یکی از فرماندهان پیشم آمد و شروع کرد به سخنرانی در خصوص جهاد و شهادت و گفت:«شهادت؛ توفیق و سعادتی است که خدای متعال نصیب هرکسی نمیکند.» خلاصه آنقدر مقدمه چید تا بالاخره گفت: «جعفر شهید شده.»
به گزارش ایسنا، سعید مؤمنی یکی از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطرهای پیرامون تشابه اسمیاش با یک شهید روایت میکند: «من و محمدجعفر مومنی؛ در شهر ری، هم محل بودیم. با وجود تشابه نام خانوادگیمان، فامیل نبودیم اما در جبهه همه فکر میکردند برادریم.
محمدجعفر در گردان زهیر و من در گردان علی اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشها(ع) بودیم. ماه مبارک رمضان بود و گردان زهیر برای پدافند، به جزیره مجنون رفته بود. شب بیست و یکم که محمد جعفر به آقایش امیرالمومنین علیه السلام اقتدا کرد و آسمانی شد؛ مسئولین گردان ما، مانده بودند چگونه خبر شهادتش را به من بدهد.
یکی از فرماندهان پیشم آمد و شروع کرد به سخنرانی در خصوص جهاد و شهادت و گفت:«شهادت؛ توفیق و سعادتی است که خدای متعال نصیب هرکسی نمیکند.» خلاصه آنقدر مقدمه چید تا بالاخره گفت: «جعفر شهید شده.» من هم با آرامش خاصی! جواب دادم: «خوشا به سعادتش. خدا ما را هم به فیض شهادت نائل کند.»
آن بنده خدا که تحت تأثیر روحیه بالای من قرار گرفته بود، گفت: «بهتر است برگردی تهران.» گفتم: «اصلاً» با تعجب پرسید: «یعنی چی؟ … باید بروی! … الان خانواده به تو نیاز دارند.»
جواب دادم: «اصرار نکن. من به هیچ وجه اینجا را ترک نمیکنم.» او که حسابی متأثر شده بود، گفت: «احسنت به این روحیه، اما برادر، لازم است که بروی.» خلاصه از او اصرار و از من انکار. وقتی دید بیفایده است، خسته شد و رفت. از روز بعد، هر وقت مرا میدید، تحویلم میگرفت. میگفت: «تا به حال رزمندهای با روحیه تو ندیدهام.»
من هم که از اخلاص و ایمان، فقط اسمش را یدک میکشیدم، قند توی دلم آب میشد و با عبارات معنوی، فضا را روحانی میکردم. »
انتهای پیام
