خادم | شهرآرانیوز؛ هشتصدمین شب از سلسله شبهای «بخارا» که یکشنبه، ۱۶ دی ۱۴۰۳، در تالار «فردوسی» خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد به کتاب تازه منتشرشده «شاهنامه، از ستیز تا ستایش» با عنوان دوم «فردوسی و شاهنامه به روایت شاعران ایران، از فرخی سیستانی تا شفیعی کدکنی» اختصاص داشت، کتابی حاصل پژوهش نیما ظاهری که نشر «مروارید» آن را در ۳۳۴ صفحه روانه بازار کرده است.
ژاله آموزگار، حسن انوری، مسعود جعفری جَزی، کامیار عابدی و نیما ظاهری سخنرانان این برنامه بودند.
ژاله آموزگار صحبتش را با خطاب قراردادن فردوسی و ارج نهادن به او آغاز کرد و درادامه به این نکته اشاره کرد که نباید افراد را بت کنیم، بلکه باید به فرهنگی که فردوسی را به ایران و به ما تقدیم کرد هم توجه کنیم، فرهنگی که مردم آن، در آغاز اسلام، وقتی همه شهوت نزدیک شدن به حکومت را داشتند و به عربی سخن میگفتند و زبان فارسی داشت فراموش میشد، همچنان بر سر فرزندانشان به فارسی لالایی خواندند. این مردم فردوسی پرور بودند.
او در بخش دیگری از صحبتش، با اشاره به سیل مهاجرت ها، این بار جوانان را مخاطب قرار داد و از آنان خواست ایران را تنها نگذارند و گفت: «ایران تنهاست. همه تان دارید میروید. نکنید این کار را! بچههای من! اگر میروید، ایران را به دست کی میسپارید؟! نروید! نروید! ما هم ماندهایم و سختیها را میشناسیم. سال به سال این روزهای تلخ را دیدهایم. خیال میکنید آنجا برایتان فرش قرمز پهن کردهاند؟! ایران را تنها نگذارید؛ فردوسی نمیبخشدتان!»
حسن انوری نیز در صحبت هایش به بحث قدیمی پول گرفتن یا نگرفتن فردوسی دَراِزای شعرگفتن پرداخت و گفت: «نه شعر فردوسی و نه شخصیت او چنین نبوده که برای پول شعر گفته باشد. اگر کسی چنین تصوری دارد، فردوسی را نمیشناسد، هرچند او را دوست داشته باشد.»
مسعود جعفری جَزی هم، ضمن بیان خلاصهای از کتاب، به صورت فشرده تاریخی از دورههای شعر فارسی و تأثیر آن بر جامعه و برعکس را مرور کرد که بخشی از صحبتهای او درادامه میآید.
میخواهم بحث فشردهای درباره «شاهنامه» و جایگاهش داشته باشم که نیاز به هم اندیشی دارد. «شاهنامه» محصول دوره سبک خراسانی و دوره اول شعر فارسی، دوره طبیعت گرایی و برون گرایی و حماسه و قصاید مدحی، است، چون جامعهای دارد شکل میگیرد. این جامعه حکمرانی مستقل ایرانی است که اول در خراسان و بعد به تدریج در جاهای دیگر شکل گرفته است و اینها همه سبب شده فضای شعر خراسانی با امید و شادی همراه باشد و گل سرسبد آن مکتب شعری هم «شاهنامه» است.
حتی، ازنظر فلسفی، دوره فلسفه مشاء و ارسطویی است و چهرههایی مانند فارابی و ابن سینا را در این دوره داریم و این در فضای شعر و فکر و ادب هم حاکم است. به تدریج که جلوتر میآییم، دوره سبک بینابین آذربایجانی را داریم که خاقانی و نظامی در این دوره هستند.
این دوره دوره گذاری است که بعد وارد سبک عراقی میشویم. در سبک عراقی، نگاهها به درون متمایل میشود و فلسفه مشاء جایش را میدهد به فلسفه اشراق و طبیعت ستایی و حماسه جایش را میدهد به عرفان. نگاهها به درون متمایل میشود. حتی در صوَر خیال هم سبک خراسانی دوره تشبیه و اغراق است و ژانر حماسه «شاهنامه» هم براساس تشبیه استوار است.
اما در دوره سبک هندی این حالت درون گرایی و اشراق ذهنیتر و استعارهها تودرتو میشود و قله تخیلی مثل بیدل دارد. ولی «شاهنامه» در تمام این فضاها حضور دارد و این ذهنی گرایی و عالم عرفان و این چیزها را تعدیل میکند، به خصوص در دورههای صفویه و قاجاری که عرفان حالت انتزاعی دارد و جامعه را به عالم هپروت هم میبرد.
نکته خیلی مهمی که باید به آن توجه داشته باشیم این است که درست است در دوره سبک هندی و عصر صفوی و قاجار «شاهنامه» در شعر شاعران و فردوسی نزد آنان ارج و قربی ندارد و خودشان مدعی هستند، ولی در فرهنگ مردم، ازطریق نقالی در قهوه خانهها و …، جاری و ساری بوده است که به این بُعد باید در کتابی جداگانه پرداخت که چطور «شاهنامه» فضا را تعدیل کرده و نگذاشته کاملا جوّ عرفانی غلبه کند.
در اوایل دوره قاجار، در دوره بازگشت، دوباره شاعران از ذهن گرایی افراطی و تخیل عجیب غریب سبک هندی سرخورده میشوند و برمی گردند به تقلید از «شاهنامه» و سعدی و انوری و دیگران، که این دوره دوره اصیلی نیست، اما به ادبیات و فرهنگ ما خدمت کرده است، چون شرایط برای نوآوری آماده نبوده، اما شاعران این دوره سنت ادبی را تداوم داده و به ما منتقل کردهاند.
تا اینکه میرسیم به دوره مشروطه و اواخر قاجار که به تعبیری یک جور دوره نوزایی و رنسانس است و دوباره به عصر سامانی و رودکی و منوچهری و «شاهنامه» به معنی مثبتش توجه میشود و عنصر فرهنگ غرب هم وارد میشود. گویی فرهنگ ما در دوره صفوی و قاجار آن قدر منجمد و درخودمانده شده که خودش نمیتواند زایا بشود. این است که یک خون خارجی، یک عنصر تجدد وارد میشود. در این زمان، نگاهها متوجه آن دوره درخشان قدیم میشود که از این نظر خیلی شبیه است به رنسانس اروپایی. در اروپا هم این طور نبود که قرون وسطا را یکسره دور بریزند.
اوایل دوره رضاشاه هم توجه به دوره سامانی و «شاهنامه» باعث شد که فرهنگ از آن حالت عالم هپروتِ عرفانِ کلیشهای و تقلیدی دوره قاجار دربیاید. از آن دوره به بعد هم «شاهنامه» فرازوفرودهایی داشته است. یعنی «شاهنامه» در دوره رضاشاه محور فرهنگ بوده که کارهایی مانند برگزاری هزاره توس و ورود «شاهنامه» به کتابها و انتشار گزیده فروغی و موارد دیگر را داریم که نور امیدی که در «شاهنامه» بوده و ساختن و ایران و اینها را برجسته کرده است.
از شهریور ۱۳۲۰ به بعد و با نفوذ اندیشه چپ و حزب توده، «شاهنامه» در جامعه نخبگان و روشنفکری کم کم جایش پایینتر میآید و حافظ و مولانا بالاتر میروند، چون با فضای چپ گرایی که محور جهان وطنی دارد تناسب داشته و با روح ایران گرایی «شاهنامه» خیلی مناسبت نداشتهاند.
به دهه ۴۰ و ۵۰ که میرسیم و هرچه به سمت انقلاب میرویم، فضای فرهنگی هم انقلابی میشود، حافظ و مولانا بیشتر اوج میگیرند و شاملو و دیگران آنها را ستایش میکنند و حتی انتقادهای صریح از سعدی و فردوسی شروع میشود که این به خاطر روح انقلابی گری زمانه است. انقلابیونی مانند شریعتی و آل احمد و اینها میدانستند که فضای انقلاب با اعتدالِ سعدی و زبان روشن فردوسی تناسب زیادی ندارد، آنجا ایهامهای حافظ و رندی و این چیزها بیشتر تناسب دارد. فضا تا سال ۵۷ همین است و در دهه ۶۰ هم تقریبا تغییری نمیکند.
میرسیم به اوایل دهه ۷۰ و فروپاشی شوروی که پس از آن به تدریج فضای روشنفکری ایران عوض میشود و جنگ به پایان میرسد. وزنه تعادل شروع میکند به برگشتن و دوباره گرایش به حافظ و مولانا که آن قدر در اوج بود پایین میآید و باز به سعدی و فردوسی توجه میشود، و این معنایش این نیست که در دهه ۷۰ و بعد از آن مولانا نمیخوانیم، نه، میخوانیم، اما دیگر شیفتگی دهه ۵۰ و ۶۰ را نداریم و به توازن و تعادلی میرسیم. این نسبت خیلی امیدوارکننده است، چون قبلا در فرهنگمان میل به یکی از این دو سو زیاد بوده است.
استاد شفیعی کدکنی مطرح کردهاند که ما در فرهنگمان سه صدای اصلی را میتوانیم تشخیص دهیم: یکی صدای «شاهنامه» که صدای ایران است، یکی صدای «مثنوی» که صدای عرفان اسلامی است، یکی هم صدای تجدد که نیما و شعر نوست. ما با تسامح میتوانیم کل فرهنگ ادبی مان را در این سه صدا خلاصه کنیم. ما در حدود ۱۰۰ سال گذشته به یکی از اینها متمایل میشدیم.
الان این طلیعه و امید هست که به اعتدال رسیده باشیم. ما باید صدای فردوسی، «شاهنامه» و ایران، و صدای مولانا، «مثنوی» و عرفان اسلامی، و صدای تجدد -نه لزوما در شعر نو، بلکه مثلا بگوییم فردوسی و مولانا و کانت- را با هم آشتی بدهیم و یک فرهنگ پویای امروزی بسازیم که نه با فرهنگ قدیم خودمان بیگانه باشد و نه هم یک طرفه باشد.
تاریخ این ۱۲۰۰-۱۳۰۰ سال ما نشان میدهد که هروقت، چه در سیاست، چه در فرهنگ، به یکی از این قطبها افراطی توجه شده، جامعه و حکومت، هردو، بازنده بودهاند. بسیاری از حاکمان و پادشاهان، مانند مرداویج و دیگران، جان و حکومتشان را سر این به باد دادهاند.
حتی حکومت قبل از انقلاب هم ازاین طریق خیلی آسیب دید، یعنی تکیه یک طرفه روی فرهنگ ایران و نادیده گرفتن آن بال دیگر که «مثنوی» و عرفان است، و همین طور افراطهایی که بعد از انقلاب شد. مثلا، اول انقلاب «شاهنامه» اسمش هم ممنوع بود و در بعضی واحدهای درسی هم نمیآمد. بعضیها گفتند اسمش را عوض کنیم. اینها آسیبهای خودش را داشت. به نظر میآید الان در فضای فرهنگی پخته تری قرار داریم، اگر رسانههای شلوغ کار و هوچی گریها بگذارد.
سعی کنیم اینها را، بیش ازاینکه سیاسی کنیم، با دید فرهنگی تلفیقشان کنیم تا بتوانیم ازشان استفاده کنیم. ستایش فردوسی به تنهایی مشکلی از ما حل نمیکند. به نظر میآید جامعه دیگر ظرفیت گسست را ندارد، باید اینها را با هم تلفیق کرد و فرهنگ پویای امروزی را ساخت. به دور و برمان اگر نگاه کنیم، تفکر طالبانی را میبینیم که در همه کشورهای اسلامی هست، که در افغانستان اسمش شده این.
این تفکر طالبانی پادزهرش چیست؟ با تفنگ و کشتن نمیشود. باید با فرهنگ ایران و اسلام به مقابلش رفت. طالبان را با «مثنوی» و «شاهنامه» باید متحول کرد و یک علتی که در جامعه ایران با همه مشکلاتی که داشتیم فرهنگ طالبانی، به آن شکل که در افغانستان حاکم شد، اینجا حاکم نشد همین است که «مثنوی» و «شاهنامه» و فرهنگ زندهتر بوده است. باید ببینیم شرایط امروز ما اصلا چه شباهتی دارد به زمان فردوسی.
الان شبیه به زمان فردوسی هستیم: فردوسی هم موقعی که کارش را شروع کرد ۳۰۰-۴۰۰ سال از ورود یک فرهنگ جدید گذشته بود، فرهنگ قبلی با آن تعارض داشت. فردوسی آمد صدای آن فرهنگ شد و نگذاشت فراموش بشود و با فرهنگ جدید آن را آشتی داد. فضای سیاسی و حکومتها هم خیلی شبیه به امروز بود. نه فقط در ایران، در همه جای جهان، امروز سیاست خیلی نازل شده است، خیلی شبیه به فضایی که فردوسی میگفت:
«هنر خار شد جادوی ارجمند/ نهان راستی آشکارا گزند// شده بر بدی دست دیوان دراز/ ز نیکی نرفتی سخن جز به راز» یا مثلا «زیان کسان ازپی سود خویش/بجویند و دین اندرآرند پیش// رباید همی این از آن آن از این/ ز نفرین ندانند باز آفرین».
مهمترین توصیهای که ما میتوانیم، به عنوان اهالی فرهنگ، به این دولت که ظاهرا حسن نیت دارد بکنیم این است که در این زمینه کاری با فرهنگ نداشته باشید؛ یعنی، اگر دولت فرهنگ را زیاد انگولک نکند، خودش بهترین کار است. بهترین کاری که الان دولت میتواند برای اهل فرهنگ بکند این است که کاری نکند.
source