Wp Header Logo 2869.png

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول اداره‌ی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژه‌ی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنج‌شنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامه‌ی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشت‌هایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشت‌ها را با ترجمه‌ی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامه‌ی این یادداشت‌ها را به نقل از روزنامه‌ی اطلاعات (به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۴۱) می‌خوانید:

جالب این‌که دفتر مهاجرت آرژانتین در ایتالیا مرا فقط از نظر بیماری به‌دقت مورد معاینه قرار داد. قلبم را امتحان کردند، از ریه‌ام عکس برداشتند، معده‌ام را معاینه نموده و حتی از آزمایش خون صرف‌نظر نکردند. آن‌ها فقط سلامتی را می‌خواستند. به گذرنامه‌ی مخصوص فراریان که در دست داشتم و نام جدید هم اهمیتی نمی‌دادند. خودم هم تعجب می‌کردم که چگونه ممکن است یک ناسیونال‌سوسیالیستِ سر از زیر آب درآورده، آن‌طور سهل و آسان برابر چشم پلیس چند کشور بتواند از اروپا به آمریکای جنوبی قاچاق شود.

قبل از آن‌که کشتی لنگر بردارد و قاره‌ی قدیم اروپا را به مقصد قاره‌ی جدید آمریکا ترک گوید، آخرین اشکال غیرمنتظره برای من پیش آمد؛ از من خواستند به پلیس ایتالیا مراجعه کرده، از آن‌ها معرفی‌نامه‌ای بیاورم دایر بر این‌که ریکاردو کلمنت از اهالی تیرول جنوبی در عمرش هرگز گدایی نکرده است!

دوستان سیاسی و نظامی گذشته که مددکاران آن روزهای من بودند به‌فوریت این اشکال را هم برطرف نموده و معرفی‌نامه‌ی مزبور را برای من تهیه کردند. بدین ترتیب قدم به عرشه‌ی کشتی گذاشته توانستم نفسی به‌آسودگی بکشم. وقتی بالاخره کشتی از حد فاصل جبل‌الطارق و داکار گذشته من برای همیشه این بار اروپا را خداحافظی کردم. موقعی که به این سفر می‌رفتم ۴۴ ساله بودم.

در آرژانتین خیالم از هر جهت راحت شد. پس از مدت‌ها دربه‌دری و سرگردانی سر و سامانی گرفتم، پولی جمع کردم، کاری به دست آوردم و مخفیانه زن و فرزندانم را نیز از اروپا به بوینس‌آیرس نزد خودم آوردم. گناهانم را مشمول مرور زمان و خودم را فراموش‌شده می‌پنداشتم ولی روز ۱۱ مه ۱۹۶۰ [۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۹] که سرنوشت آخرین تراژدی صحنه‌ی زندگی مرا بر روی صحنه آورد، فهمیدم چقدر کور خوانده‌ام و اشتباه می‌کرده‌ام. روز ۱۱ مه ۱۹۶۰ یعنی روزی که ربوده شدم روزی مثل همه‌ی روزهای دیگر بود. برای رفتن به منزل در ایستگاه مقصد از اتوبوس پیاده گشتم. خوب یادم است هوا رو به تاریکی می‌رفت. ماه به صورت قرص کامل می‌درخشید و باد بر فراز ماه ابرها را می‌تاراند. بیست متر مانده به منزلم چشمم به اتومبیل بزرگی افتاد. وقتی به اتومبیل نزدیک می‌شدم ناگهان از داخل اتومبیل چهار مرد بیرون پریده با من گلاویز شدند. تصور کردم دزدانی هستند که می‌خواهند مرا لخت کنند. خیالم اندکی آسوده شد زیرا چیز مهمی همراه نداشتم و به خود گفتم به‌زودی مرا رها کرده دنبال کار خود می‌روند. ضمن مقاومت در برابر آن‌ها عینکم از چشمم افتاد. شدم یک کور حسابی و بی‌دست‌وپا. مع‌ذلک لحظه‌ای توانستم خودم را نجات داده فریادی بکشم.

آن‌گاه چهار دست و پای مرا گرفته توی اتومبیل انداختند. ضمن آن‌که با پتویی روی مرا می‌پوشاندند به وسیله‌ی طناب دست‌ها و پاهای مرا محکم بستند. دیگر بیش از اندازه به من مشت و لگد نزدند، ظاهرا ربایندگان من همه‌ی مقدمات کار را تهیه دیده و همه‌ی جوانب و احتیاطات را رعایت نموده بودند. ضمن راه مردی که کنار راننده نشسته بود گفت: «آقای آیشمن، خواهش می‌کنم برای ما تولید اشکال نکنید وگرنه مجبوریم همه‌جای بدن‌تان را با گلوله غربال کنیم.» با شنیدن این جمله عرق سردی بر بدنم نشست. فهمیدم که آن‌ها دزد نیستند بلکه تروریست‌های اسرائیلی هستند و فهمیدم که آغاز پایان کار من فرا رسیده است.

پس از مدتی اتومبیل برابر خانه‌ای ترمز کرد. مرا به درون اتاقی برده برهنه‌ام نموده، یک پیژامای ابریشمی تنم کردند. بعد مرا روی تخت انداختند، محکم به تخت بستند. پرسیدند که آخرین بار در چه ساعتی غذا خورده‌ام و آیا چیزی میل دارم. ولی من اشتها نداشتم. وقت خواب دست‌هایم را گشودند.

صبح روز بعد برایم صبحانه آوردند. مثل صبحانه و ناهار و شام روزهای بعد خیلی مفصل بود. دیگر خیال‌های خام در سر نمی‌پروراندم. می‌دانستم که آن‌ها قصد دارند مرا از آرژانتین در ببرند. ولی ظاهرا در راه اجرای نقشه‌شان مانعی وجود داشت. متوجه بودم که آن‌ها همان‌قدر که من می‌ترسیدم می‌ترسیدند.

بالاخره روزی به من یک بطری شراب قرمز نوشاندند. نوارچسب روی چشم‌هایم را برداشتند، سرم را از ته تراشیدند و عینکی به چشم‌هایم آویختند؛ عینکی که به جای شیشه صفحه‌های مدوری از لاستیک داشت. بدین‌وسیله دوباره مرا کور کردند. شب دوباره مرا به به تخت بستند ولی هر وقت که از درد می‌نالیدم کمی گره‌ها را شل‌تر می‌کردند. رفتار آن‌ها در این ایام با من مطلقا خوب بود.

از من آدرس و سراغ همکار و رفیق «اس‌اس»م «دکتر ژوزف منگله» را پرسیدند، جواب دادم: «از او هیچ‌گونه اطلاعی ندارم.» سراغ عده‌ای دیگر را از من گرفتند ولی نتوانستم کمکی به ایشان بکنم. درباره‌ی خیلی چیزها راستی اطلاعی نداشتم، مایل به لو دادن بقیه هم نبودم زیرا نمی‌خواستم نامم به خیانت لکه‌دار شود.

از من پرسیدند آیا حاضرم در برابر یک دادگاه «آلمانی» یا «چک‌اسلواکی» حضور یابم، جواب دادم: «مایلم در کشور بی‌طرفی مثل سوئیس محاکمه شوم.» ربایندگان من جواب دادند که چنان امری مقدور نیست زیرا آزاری از من به سوئیسی‌ها نرسیده بود تا آن‌ها مرا محاکمه کنند. گفتم: «بسیار خوب، حالا که سوئیس را قبول نمی‌کنید آلمان غربی را پیشنهاد می‌کنم.» اما یکی از آن‌ها آب پاکی را روی دست من ریخت و اطلاع داد که قصد دارند مرا به اسرائیل انتقال دهند.

بالاخره وقتی دست‌هایم را گشودند و به من آمپولی تزریق کردند، با نهایت وحشت دریافتم که لحظه‌ی حساس فرا رسیده است.

ادامه دارد…

۲۳۲۵۹

source