کریم فیضی، پژوهشگر عرفان و نویسنده کتاب «مثنوی؛ معنای مولوی» در یادداشتی که در اختیار ایکنا قرار داده است به نقد فیلم سینمایی مست عشق پرداخته است، متن این یادداشت را با هم میخوانیم:
تا امروز در هیچیک از متون و منابع شرقی و غربی از شهادت مولانا جلالالدین محمد بلخی سخن به میان نیامده است اما با اتفاقی که در فیلم «مست عشق» با همکاری جمعی از هنرمندان معاصر روی داده است، با نوعی از قاطعیت میتوانیم از شهادت مولانا سخن بگوییم؛ شهادت در مسلخ تاریخ و تصویر.
فیلم که با مشارکت تنگاتنگ دو سینمای ایران و ترکیه روی پرده آمده، به احتمال زیاد اولین فیلم سینمایی جدی است که با محوریت شمس و مولانا ساخته میشود. ماجرایی چند قرنه که با تابش تشعشعات «مثنوی معنوی» در فرهنگ بشری همچنان ادامه دارد.
خوب یا بد، مولانا یکی از شایستهترین شخصیتهای شرقی و آسیایی برای ساختن دهها فیلم و سریال بوده و هست اما به هر دلیلی این اتفاق تا امروز روی نداده است. این در حالی است که تا امروز صدها عنوان کتاب متنوع و حتی متضاد پرتیراژ درباره پدیده مولانا و شاخههای اصلی و فرعی آن به دست نویسندگان بزرگ و شاخص به قلم آمده و در گوشهگوشه دنیا منتشر شده است.
سلطنت فکری جلالالدین محمد مولانا بر آفاق دنیای شعر و ادب جهانی تا آنجاست که چند وقت یک بار خبری موثق از پرفروش شدن «مثنوی معنوی»، «گزیده اشعار مثنوی»، «داستانهای مثنوی» و حتی زندگینامه داستانی و غیرداستانی او در قلب آمریکا و پایتختهای اروپایی منتشر میشود و ما ایرانیها را بهشدت تحت تاثیر قرار میدهد.
امواج همین حادثه/خبر در این طول چند دههای که از آغاز سلطنت معنوی مولانا میگذرد، این وسوسه را در ذهن اهالی سینمای وطنی تولید میکند که هرجور هست حق این شخصیت بزرگ را با کاری بزرگ و فاخر ادا کنند. بهدلایلی که نیاز به بررسی تفصیلی ندارد، این اتفاق تا امروز نیفتاده است و با وجود انگیزههای قوی، در نهایت انگیزههای دولتها، سازمانهای عریض و طویل سینمایی، کارگردانها و تهیهکنندگان از حد وسوسه و آرزو فراتر نرفته است.
بهنظر میرسد در یک آرزوبازار دنبالهدار کارگردان شهیر حسن فتحی با ساخت «مست عشق» گامی عملی برداشته است. گامی بلند که با مشارکت سینمای دو کشور همجوار ایران و ترکیه رقم خورده و اینک در دسترس علاقهمندان قرار دارد. فروش بالای فیلم در گیشه و کسب مقام پرفروشترین فیلم غیرکمدی روی پرده، به خودی خود علامتی روشن از گرایش مخاطب ایرانی به این فیلم سینمایی است. کمتر پیش آمده که فیلمی تاریخی، این چنین روی پرده خوش بدرخشد و کارش به شکست و رسوایی نکشد.
فیلم با سکانسی جنگی از آن نوع که در فیلمهای تاریخی ریدلی اسکات مرسوم است، شروع میشود و با اقتدا به همین کارگردان قدرتمند با سکانسی از همین نوع نیز خاتمه میپذیرد. از آنجا که جنگ به تصویر کشیده شده، بیش از آنکه واقعی باشد خیالی و شهودی است، در اصل تمثیلی از جنگ با خود و پیروزی بر خویشتن است: حاکم نظامی قونیه بعد از کشمکشی باورنکردنی، با خود وارد جنگ میشود و دست آخر، شکم خود را میدرد و نفس اماره خود را به ضرب شمشیر به قتل میرساند.
فیلم علاوه بر سکانسهای آغاز و پایانی، در متن و میانه خود هم با بهرهگیری از سینمای مدرن به خصوص تعالیم تصویری ریدلی اسکات غنای تصویری قابل توجهی از خود به نمایش گذاشته است که آن را بهعنوان یک فیلم غیرجنایی، یک سر و گردن از فیلمهای جنایی وطنی هم بالاتر میکشد.
شاید همین عامل به اضافه داستان عاشقانه نسبتاً عریانی که از ابتدا تا انتها روی فیلم سایه انداخته، باعث اقبال تماشاگر ایرانی به آن باشد اما بدونشک هیچ بیننده خارجی، این فیلم را بهعنوان فیلم شمس و مولانا به رسمیت نخواهد شناخت. به این دلیل واضح که کارگردان محترم، در اقدامی باورنکردنی، یک حادثه قرن ششمی را در لوکیشن قونیه مدرن امروزی جلوی دوربین برده است: با گنبد و مناره مزار مولانا در قرن بیست و یکم، با پرندههای ریزنقشی که هر روز صبح به صورت دستهجمعی بر فراز قونیه به پرواز درمیآیند و به ساکنان و مسافران شهر سلام و آهنگ تحویل میدهند.
از خودگذشتگی بزرگی که برای روایت تاریخی یک فیلم تاریخی از طرف سازندگان صورت گرفته، بیش از این نیست که لوکیشن فیلم را از حضور مردم عادی و مسافران روزمره قونیه خالی کرده و اسبهای تیزرو و سیاهی لشکر را در بافتهای قدیمی شهر و در مواردی استانبول و جاهای دیگر به حرکت درآوردهاند. این کار را کردهاند تا مجبور به ساخت فضای قدیمی قونیه روزگار شمس و مولانا نشوند، چیزی که خواه ناخواه هزینه داشته است.
سؤال این است که مجموعهای که قصد داشته از ساخت فضای واقعی یک فیلم تاریخی پرهیز کند، چرا به سراغ ساخت آن رفته است؟ این کار شبیه این است که فیلمی مثل «تایتانیک» را در دریای خزر خودمان روی یک قایق یا کشتی باری و فیلم «گلادیاتور» را جهت صرفهجویی در هزینهها در یکی از شهرهای کویری ایران بسازیم و خودمان را ز زحمت ساخت و ساز و شر هزینههای گزاف خلاص کنیم.
بهجای این کار ضروری، سازندگان فیلم تمرکز اصلی خود را روی لباسهای بازیگران گذاشتهاند. تنوع لباس عوامل اصلی و فرعی فیلم چنان متنوع است که سر به اغراق میزند. بهلحاظ تنوع رنگ و تا حدودی عمامهپیچی و دستارسازی کار به وضوح گیجکننده است.
اما این تمام مشکل این فیلم سینمایی پر رنگ و رو نیست. اگر اطلاع نسبتاً دقیقی از اصل ماجرای شمس و مولانا داشته باشید، انتظارتان برای مشاهده آنچه بهواقع بین این دو مرد بزرگ بشری گذشته بهنحوی دردناک بیپاسخ خواهد ماند اما در عوض با ماجرای عاشقانه کیمیاخاتون و چند خاتون دیگر روبرو خواهید شد که مرید و مراد بزرگ و حلقههای تو در توی پیرامونی آن دو را به یک اندازه به انفعال کشانده است.
اتفاق مهیبی است که فیلمنامه که فرمان فیلم را در دست دارد، مولانای صاحب مثنوی را یک بچه دبیرستانی مؤدب به تصویر میکشد که با سلسله رفتارهایی منفعلانه، فقط و فقط شاهد و ناظر قضایاست و بس، بدون اینکه کوچکترین قدرتی برای درک قضایای پیشرو داشته باشد، چه برسد به تفسیر و حتی تأثیرگذاری.
همانطور که صغیر و کبیر میدانند شمس تبریزی «خورشیدی» بود که با طلوع ناگهانی خود در آسمان قونیه که با غیبتهای متوالی همراه بود و مولانا هجرانزده را بارها سوار بر اسب و شتر به دمشق و حلب و تبریز و شهرهای دور و نزدیک کشاند، چشمه طبع مولانا را به جوش و خروش انداخت و از فقیهی معتبر، شاعری پرشور ساخت. این اگر همه ماجرا نباشد، بخشی از ماجراست. دست کم بخش اول ماجرا.
نتیجه ظاهری حادثه آن مقدار که همه اهالی قونیه میتوانستند در جریان آن قرار بگیرند و دچار بهت و شگفتی شوند، جریان رود مثنوی از درون مولانا بود با طلیعه طوفانی «نینامه»:
بشنو از نی چون حکایت میکند/ وز جداییها شکایت میکند
نکته اینجاست که جوشش چشمه مولانای غافلگیر شده به دست شمس، به «مثنوی» در بیش از بیست و پنج هزار بیت خلاصه نشد و همزمان با آن، به سرایش دیوانهوار غزلیات شورانگیزی انجامید که قرنهاست با نام «غزلیات شمس» شهره آفاق است و همانطور که آگاهان میدانند تا امروز در هیچ کجای دنیا، توسط هیچ شاعری غزلی در این پایه از شور و مستانگی سروده نشده است. با این حال، در فیلمی که صد و پنج دقیقه با ضرباهنگی تند و بلند با صدجور ترفند سینمایی و انواع لنزها، دوربینها، لانگ شاتها و کلوزآپها روی پرده رفته است، شما هر چیزی میبینید، جز همین اتفاق اصلی. نه به نحو جزئی نه به نحو کلی.
بدین ترتیب، در «مست عشق» هیچ اشارهای به جوشش طبع فقیه تبدیل وضعیت داده به شاعری مجنون نمیشود.
استفاده از فرمهای نوین روایت و شکستن آن به آن زمان و ایجاد گسستهای بهجا در خط روایت، خواهناخواه نقطه قوت انکارناپذیر فیلم محسوب میشود که تماشاگر را تا پایان فیلم با خود همراه میکند، اما نتیجه چیزی بیش از همین نیست. تا آخرین دقیقه فیلم که با سیطره سماع بر خون پایان مییابد، نه شمس پرنده با بازی اغراقآمیز شهاب حسینی نقاب از چهره کنار میزند، نه مولانای واقعی با بازی خمودآلود پارسا پیروزفر جلوی دوربین ظاهر میشود.
در این میان، مدال طلایی فیلم به «اسکندربیگ» حاکم نظامی قونیه قدیم در قونیه جدید میرسد که در جریان پیگیری پرونده قتل مشکوک شمستبریزی، خود درگیر ماجرایی عاشقانه بوده است. در نهایت هم قهرمان اصلی فیلم هم کسی جز او نیست. کسی که به شکلی باورنکردنی پیگیر روابط پنهان شمس و مولانا میشود و پیام اصلی فیلم هم که مست شدن با عشق است، صرفاً نصیب او میگردد. بهجای اطرافیان پرتعداد مولانا و شمس که دچار صدجور حقد و حسد و کینه و درد و بهتند، اسکندربیگ است که در عرصه خطیر مبارزه با نفس پیروز میدان میشود.
قابل اغماض نیست که فیلم فاقد طنز است و از ابتدا تا انتها از نبود مایههای بدیهی طنز و تغزل به سختی رنج میبرد. سرانجام، یکی از رهاوردهای ضمنی فیلم، تفاوت فاحش دو کشور همسایه در ارائه بازی و سطح بازیگری است. حیرتآور است که هرچه بازی سه بازیگر ایرانی «مست عشق» خام و ابتدایی است، فیلم بازیگران ترکیهای سخت درخشان و تحسینبرانگیز از آب درآمده است. در این میان، همچنانکه اشاره کردیم، نمره نخست به حاکم نظامی قونیه میرسد.
بهنظر میرسد در نبود بازی درخشان ابراهیم چلیککول معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار «مست عشق» بود. اولین چیزی که بهنظر میرسد، شکست قطعی در گیشه است که با وجود ضعف ساختاری در فیلمنامه، با طناب بازیهای قابل قبول بازیگران کشور همسایه، سایهاش به نحوی معجزهآسا از سر فیلم دور شده است.
بعد از همه اینها، اگر ترس از خدا نبود، شخصاً بهجای اسم «مست عشق» اسم «میت عشق» را برای این فیلم پیشنهاد میکردم و به همه ابهامها پایان میدادم.
انتهای پیام
source