Wp Header Logo 119.png

به گزارش شهرآرانیوز؛ سن‌و‌سالی نداشت که با شروه‌های فایز دشتستانی، بیدل شد. او با حزن واژه‌ها عجین بود. از وقتی چشم باز کرده بود، از لالایی مغموم مادرانه‌های جنوبی گرفته تا شروه‌های فایز، او را بی‌اراده تسلیم اوزان راز‌آلود شعر و شاعری کرده بود. توی آن وسعت بی‌نهایت جنوب، تا چشم کار می‌کرد سراب بود و نخلستان و شعر. رو به هر سمتی می‌برد، دستش تنها به خوشه‌های قافیه می‌رسید.

باسواد شدنش هم قرابتی با ادبیات داشت. توی مکتب‌خانه قدیمی دشتستان، او بود و بوستان و گلستان سعدی. بعد راهش رسید به دبیرستان بوشهر. دبیرستان سه‌کلاسه‌ای هم سن و سال دارالفنون که چهره‌های ماندگار جنوب روزی پشت نیمکت‌های چوبی فرسوده‌اش درس می‌خواندند. منوچهر هم رو به همان تخته سیاهی درس خواند که صادق چوبک و نجف دریابندری درس خوانده بودند.

او همان روز‌های دبیرستان هم شعر می‌گفت. شعر‌هایی که گاه روی روزنامه‌دیواری مدرسه می‌آمد و گاه توی دفترچه شعرش مخفی می‌ماند. سروده‌هایی به یادگار از عشقی نافرجام در ایام نوجوانی. هیچ‌کس نمی‌دانست این شعر‌های دست‌و پاشکسته، اما پراحساس که داشت از منوچهر یک شاعر تازه‌کار می‌ساخت، حاصل یک پیوند روحی سفت و سخت بود. منوچهر در کوچه‌پس‌کوچه‌های همان روستایی که زیرلب راه می‌رفت و سعدی می‌خواند، عاشق شده بود. عاشق دختری دل‌پاک که سرمنشأ ترانه‌های او بود. حالا حزن شعر‌های منوچهر به شروه‌های فایز شانه می‌زد و هزار آوازه‌خوان جنوبی در سینه‌اش عود می‌نواختند.

آهنگی دیگر

فریدون مشیری، سردبیر صفحه ادبی مجله روشن‌فکر بود. ایام، ایام جدال میان هواداران شعر نو و کهن بود. این میان، یک شاعر ناآشنای بوشهری، هفته‌ای یک بار شعرهایش را می‌فرستاد تهران، دفتر روزنامه، برای چاپ در صفحه ادبیات. رضا سیدحسینی با فریدون مشیری همکار بود. هر شعر تازه‌ای که به روزنامه می‌رسید، قندِ چای عصرانه آنها بود. این مابین، کاغذ‌های منوچهر آتشی، بوی شرجی جنوب می‌داد. 

واژه‌هایش گرم بود و از میان تصاویر بدیع و به‌هم پیوسته شعرهایش، گاه نخل‌های درهم تنیده‌ای به چشم می‌خورد که آدم دلش هوای بندر می‌کرد. انگار نیما یوشیج بار دیگر در جنوب متولد شده باشد. شعرها، دل از رضا سیدحسینی برده بود. یک روز آمد خانه از گوشه چمدان، دوهزار تومان پس‌انداز عیالش را که به نیت خرید خانه کنار گذاشته بود، برداشت، برد چاپخانه و اولین مجموعه شعر منوچهر آتشی را با عنوان «آهنگ دیگر» فرستاد زیر دستگاه چاپ. اسم خودش را هم به‌عنوان ناشر، ضمیمه جلد کرد. منوچهر حالا فقط باید مقدمه‌ای می‌نوشت. این اولین کتاب او بود. 

اولین اثر از سال‌ها سکوت و سرودن و سوختن: «بالاخره کتابی که آن همه دغدغه آن، لحظات زندگی دردبار مرا دردبارتر کرده بود، به همت دوستی که حتی اجازه تشکر هم به من نمی‌دهد، منتشر شد و مرا در طوفانی از پرسش‌هایی که شاید پاسخ آنها را به‌زودی دریافت کنم، قرار داد…» کتاب که به دست اهالی ادب رسید، موج تازه‌ای میان شاعر‌ها به راه افتاد. بیت‌ها دست به دست می‌چرخید و هرکس زیرلب چیزی می‌گفت. این جوان بوشهری ناآشنا، تا امروز کجا بوده؟ فروغ فرخزاد جایی گفته بود: اولین مجموعه شعر منوچهر آتشی را با اولین مجموعه شعر خودم مقایسه می‌کنم و از خودم خجالت می‌کشم. آتشی، گرم و دل‌نشین و با‌اصالت می‌سرود، درست مثل خاک زادگاهش.

در شلوغی‌های پایتخت‌

ای کاش هرگز به تهران نمی‌آمد. کاش ناگزیر، هم‌رنگ شلوغی‌ها و دغدغه‌های پایتخت نمی‌شد. آمده بود برای ادامه تحصیل. ادبیات انگلیسی می‌خواند، اما به موازاتش حضور در گعده‌های شاعرانه، سمت و سوی او را عوض کرده بود. تهران، حماسه را از سروده‌های آتشی گرفته بود.

وزن داشت رفته رفته از شعرهایش دور می‌شد. غم نان و تجربه مشاغل مختلف و نشست‌و‌برخاست با حلقه‌های ادبی مختلف، آن چند شروه‌خوان بی‌قرار در سینه‌اش را به سکوت واداشته بود. او هنوز هم خوب می‌سرود، اما جنس عاطفه‌مندی‌اش عوض شده بود. با این حال، هرمجموعه تازه‌ای که از آتشی منتشر می‌شد، خیل عظیمی از هوادارانش را متوجه خود می‌کرد. 

 پرچم‌دار شاعران جنوب 

دهه ۷۰ با منوچهر نامهربان بود و تهران نامهربان‌تر. او در سبک و سیاق خودش بهترین بود. ناب می‌سرود و پرچم‌دار شاعران جنوبی معاصر بود، اما ناملایمات او را به کنج دشواری‌های معیشتی انداخته بود. دیگر سمتی در روزنامه سروش نداشت. دلش می‌خواست برگردد بوشهر. مثل همان ایام کودکی که ماه‌ها از دهرود رفته بودند بوشهر، اما باز دلش هوای روستای زادگاهش را کرده بود و برگشته بود تا هوای تازه‌اش را زندگی کند. آمد بوشهر. با چند دفتر شعر و یک بغل دلتنگی. رفقایش در پالایشگاه برایش کاری جفت‌و‌جور کردند. 

روز‌ها نان بازویش را می‌خورد و شب‌ها جرعه‌ای شعر تازه. بعدتر کارش از پالایشگاه افتاد به دفترداری یک مؤسسه ساختمانی. مشاغلی غریب که با روحیات رقیق منوچهر غریب بود. برگشت تهران. غمگین و بغض‌آلود. این ۱۰ سال آخر عمری، پشت کتاب‌هایش پنهان شده بود. خیال می‌کرد خودش با دست‌های خودش زندگی‌اش را به آشفتگی کشانده. دو ازدواج ناموفق داشت با خاطره مرگ نابهنگام پسرش در جوانی. داشت با برادرش باقر در تهران روز‌ها را به شب می‌رساند که او نیز منوچهر را تنها گذاشت و از دنیا رفت. 

هوای سنگین پایتخت حالا راه نفسش را بسته بود. هرکجای خانه را نگاه می‌کرد ردی از دلتنگی و خاطرات غبارگرفته بود. منوچهر آتشی، زاده مهر بود و مسافر آبان. یکی دو آفتاب مانده به آذر، توی بیمارستان سینای تهران برای همیشه چشم‌هایش را بست. این آخرین قاب از حضور او در پایتخت بود و حالا جسم بی‌جانش، پس از ۷۴‌سال به بندر بوشهر برمی‌گشت. جایی که نخستین بار در آن عاشق و شاعر شد.

درنگی بر دیدگاه منوچهر آتشی درباره ادبیات دفاع مقدس

حماسه مقاومت 

منوچهر آتشی عنوان ادبیات مقاومت یا حماسه مقاومت را شایسته جنگ تحمیلی هشت‌ساله می‌دانست. بخشی از دیدگاه این شاعر فقید را درباره ادبیات دفاع مقدس می‌خوانیم: 
داستان‌نویسی در ایران هنوز سابقه چندانی ندارد و داستان‌سرایی از جنگ بسیار کم‌سابقه‌تر از آن است. درحقیقت آنچه ما امروز به عنوان ادبیات جنگ از آن یاد می‌کنیم، بیشتر شایسته عنوان ادبیات مقاومت، یا ساده‌تر از آن، حماسه مقاومت است تا ادبیات جنگ. سبب تأکید بنده بر این ویژگی داستان‌های نوشته‌شده با درون‌مایه جنگ، این است که فی‌المثل آن را با ادبیات و داستان‌نویسی اروپا بعد از جنگ‌های جهانی، مقایسه نکنیم تا دچار بدفهمی نشویم. ادبیات جنگی ما موکول و محدود به تجربه هشت سال جنگ تحمیلی و دفاع حقیقتا مقدس است‌{… }

source