به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، احسان رجبی مهمان ویژه برنامه نردبان شبکه مستند سیما به مناسبت هفته دفاع مقدس بود. این عکاس جنگ، مجموعه‌ای از عکس‌های خود را در کتاب “چشم نوشته‌ها” منتشر کرده است. او در گفت‌وگو با حامد شکیبانیا درباره عکس‌های خود در جبهه سخن گفت و روایاتی از شهید آوینی را نیز بیان کرد.

رجبی با اشاره به یکی از عکس‌های خود در کتاب چشم نوشته‌ها گفت: در یکی از عملیات‌ها، حجم آتش بسیار سنگین بود، به طوریکه از یک جایی به بعد دیگر امکان حرکت نداشتیم و باید پیاده می‌رفتیم. شهید فلاحت که در ماشین همراه‌مان بود، به ما گفت: در یک جایی پناه بگیرید. فقط یک سنگر پیدا کردیم که هیچ چیزی نداشت و تنها می‌توانستیم زیرش پناه بگیریم! در نهایت خودمان را به خط مقدم رساندیم و فهمیدم تنها 17-18 نفر این خط را حفظ کرده‌اند. در همین حال، سعید جان بزرگی ما را صدا زد و گفت: زشت است که در این شرایط ما دوربین به دست بگیریم، بهتر است که فقط یک دوربین فیلمبرداری بچرخد و این لحظات را ثبت کند و بقیه به بخش جنگ بروند و به رزمنده‌ها کمک کنند.

وی ادامه داد: هر کسی یک کاری انجام می‌داد؛ یکی خشاب پر می‌کرد، دیگری به مجروحین رسیدگی می‌کرد و … کمی گذشت و به نظر می‌رسید خط آرام شده است. البته سعید اشاره کرد که این آرامش قبل از طوفان است. ما عکاسان و بچه‌های گروه تبلیغات نشسته بودیم و دیدیم که تعدادی از رزمندگان هم کنار ما آمدند. خوش و بشی کردیم و شوخی‌هایی رد و بدل شد که ناگهان دیدم یک خمپاره 82 میلی‌متری دقیقاً کنار ما و آن رزمندگان خورد. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد و همه‌جا پر از دود شد؛ وقتی دودها کنار رفت، متوجه شدم سعید جان بزرگی یقه مرا گرفته و محکم به صورتم ضربه می‌زند و می‌پرسد: «زنده‌ای؟» مثل مات زده‌ها بودم و نمی‌توانستم حرفی بزنم. در همین حال دیدم سعید جان بزرگی به بچه‌های رزمنده در گوشه‌ای دیگر خیره شده و قطرات اشکش سرایز شده است. با خیره شدن سعید به آن بچه‌ها متوجه شدم که آنان به شهادت رسیده‌اند. در همین حال، دوربینم را از زیر خاک پیدا کردم و از بچه‌هایی که به شهادت رسیده بودند، عکس گرفتم.

رجبی به خاطرات خود با سعید جان بزرگی اشاره کرد و گفت: او روحیه همه بچه‌ها بود؛ بدون اغراق، فکر می‌کنم همه بچه‌ها نگاه زیبایی‌شناسی در جنگ را از او یاد گرفتند. او اهل فکر و محتوا و کاریکاتوریست بود. در حقیقت برای اینکه به بچه‌ها روحیه بدهد، کاریکاتور می‌کشید. سعید جان بزرگی، عکاس قابلی هم بود و فریم‌های زیادی از جنگ تهیه کرد. خاطرم هست زمانی که آقای صمدیان عکس‌های او را دید از جایش بلند شد و تحسینش کرد. سیدمرتضی آوینی هم وقتی عکس‌های او را دید، گفت: باید همه بچه‌های عکاس را جمع کنیم تا چنین عکس‌هایی بگیرند؛ جای این عکاسان در روایت فتح خالی است.

وی ادامه داد: خاطرم هست هنوز عکس‌های سعید از فاجعه حلبچه منتشر نشده بود که آنها را پیش آقای سیف الله صمدیان بردم؛ غرق در عکس‌ها شده بود و از من پرسید: «اینها چیست؟» پاسخ دادم: حلبچه! گفت: «من کتابم را بسته‌ام.» هیچ چیز نگفتم و به جبهه رفتم. نزدیک به 2 ماه بعد دوباره پیش او رفتم؛ تا مرا دید گفت: «این عکاس کیست که همه را دیوانه کرده است؟! در کجا درس خوانده؟» به شوخی پاسخ دادم: در دانشگاه امام حسین علیه السلام درس خوانده! پرسید: «این دانشگاه کجاست؟» واقعا فکر می‌کرد چنین دانشگاهی وجود دارد. صمدیان گفت: «من کتاب حلبچه را بسته بودم و داشت برای چاپ می‌رفت، اما وقتی این عکس‌ها را دیدم، 10-15 تا از عکس‌های خودم را برداشتم تا اینها را جایگزین کنم.»

این عکاس جنگ خاطرنشان کرد: جالب است بدانید که همه عکاسانی که در اتاق آقای صمدیان بودند، درخواست داشتند تا سعید جان بزرگی را ببینند. خود آقای صمدیان هم دوباره از من پرسید: «دانشگاه امام حسین کجاست؟» گفتم او بسیجی است و تازه فهمید که منظورم از دانشگاه امام حسین جبهه است. وقتی سعید را پیش او بردم تمام قد ایستاد و او را در آغوش کشید. گفت: «اوصاف تو را بسیار شنیده‌ام و شیفته او شد. به یاد دارم آقای صمدیان یک روز به من گفت: این ادبی که سعید دارد به من آموزش می‌دهد که این‌گونه بسیجی باشم. سعید به بخش فرهنگی جنگ کمک کرد و لشکر 27 رسول الله خیلی مدیون او و مسعود قندیه است. آنها فضای عکاسی و فیلمبرداری در جنگ را واقعا متحول کردند.

رجبی در بخش دیگری از صحبت‌های خود درباره شهید آوینی گفت: آوینی در سال 1372 به شهادت می‌رسد و من سال 1371 به بوسنی رفتم. در آن زمان هنوز خنجر و شقایق ساخته نشده بود و من در اولین سفر به بوسنی رفتم. قبل از سفر پیش آوینی رفتم تا از او سناریو بگیرم. وقتی ماجرا را شنید بسیار خوشحال شد و بیش از 40 آیتم که باید در ماجرای بوسنی مورد توجه قرار می‌گرفت را برایم نوشت. وقتی با او صحبت می‌کردم دیدم خیلی حالش خوب است و مدام می‌گفت به رزمندگان آنجا بگویید مرا بسیار دعا کنند. وقتی شرایطش را دیدم گفتم: لطفا چیزی بنویسید که آن را به رزمندگان بدهم و بگویم شما را دعا کنند! آنجا بود که آن جمله معروف «هنر آن است که بمیری، پیش از آنکه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند که چنین مرده‌اند.» را نوشت.

صاحب کتاب «چشم نوشته» ماجرای ثبت یک عکس مشهور را تعریف کرد؛ عکسی که روی جلد کتاب او نقش بسته است؛ رجبی گفت: خاطرم هست که برای توزیع روزنامه و تعدادی به خط رفته بودیم. وظیفه ما این کار بود اما دیدم فرصت مناسبی است و گفتم بهتر است عکس هم بگیرم. آتش بسیار سنگینی برقرار بود و حجم زیادی مهمات بر سر بچه‌ها می‌ریخت. ناگهان متوجه شدیم که صدای ماشین حاجی بخشی می‌آید و با بلندگوی خود سرودهای حماسی پخش می‌کند و وارد خط می‌شود. از زمانی که صدای بلندگو را شنیدیم بمباران نیز شدیدتر شد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که ناگهان ماشین او را زدند. با چشم خودم دیدم که موشک هدایت شونده مالیوتکا آمد و به شیشه جلوی ماشین برخورد کرد. آقای ابوالقاسم دهباشی داخل ماشین بود.

وی ادامه داد: فاصله من با ماشین 70-80 متر بود و بلافاصله به سمت صحنه حرکت کردیم. در آنجا چند اتفاق رخ داد؛ آقای دهباشی از قاب پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و در حالی که دورش را آتش احاطه کرده بود با آرامش خاصی ذکر می‌گفت. در همان لحظه داستان گلستان شدن آتش برای پیامبران به ذهنم رسید. دوربین را برداشتم و لنز را تمیز کردم تا عکس بگیرم. دقت داشته باشید در این زمان خط اصلا آرام نبود و حجم آتش بیشتر هم شده بود. اما مجبور شدیم دور شویم و حاجی بخشی هم تلاش می‌کرد آتش را خاموش کند اما نتوانست.

انتهای پیام/

source