به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، شهید «حسن فرد اسدی» در سال ۱۳۳۵ در احمدآباد شهر دماوند، متولد شد. وی پس از تحصیلات ابتدایی وارد دانشکده مخابرات شدد. در دوران دانشکده از فعالان مذهبی دانشکده بود در سال ۱۳۵۷ جهت خدمت نظاموظیفه به جهرم اعزام شد. در اوج مبارزات مردم مسلمان و برقراری حکومت نظامی در شهرهای مختلف از جمله تهران با اهالی همکاری داشت. در آبان ۱۳۵۷ بازداشت شد و پس از شکنجه زیاد به اعدام محکوم شد. وی در زندان قصر دوران زندان را سپری کرد تا با پیروزی انقلاب اسلامی در روز ۲۲ بهمن به دست مردم آزاد شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به جهاد سازندگی در کردستان اعزام و پس از مدتی به سرپرستی اداره کل مخابرات ناحیه ۹ تهران منصوب شد. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام و ناموس و شرف و راهی جبهه نور علیه ظلمت در عملیات ثامنالائمه (حصر آبادان)، رمضان و والفجر از پیشتازان بود و در یکی از عملیاتها از ناحیه کمر مجروح شد و در عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید.
ثبت است بر جریده عالم دوام تو
نمازخانه پادگان جهرم در سکوت نیمهشب فرو رفته بود؛ فقط صدای قرآن میآمد و نماز. هیچ کس نمیدانست چرا دو سرباز مدتی است شبها تا دیروقت به نماز و قرآن میایستند. گاهی صدای زاریها و توبه گفتن از دور شنیده میشد. ببرای آنها که حسن را میشناختند عادی بود این رفتارهای او در دانشکده هم از این اتفاقات دیده بودند. اما پا به رکاب شدن ناصر چندان عادی نبود. وقتی نماز ناصر به پایان رسید حسن هم قرآن راه بست. آن را بوسید و به چشمهایش مالید. به ناصر گفت: «فردا چهارم آبانه؛ تیمسار برای سان میآید. تو که آمادهای؟»
ناصر یک بار دیگر نقشهای را که یک هفته روی آن کار کرده بودند از سر میگذراند. «اگر ماشین تیمسار نادور، اول از مقابل او میگذشت باید ناصر او را میزد اگر مسیر حرکت ماشین تیمسار از غرب میدان بود حسن او را میزد.»
ناصر به یاد آورد که اگر هر یک از آنها نتوانست کارش را انجام دهد دیگری نباید فرصت را از دست بدهد. برنامه عملیات در میدان مصلا که حسن طراحی کرده بود به هر قیمتی باید انجام میشد. حسن به او گفته بود که با زدن تیمسار دل مردم را شاد خواهند کرد. آنها امیدوار میشوند به این که کسانی به فکر مقابله با عوامل رژیم شاه هستند. حسن پس از مرور چند باره عملیات به ناصر گفت: «باید به حمام برویم. بعد از اینکه غسل شهادت کردیم لباسهای شخصی مان را زیر لباسهای سربازی میپوشیم و برای فردا آماده میشویم. بعد از عملیات برای فرار کردن با لباس شخصی راحتتره. اونا دنبال سر باز میگردن نه کسی که لباس شخصی تنشه.»
هنوز صبحگاه پادگان جهرم آغاز نشده بود که حسن و ناصر به نماز صبح ایستادند. چند سرباز هم برای نماز آمده بودند. آنها تنها کسانی بودند که نماز جماعت دو نفره را میدیدند که امامش حسن بود و ماموش ناصر. اما هیچ یک از آن نمازگزاران صبح روز چهارم آبان ماه پادگان جهرم، نمیدانستند این دو نمازگزار چه رازی در دل دارند و چه طرحی انداختهاند.
میدان مصلا پذیرای اندوه سربازانی شده بود که در حاشیه خیابان تفنگها را به گوش همه کرده بودند. رهگذران میآمدند و میرفتند، بیاعتنا به شایعهای که پیچیده بود؛ شایعی که میگفت: «تیمسار نادور امروز شخصاً از نیروهای حکومت نظامی سان میبیند تا از آمادگی آنها برای سرکوب تظاهرات مطمئن شود. آشوبهای اصلی شهر جهرم زیر سر دانشآموزان دبیرستانی بود دختران و پسرانی که ناگهان در گوشهای سبز میشدند و با شعارهایی تند حرکت میکردند و قبل از رسیدن مأموران و سربازان حکومت نظامی، از صحنه خیابان محو شدند. تیمسار در روز تولد شاه مصمم بود جشن بزرگی برپا کند. جشنی به میمنت سرکوب دانشآموزان که حتی در روز تولد شاه فریاد میزدند: «مرگ بر شاه»
فریاد از کوچهها و پس کوچهها به خیابانها منتشر میشد، اما تجمعی دیده نمیشد. تیمسار در جیپ نظامی نشست و به سرهنگ تصاعدی که در کنارش بود برای حرکت اشاره کرد. جیپ تیمسار از سمت چپ به میدان مصلا وارد شد؛ سربازها خبردار و آماده ایستادند. اما حسن هنوز مشغول دور کردن چند پسر بچة بازیگوش بود که در اطراف او جمع شده بودند و از خاصیت تفنگش سؤال میکردند. حسن فرصت نکرد به آن بچهها بگوید به زودی خاصیت این تفنگ را میفهمید. ناصر از آن سوی میدان میدید که حسن با چه وسواسی بچهها را دور کرد تا در زمان تیراندازی به آنها آسیبی نرسد. تیمسار، همراه سرهنگ تصاعدی آرام به ناصر نزدیک میشدند. او تفنگ را از دست مسلح کرده بود. فقط باید ضامن را رها میکرد و روی تک تیر یا رگبار.
جیپ آمد و آمد و درست از مقابل ناصر گذشت. زانوهای ناصر شروع کرد به لرزیدن. «پس از زدن تیمسار چه میشود؟» این سوال از نمازخانه تا آسایشگاه تا میدان مصلی او را رها نکرده بود.
تیمسار و جیپ از مقابل ناصر گذشتند. قلب او میتپید. میترسید که اضطرابش نقشهاش را آشکار کند. جیپ و تیمسار از کمرگاه میدان پیچیدهاند. نیمی از پشت گردن تیمسار را هم از میدید. سرهنگ تصاعدی، اما در دیدرس ناصر نبود. فاصله بیش از ۱۵ متر شده بود، اما او تیرانداز قابلی بود. هنوز فرصت داشت به گفته ناصر دل مردم را شاد و آنها را امیدوار کند آیا باید میزد. ناگهان غرشی از تیرها بلند شد. انبوهی از کلاغها از روی شاخهها پریدند. جیپ تیمسار سرگیجه گرفته و مارپیچ به اینسو و آنسوی میدان منحرف شد. غرش بعدی و ناگهان سکوت ناصر را به خود آورد. به یاد حرفهای حسن افتاد؛ درست سه شب قبل بود که به ناصر گفت: «تفنگ را باید درست تربیت کرد تا وظیفهشناس باشه.»
ناصر نمیدانست این سکوت و سردرگمی، چند دقیقه یا چند ساعت طول میکشد، اما در آن گوشه میدان هنوز حسن را میدید که ایستاده بود. سربازها هراسان میدان مصلا را به هم ریختند. همه نگاهها به ساختمانهای اطراف و پنجرههایی بود که او به میدان مصلا باز میشد. ناصر یک بار دیگر به همان نقطهای نگاه کرد که حسن ایستاده بود؛ دیگر اثری از او نبود. میدان مصلا خالی از مردی شده بود که لحظهای پیش خاصیت تفنگ را برای بچههایی که از او پرسیده بودند توضیح میداد.
هجوم سربازها به طرف جیپ جیپ فرماندار نظامی و رئیس شهربانی حادثه آشکار کرد؛ تیمسار هنوز زنده بود. آن که نیمی از صورت متلاشی شده بود کسی نبود جز سرهنگ تصاعدی. تیمسار و سرهنگ تصاعدی را به سرعت از صحنه بیرون بردند و سربازها را به پادگان برگرداندند. حالا میدان مصلا مانده بود و سؤالهایی که از در و دیوار میریخت. داستانهای جورواجور شکل میگرفت و به پرسش کنندهها تحویل داده میشد. هیچ کس حاضر نبود صحنه را کوچکتر از آنچه بود تعریف کند.
شاهدان میگفتند: «تیمسار ایستاده بود روی رکاب جیپ؛ از احترام نظامی سربازی لذت میبرد و سان میدید. یک دفعه از صف سربازها یکی یک قدم جلو گذاشت، تکبیر گفت و میدان را آتیش زد.»
شاهدان این را مدام تکرار میکردند: «شما که ندیدید چه طوری میزد! تیمسار مثل موش لای صندلی پنهان شده بود.»
دیگری بقیه را دعوت میکرد تا به آنچه او دیده و از چشم همه پنهان مانده توجه کند: «من خودم دیدم که وقتی اولین تیر به طرف جیپ شلیک شد تیمسار سرش رو پایین دزدید. معلوم بود کسی که داشت میزد به قصد تیمسار میزد، اما او سرش را دزدید و تیر به سرهنگ تصاعدی خورد.»
فروشنده دوره گردی میگفت: «وقتی از میدان بیرون دوید تفنگش را بالای دست گرفته بود. من خودم دیدم که یک سرباز لاغر و قد بلندی بود که میان کوچه فرعی ایستاد و لباسهای سربازیش را به سرعت از تنش بیرون آورد به طرف کوچه دوید که انتهایش به نخلستانهای کنار شهر میرسید. او با دستهایش به سمت شمال میدان مصلا اشاره میکرد؛ آنجا که میدان به کوچه نسبتاً باریک منتهی میشد و پس از آن سر شاخههای نخلستانها را میشد تشخیص داد.
شاهد دیگری که حرفهایش پختهتر از دیگران بود میگفت: «این میدان، اسمش در تاریخ ثبت شده؛ از همین فردا اینجا قرارگاه جوونایی میشه که دنبال شجاعت میگردند. من همین جا به شما میگویم که خیلی از جوانها زندگیشان را از همین میدان شروع میکنند.»
منبع: رمان «آقای اسدی» / ابراهیم زاهدی مطلق
انتهای پیام/ 161
source