Wp Header Logo 572.png

این یکی را دیگر هرکسی که دست به قلم شده باشد تجربه کرده است. از آن معضلاتی است که انگار یکی از ویژگی‌های ذهن آدمی است. اینکه روزی، جایی، به هردلیلی نوشته را نیمه تمام بگذاری و بروی پی کارت. علتش می‌تواند هزاران دلیل داشته باشد. نداشتن ایده یا ترس از پیش بردن ماجرا، احساس ناتوانی، حس پوچی و بیهودگی یا حتی احساس اینکه چیزی که دارم می‌نویسم حتی برای خود من هم دلچسب نیست چه برسد به آن مخاطب بی نوا که قرار است پول بدهد و این مزخرفات را بخواند.

اگر یادتان باشد در یکی از عناوین پیشین (آواز پرنده‌های صبح) که درباره چند قانون طلایی دیالوگ نویسی بود در قانون پنجم به این نکته می‌رسیدیم که «اگر ایکس سؤالی مطرح کرد، کاری کنید که ایگرگ با سؤال دیگری جوابش را بدهد» این ایده یکی از کلید‌هایی است که به شما کمک می‌کند به راحتی برای کامل کردن داستان‌های نیمه کاره راه حل پیدا کنید.

مرد درحالی که داشت پهلوی چپش را می‌خاراند با دست دیگر چشم هایش را مالید. گفت «چرا بیداری این ساعت؟» زن لای پنجره را باز گذاشته بود و هوای سرد مثل تیغ پوست را می‌گزید. داشت به کوچه تاریک نگاه می‌کرد. مرد گفت «مریم!» زن بدون اینکه برگردد گفت «تو سند ماشین رو زدی به اسم زن سابقت؟»

ببینید که چطور تا قبل از اینکه زن حرف بزند وضعیت داستان در حالتی معمولی قرار دارد. شاید کمی بیداری زن در نیمه‌های شب آن هم با این حال کنجکاوی برانگیز باشد، اما این سوال اوست که چرخشی ناگهانی در داستان ایجاد می‌کند و به مخاطب شوک می‌دهد. حالا داستان تحریک شده و با چندین احتمال می‌تواند ادامه پیدا کند؛ مرد دروغ می‌گوید؟ یک بهانه آبکی می‌تراشد که ماجرا را ماست مالی کند؟ چون جوابی ندارد پرخاش می‌کند و کارشان در آن ساعت به دعوایی درست وحسابی می‌کشد؟ 

ممکن است کارشان به رفتار‌های جنون آمیز بکشد و یکی شان کشته شود؟ به همین ترتیب می‌توان قطاری از احتمالات مختلف را ردیف کرد چرا که این سؤال یک وضعیت دراماتیک به وجود آورده و ذهن نویسنده و مخاطب را هم زمان به حرکت درآورده است. این نیرویی است که این تکنیک می‌تواند در داستان زنده کند. پس اولین راهکار برای کامل کردن داستان‌های نیمه کاره استفاده از همین روش است.

صورت زن که مثل کاغذ مچاله شده بود بین دست هایش بیشتر درهم شد. در همان حال گفت «نباید این حرفا رو بهم بگی. تو می‌دونی من چقدر دوستت دارم؟» مرد همچنان فندک طلایی را باز و بسته می‌کرد. گفت «آره جون خودت… پس این چیزایی که توی گوشیت دیدم خواب و خیال بود؟»
حتی جمله‌های ساده خبری که در قالب سؤال و کنایه مطرح می‌شوند هم قادرند مثل همین نمونه بالا زمینه شکل گیری و ادامه داستان را ایجاد کنند.

با این همه ممکن است شرایطی پیش بیاید یا ذهنیت شما طوری باشد که تصور کنید این راهکاری که در بالا گفته شد چندان به کار شما نیاید یا در این موقعیت خاص چندان گره گشا نیست. در بعضی موقعیت‌ها نویسنده‌ها نوپا و یا حتی حرفه ای، چون دغدغه ایجاز در داستان دارند همه چیز را در حالتی حداقلی پیش می‌برند و این احتمال زیاد است که در نیمه‌های راه خط روایت متوقف شود و گره بخورد. توصیه دیگری که می‌تواند مخصوصا در وضعیت‌های خلوت و مینی مالیستی راه گشا باشد «اضافه کردن یک شخصیت جدید» به داستان است. 

شخصیت‌های جدید همراه خودشان حرکت و پتانسیل می‌آورند. با آن‌ها می‌توان وجه دیگری به ماجرا‌ها داد. آدم جدید احتمالا چیز‌هایی می‌داند که قادر است با آن‌ها روحی تازه به روایت گره خورده بدمد. شاید این آدم با نیتی خاص و هدفی خطرناک خودش را به شخصیت اصلی نزدیک کرده است. 

شاید این آدم جدید ظاهری نجات بخش برای شخصیت‌های دیگر و موقعیتشان داشته باشد، اما چنان کودن و ابله است که باعث می‌شود وضعیت بدتر و تاریک‌تر شود. می‌دانم که حالت‌های بسیار دیگری را خودتان می‌توانید تصور کنید. دلیلش انرژی خاصی است که واردشدن آدم‌های جدید به روایت ها، آزاد می‌کند و باعث جلورفتن داستان می‌شود. 

مثلا فرض کنید یک زن میانسال به همراه تک پسرش حدود دوماه است که به دنبال همسر-پدرشان می‌گردند، چون به طور ناگهانی مفقود شده و هیچ خبری از او ندارند. تا کجا می‌شود با همین دو شخصیت داستان را پیش برد؟ مثلا فرض کنید «کسی» خبری مشکوک برای آن‌ها می‌آورد و این دو را امیدوار یا ناامید می‌کند یا باعث می‌شود بترسند یا غیره. فرض کنید زن، رد همسرش را از طریق همسایه‌ها تا یک باغ متروک می‌زند و حالا مسئله را با پسرش مطرح می‌کند. 

درست همینجاست که یک باغبان منزوی و بدخلق می‌تواند جان تازه‌ای به این وضعیت گره خورده و ساکن بدهد. در تمام این حالت‌ها و حالت‌های دیگر، واردشدن شخصیت تازه و جدید است که چرخ دنده‌های داستان را به حرکت وامی دارد. این قدرتی است که در ورود آدم‌ها به داستان نهفته است و یکی از جا‌هایی که کارکرد بسیاری دارد همین چاره جویی برای داستان‌ها و طرح‌های نیمه تمام است.

این بحث همچنان ادامه دارد.

با احترام عمیق به آلیس مونرو، استاد بزرگ قصه گویی و داستان نویسی.

source