Wp Header Logo 1474.png

واقع‌گرایی و ایده‌آلیسم دو دیدگاه فلسفی متضاد هستند. به بیان خیلی ساده، واقع‌گرایی بر این باور است که جهان همان‌گونه که ما تجربه‌اش می‌کنیم، به نحو عینی و مستقل از ادراک و شناخت ما وجود دارد. این همان دیدگاهی است که پایهٔ فلسفی علوم طبیعی را شکل می‌دهد.

به گزارش فرادید؛ اما ایده‌آلیسم معتقد است که جهان به شکلی که ما آن را تجربه می‌کنیم، در حقیقت توسط ساختار‌های شناختی درون ذهن خود ما شکل می‌گیرد. بر این اساس، میان «جهانِ تجربه‌شده توسط من» و «جهان بیرونی در ذات خودش» تمایزی وجود خواهد داشت. در فلسفهٔ کانت، به این دو مفهوم به‌ترتیب «پدیدار» (Phenomenon) و «ذات» (Noumenon) گفته می‌شود. از دیدگاه ایده‌آلیستی، امر ایده‌آل (یعنی آن چیزی که ما از جهان درک می‌کنیم) همان «پدیدار» است و امر واقعی (یعنی آن چیزی که جهان واقعا به خودی خودش هست) همان «ذات».

شوپنهاور می‌گوید: «هیچ چیزی به اندازهٔ ایده‌آلیسم به‌طور مداوم و پیوسته دچار سوءتفاهم نمی‌شود، چرا که تصور می‌کنند این دیدگاه وجود واقعی جهان بیرونی را انکار می‌کند.»، اما حقیقت این است که ایده‌آلیسم به خود جهان تجربی نمی‌پردازد، بلکه به نحوهٔ تأثیرگذاری ذهن ما بر آن می‌پردازد.

به بیان دیگر، ایده‌آلیسم نه به مطالعهٔ خود جهان، بلکه به مطالعۀ شرایط ذهنی‌ای که تجربهٔ ما از جهان را ممکن می‌سازند، می‌پردازد. این دیدگاه به یک معنا وجود جهان واقعی را انکار نمی‌کند، بلکه آن را به‌عنوان یک «واقعیت ذهنی یا ایده‌آل» که در ذهن سوژه ظاهر می‌شود، بازتعریف می‌کند.

جهان همچون «تصور» و «رویا»

آرتور شوپنهاور در اثر برجسته خود، «جهان به مثابه اراده و تصور»، این‌گونه آغاز می‌کند: «جهان تصور من است» (شوپنهاور، ۱۸۱۸). از نظر او جهان به دو صورت توسط سوژه (ذهن آگاه) شکل می‌گیرد. اولا هر شیء در جهان که ما آن را به عنوان موضوعی برای «شناسایی» بدانیم، تنها در رابطه با یک «شناسنده» می‌تواند وجود داشته باشد. او توضیح می‌دهد که: «هر آنچه برای “دانش” وجود دارد، و به همین ترتیب کل این جهان، تنها «موضوعی برای شناسایی یک شناسنده» است؛ یعنی ادراکی برای یک ادراک‌کننده؛ یا به عبارت دیگر یک تصور».

فلسفۀ آرتور شوپنهاور؛ زندگی خوابی است که در بیداری می‌بینیم

برای مثال تصور کنید شما یک گل را مشاهده می‌کنید. درک شما از گل از طریق حس بینایی و لامسه‌تان انجام می‌شود. این گل، به آن صورتی که به نظر شما می‌رسد، تنها در ارتباط با حواس شما به‌عنوان یک سوژهٔ ادراک‌کننده وجود دارد. ما نمی‌دانیم که این گل «به خودی خودش» چگونه است یا چیست؛ ما آن را فقط از آن جهت که در مقابل حواس ما قرار گرفته و با حواس و ساختار ذهنی ما ادراک می‌شود می‌شناسیم. شوپنهاور در واقع به یک حقیقت ساده اشاره می‌کند: دانش بدون یک “داننده” نمی‌تواند وجود داشته باشد. اما این حقیقت در تجربهٔ روزمره معمولاً نادیده گرفته می‌شود و ما به‌سادگی ادراک‌ها و دانسته‌هایمان را بدون توجه به نقشی که خودمان در شکل‌دادن به آنها داریم، به عنوان ادراکاتی مستقیم از «خود جهان» می‌پذیریم.

شوپنهاور توضیح می‌دهد که شیوۀ فهم جهان توسط ما، در واقع توسط ساختار‌های “پیشینی” ذهن ما شکل می‌گیرد. این ایده از کانت الهام گرفته شده که در اثرش با عنوان “نقد عقل محض”، نشان داد تجربهٔ ما از جهان به‌وسیلهٔ ساختار‌های شناخت ما تعیین می‌شود. این ساختار‌ها اطلاعاتی که از حواس دریافت می‌کنیم را سازمان‌دهی می‌کنند. کانت عقیده داشت که ویژگی‌های جهانِ تجربه‌شده، از جمله زمان، مکان و علیت، در واقع نتیجهٔ ویژگی‌های ذهن ما هستند، نه بازتاب واقعیت بیرونی و ناشناختۀ جهان.

در نتیجه، شوپنهاور معتقد است که جهان شبیه به یک رؤیاست که در آگاهی ما شکل می‌گیرد و ویژگی‌هایش توسط آن تعیین می‌شود. او می‌گوید ساختار‌های شناختی ما که در زمان خواب، جهانی کاملاً عینی و محسوس خلق می‌کنند، به همان اندازه در بازنمایی جهان در زمان بیداری نیز تأثیر دارند.

با اینکه جهان خواب و بیداری از نظر مادی متفاوت‌اند، هر دو به یک شیوه شکل می‌گیرند. شوپنهاور از فلسفۀ شرقی «ودانتا» به‌عنوان نخستین مکتبی یاد می‌کند که به این حقیقت پی برده است که جهان «هیچ جوهری مستقل از ادراک ذهنی ندارد» و «وجود و قابلیت ادراک مفاهیمی قابل تبادل هستند». او باور به اینکه جهان وجودی کاملاً عینی دارد را غیرقابل‌قبول می‌داند و از واقع‌گرایی به‌عنوان درکی سطحی انتقاد می‌کند، چراکه این دیدگاه این حقیقت اولیه و اساسی را نادیده می‌گیرد که: «همۀ آنچه که ما می‌دانیم در آگاهی و ذهن ما جای دارد».

شوپنهاور توضیح می‌دهد که اشیای جهان محتوایی هستند که در آگاهی ما ظاهر می‌شوند. این به این معنا نیست که جهانی فراتر از ذهنیت ما وجود ندارد، بلکه هر آنچه می‌دانیم، صرفاً بازنمایی‌هایی در آگاهی ما هستند.

آن سوی رویا؛ «اراده»

در حالی که کانت معتقد بود که نمی‌توان ماهیت «نومن» یا همان «خودِ جهان مستقل از ذهن» را حتی تصور کرد، شوپنهاور تلاش کرد تا آن را بشناسد. شوپنهاور بر این عقیده بود که ما با «درون‌نگری» عمیق و کنار گذاشتن عواملی که ساختار‌های شناختی‌مان بر ادراک ما تحمیل می‌کنند، می‌توانیم به ذات جهان پی ببریم. برای مثال، از آنجا که می‌دانیم ادراک ما از اشیاء، زمان، مکان و علیت از ذهن ما سرچشمه می‌گیرد، می‌توانیم نتیجه بگیریم که جهان «در ذات خود» فاقد این ویژگی‌ها است.

شوپنهاور پا را فراتر گذاشته و استدلال می‌کند که «شیء در ذات خود» چیزی جز اراده نیست. به‌زعم او، اراده عبارت است از نیرویی کور، بی‌تفاوت، غیرمنطقی و ناخودآگاه که زیربنای کل کائنات است و آن را به حرکت درمی‌آورد.

از دیدگاه او، جهان فراتر از ادراک ما نمی‌تواند شامل اشیای متعدد باشد؛ زیرا وجود اشیای متفاوت تنها به ساختار ادراک ما بستگی دارد. به‌جای آن، فقط یک موجود یعنی «اراده» وجود دارد که خود را در تنوع و گوناگونی اشیای جهان پدیداری که تجربه می‌کنیم، نمایان می‌سازد.

این دیدگاهی بود که پایۀ بدبینی فلسفی شوپنهاور نسبت به ماهیت زندگی و جهان را شکل داده بود. از آنجایی که در بنیاد جهان چیزی جز یک ارادۀ کور و بی‌منطق وجود ندارد، بنابراین زندگی با تمام جلوه‌های جذابش از نظر شوپنهاور همچون سرابی فریب‌آلود به نظر می‌آید که چیزی جز رنج و ملال دائمی را برای انسان به ارمغان نمی‌آورد. به این معنا می‌توان گفت که جهان در واقع نه یک «رویا» بلکه یک «کابوس» دائمی است که آدمی در بیداری آن را تماشا می‌کند؛ کابوسی که شوپنهاور فکر می‌کرد تنها دو راه برای فاصله گرفتن از آن وجود دارد: هنر و پرهیزگاری.

source