Wp Header Logo 1049.png

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «جاده‌های ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» می‌پردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

سفر به جبهه غرب با اولین نوزادی که با دیگر تنها نبودم

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ می‌تواند دریچه‌های تازه‌ای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جاده‌های ناتمام» آورده است:

«جاده‌های ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته می‌شود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان می‌کند و به خوبی می‌تواند چهره انسانی و صادقانه‌ای از لایه‌های پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنه‌های نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سال‌ها کنارمردانشان در جنگ کشیده‌اند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت دوازدهم آن را در ادامه می‌خوانید:

سفر به جبهه غرب

هنوز دخترم یک ماهش نشده بود که پدر و مادر آقا عزیز با دو دختر کوچکشان آمدند شمال سری به من و اولین نوه‌شان بزنند، هر دوشان خوشحال بودند که پدربزرگ و مادربزرگ شده‌اند. دختر‌ها هم از دیدن بچه‌ها ذوق می‌کردند و از کنار رختخواب بتول تکان نمی‌خوردند.

آن روز‌ها پدرم داشت خانه‌مان را بازسازی می‌کرد از زمانی که سیل آمده بود، هنوز خانه کار داشت. اتاق‌هایمان به هم ریخته و زندگی‌مان مرتب نبود. جا نداشتیم، ولی در همان وضعیت، آقا عزیز مهمان‌مان بودند. مجبور شدیم در یکی از اتاق‌ها که هنوز سفید نشده بود، از آنها پذیرایی کنیم.

مهمان‌ها یکی دو روز ماندند و برگشتند یزد. من یک هم یک ماه بابلسر بودم، همه فکرم پیش آقا عزیز و غرب بود. احتمال می‌دادم آنجا عملیاتی باشد.

هیچ کدام از فرماندهان به خانواده شان زمان دقیق عملیات‌ها را نمی‌گفتند؛ چون مسئله امنیتی و سری بود؛ ولی ما نزدیک عملیات که می‌شد از کار سنگین و رفت و آمدهایشان می‌فهمیدیم عملیاتی در پیش است. روز‌های قبل از عملیات دیربه‌دیر به خانه می‌آمدند. هر وقت هم می‌آمدند، زود برمی‌گشتند. رادیو‌های استانی هم زودتر رادیوی سراسری، خبر عملیات را می‌دادند. این جور وقت‌ها از رفت‌وآمد و سروصدای آمبولانس‌ها و ضدهوایی‌ها می‌فهمیدم خبری شده است. رادیو هم دائم مارش می‌زد و خبر می‌خواند. همیشه صدای آشنای آقای رهبر (گوینده رادیو) از رادیو پخش می‌شد. او اخبار و گزارش‌ها را به ما می‌رساند. زمان عملیات، همه خانواده‌هایی که عزیزانشان در منطقه بود، همیشه نگرانی داشتند که الآن عزبزشان کجاست و چه می‌کند.. این دلواپسی‌ها تا پایان عملیات با ما بود. 

این روز‌ها روشن، خانم برادرم، خانه پدرش بود. او هم مثل من، نگران بود، گاهی به من سر می‌زد و در نگهداری بتول کمکم می‌کرد و گاهی هم سراغی از غلام و آقاعزیز می‌گرفت. 

قبل از عملیات مسلم بن عقیل در نیمه مرداد شصت‌ویک آقا عزیز که هنوز کارش شروع نشده بود، آمد دنبالم، گفت: «داریم جابه‌جا می‌شیم، بریم کرمانشاه، گفته بودم باید بریم غرب، بهتره نزدیک باشین. من و غلامحسین اثاث را جمع کردیم و از اهواز بردیم کرمانشاه. قراره حالا من، شما و روشن خانم رو ببرم اونجا.» 

گفتم: «من که همون روز اول گفتم شما هر جا باشین، ما هم می‌آییم. این بار دخترمون هم با ما میاد.»

انتهای پیام/ 161

source