Wp Header Logo.png

بهرام صادقی در دی‌ماه ۱۳۱۵ در شهر نجف‌آباد اصفهان متولد شد که دو روایت درباره روز تولد او وجود دارد؛ ۱۵ دی روایت خانوادگی و ۱۸ دی به روایت شناسنامه‌.

او دوران دبستان را در زادگاهش به اتمام رساند و برای دوران متوسطه راهی اصفهان شد و بعد هم برای تحصیل در رشته پزشکی راهی تهران شد.

به گفته خود صادقی، نوشتن را از شش‌سالگی آغاز کرده است؛ «در خود احساسی، چیزی را سراغ داشتم که در بچه‌های هم‌سن و سالم پیدا نمی‌شد. چیزی رنج‌آور و آزاردهنده… آنگونه سهمگین که قادر نبودم با کلمات رایجی که بر سر زبان مردم بود، بازگو کنم. می‌باید ذهنیات خود را، در فرم و شکل دیگری بیان می‌کردم. شکل و فرمی که بعدا به چنگ آوردم که همانا داستان و شعر بود. به مدرسه رفتم و خواندن و نوشتن آموختم و شب‌ها، هنگام نظاره آسمان و ستاره، آن یورش ذهنی را به روی کاغذ می‌آوردم.»

او هم شعر می‌گفت و هم داستان می‌نوشت؛ «پیش از آنکه که قصه بنویسم، شعر می‌گفتم. زمانی که به مدرسه نمی‌رفتم، با شعر الفت بیشتری داشتم. وقتی می‌گویم شعر، قصدم سرودن در اندازه ذهنی یک کودک است. کودکی با حساسیت‌های بیشتر نسبت به سن و سالش. به مدرسه که می‌رفتم، شعرهایم استحکام بیشتری یافت. در اصفهان بود که با اشعار شاعران نوپرداز آشنا شدم. جسته و گریخته کتاب‌هایی به دستم افتاد. با خواندن همین کتاب‌ها بود که فرم و محتوای شعرهایم، رنگ و وزن دیگری گرفت. کلاس ششم طبیعی بودم که به‌جای شعر گفتن، به قصه‌پردازی روی آوردم. فاصله میان نخستین داستانی که نوشتم، و نخستین داستانی که به‌چاپ سپردم، سه داستان بود. «فردا در راه است» اولین قصه من بود که به چاپ رسید. در مجله سخن… اما همکاری من با مطبوعات از طریق شعر بود. سال سوم متوسط با نام مستعار شعر می‌فرستادم.» او که دوست داشت نام مستعارش از اسم و فامیلی‌اش به دست آمده باشد نام «صهبا مقداری» را برای خود انتخاب کرده بود که درهم ریخته اسم خود، بهرام صادقی بود.

داستان‌هایش را در مجله‌های ادبی چون سخن، صدف، فردوسی، کیهان هفته، جنگ اصفهان، جهان‌ نو و جنگ فلک‌ افلاک منتشر می‌کرد.

هرچند از این نویسنده که از چهره‌های «جُنگ اصفهان» بود، به لحاظ کمی آثار زیادی به جا نمانده است، ولی بسیاری از او به عنوان نویسنده‌ای پیش‌رو نام می‌برند؛ «ملکوت» داستان بلندی از صادقی است که برای نخستین‌بار در شماره ۱۲، یکشنبه ۳ دی ۱۳۴۰ کتاب هفته چاپ شده بود که در این مجموعه آمده و بعدا هم به‌طور مستقل به چاپ رسید. کتاب «سنگر و قمقمه‌های خالی» اثر شناخته‌شده‌ دیگری از بهرام صادقی است. این کتاب برای نخستین بار در سال ۱۳۴۹ در انتشارات کتاب زمان منتشر شد و در واقع مجموعه‌ای از ۲۴ داستان کوتاه اوست که در فاصله ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ در نشریه‌هایی نظیر سخن، کیهان هفته، کتاب هفته و فردوسی به چاپ رسیده‌اند.

حسن میرعابدینی در کتاب «صد سال داستان‌نویسی ایران» درباره او نوشته است: «بهرام صادقی دو دسته داستان نوشته است، در داستان‌های اولیه درونی‌ترین جریان‌های روحی انسان‌ها را در شکل‌هایی آن‌چنان تازه بیان می‌کند که مرزهای داستان‌نویسی مألوف را پشت سر می‌گذارد و سبکی نومایه می‌آفریند. اما در داستان‌های دیگرش – که آن‌ها را داستان‌های فلسفی می‌نامیم – یک وضع کلی بشری را مطرح می‌کند. در این داستان‌ها، شخصیت‌ها و مفاهیم رمان «ملکوت» را تمرین می‌کند. در واقع طی نوشتن این آثار است که «ملکوت» در ذهنش شکل می‌گیرد. از این‌رو برای شناخت این رمان باید داستان‌های فلسفی نویسنده را مورد توجه قرار دهیم. درون‌مایه‌ این داستان‌ها مرگ است: «صادقی از ترس مرگ می‌کوشد مرگ را بشناسد و آن را تحقیر کند.»

بهرام صادقی در مصاحبه‌ای گفته است: «یکی از شرایط داستان و رمان خوب این است که نویسنده مسائل زمان خودش را در قالب شرایط همیشگی زندگی و در قالب زندگی ذهنی همیشگی بشر بیان کند… نه در قالب مسائل روزنامه‌ای زمان.» برای رسیدن به چنین هدفی، در داستان‌های فلسفی‌اش به جای قراردادهای اجتماعی، ماهیت زندگی بشر و آفرینش را زیر ضربه‌های طنزی قرار می‌دهد که با حزن و پوچی شاعرانه‌ای درآمیخته است. صادقی در اولین داستان‌هایش انسان‌هایی را تصویر کرد که با همه تردیدها و شکست‌ها، زندگی را باور داشتند. اما بعد به انسان‌هایی آونگان پرداخت که «در یک مرز میان باور کردن و باور نکردن سرگردان» هستند. «این‌ها دائم به مرحله‌ای از پوچی می‌رسند که واقعا احساس می‌کنند نمی‌توانند خودشان را راضی کنند. من دائم در روح خودم بین این دو جنبه سرگردانم. یک جنبه این امید که شاید بشود خوبی را، عدالت را برقرار کرد، شاید بشود جامعه‌ای ساخت که بتوان در آن زندگی کرد. اما با این همه زندگی پوچ است. بی‌هدف است و به تمامی می‌رسد، اما معلوم نیست چرا؟»

میرعابدینی همچنین با اشاره به تفاوت داستان‌های طنز با داستان‌های فلسفی صادقی نوشته است: «اگر در طنزهای اجتماعی نویسنده، کفه امید به زندگی بهتر – از طریق تمسخر نظم اجتماعی موجود – سنگینی می‌کند، در داستان‌های فلسفی بی‌هدفی و پوچی زندگی عمدگی می‌یابد. جای موقعیت‌های مشخص را غیرواقعیت‌های بی‌زمان گرفته است. و آدم‌های آونگی با ترس و نومیدی گرفتار چنین نیروهای مرموزی می‌شوند که در فهم نمی‌گنجند؛ وضعیتی که هرچند بازتابی فلسفی از چنان شرایط اجتماعی است که انسان‌های بدون تأمین روحی و اجتماعی را گرفتار نومیدی‌ها، محکومیت‌ها و مجازات‌ها می‌کند، اما چنان تجرید و کلیت تخیلی می‌یابد که جنبه‌ای فراواقعی پیدا می‌کند. از زاویه‌ای که صادقی می‌نگرد مسأله‌ای که در اساس درباره آدم‌ها و وقایع عادی است، بعدی متافیزکی می‌یابد. این زمینه در تمام داستان‌های فلسفی نویسنده تکرار می‌شود و غرابتی خاص به آن‌ها می‌دهد. انسان‌های این داستان‌ها که در درک اسرار عالم وجود گم‌ گشته‌اند، در دنیایی نامفهوم می‌زیند که در آن هیچ احساس امنیت و آرامشی نیست.»

بهرام صادقی که در سال‌های پایانی عمرش دیگر داستان نمی‌نوشت، در شامگاه دوازدهم آذر ۱۳۶۳ به دلیل ایست قلبی در منزلش در تهران درگذشت.

22057

source