هر ملتی در این جهان اثیری در قالب تعریف و تبیین مرزهای جغرافیایی و تشکیل کشوری واحد یا به بهانه عقبه کهن و دیرینگی تمدن و فرهنگش؛ به خصوصیتهایی ممتاز است که مردمان آن سامان را نسبت به دیگر ملتهای این جهان متفاوت میکند.
سرزمین ایران با کهنوارهگی بیش از 6000 سال تاریخ و تمدن مکتوب و ثبت شده که صبغه و سابقه زیست در فلات ایران و میان مردمان ایرانزمین، بسیار بیش از آنچه که به ثبت تاریخ رسیده به شمار میرود؛ به صفتهای مختلف و متعددی، شهره؛ نمونهگون و نادر است.
عشق، عرق و پایداری برای حفظ وطن شاید سنتی مشترک میان تمامی مردمانی باشد که در غالب کشورهای مختلف در این جهان زیست میکنند؛ اما ایستادن تا پای نثار جان به عنوان ارزشمندترین دارایی انسان، کمتر میان مردمان سرزمینهای دور و نزدیک به عاملی برای شناسا شدن آن ملت بدل شده است. عدم تعرض و تهاجم به کشورهای دیگر در راستای مطامع و ایمان و اعتقاد به گفتوگو برای حل مسائل، بیهیچ تردیدی در قریب به سه قرن اخیر زندگی مردمان ایرانزمین بخشی دیگر از هویت تاریخی مردمان این سرزمین را به خود اختصاص داده است.
مردمانی که اصل گفتوگو و تعامل به عنوان شرط انسانیت را بر نزاع و جنگ به عنوان رفتاری حیوانی و به دور از تعقل انسانی ارجح میشمارند و این جز ریشهدار بودن در آن کهنوارهگی فرهنگ و تمدن دلیل دیگری نمیتواند داشته باشد.
اما مردمان همین سرزمین اگر گوشه چشمی و خدای ناکرده تعرضی به خاک کشورشان شود بیفوت وقت، برای دفاع از کیان و نام این سرزمین اهورایی در صف نخست میدان حاضر خواهند بود و از نثار جان خود نیز دریغ نخواهند کرد. چه آنکه چو ایران نباشد تن من مباد!
قرار گرفتن در ایامالله دهه فجر، آن هم به گاه جشن چهلوششمین سالگرد پیروزی این انقلاب اسلامی بشکوه؛ در کنار مرور تورق برگهای زرین تاریخ مردمان انقلابی و اسلامی ایران بار دیگر تمام ذهنها و چشمها را به حماسهسازی هشت سال دفاع مقدس و تعرضی که رژیم بعث در قالب حمایت بسیاری از کشورهای جهان که انقلاب مردمان ایرانزمین در برابر طاغوت را تاب نمیآوردند -چرا که مطامعشان در ساحت چپاول مردمان این سرزمین و نعماتی که خداوند به این خاک پرگهر برکت بخشیده به خطر افتاده بود- به فاصله کوتاهی بعد از انقلاب، فصلی برای آغاز یورش و تهاجم به مرزهای این کشور ازسوی همسایه غربی آن؛ عراقِ تحت دیکتاتوری صدام حسین بود.
جمهوری اسلامی ایران که به فاصله کوتاهی بعد از سقوط رژیم شاهنشاهی هنوز در پی بسط، گسترش و تقویت بنیانهای انقلابی خود بود؛ ناگزیر وارد جنگی شد که یکدستی در آن حرف اول را برای برتری میزد و حضور عناصر خودفروختهای چون بنیصدر و نظایری از این افراد که تحرکات رژیم بعث عراق را در همان روزهای نخست انقلاب شاهد بودند و برای آرام کردن آن تحرکات هیچ اقدامی انجام ندادند؛ درنهایت ایران را بستری برای جولان ارتش رژیم بعث و تمامی همپیمانانش برای سقوط انقلاب اسلامی آن بدل ساختند.
اینجا بود که بار دیگر رُخنمایی غیرت، شهامت، اصالت و غرور مردمان ایرانزمین که تجلی آن را در ارتش جمهوری اسلامی ایران و سربازان آن شاهد بودیم؛ فارغ از تمامی خیانتها و خدعههای خائنان آن زمان، با کمترین امکانات در برابر ارتش رژیم بعث سینه ستبر کرد تا در فصل تورق برگهای تاریخ هشت سال حماسه جنگ تحمیلی بخشی از درخشانترین روایت ایثار؛ مقاومت؛ شهادت؛ استقامت و ایستادگی مردمان ایرانزمین را برای صلابت؛ حریت؛ غیرت؛ افتخار و اقتدار مردمان این سرزمین و خاک و کیانش به یادگار گذارد.
بیشتر بخوانید:
نقش ارتش در تسریع پیروزی انقلاب اسلامی تا آغاز جنگ تحمیلی
حال با توجه به قرار گرفتن در ایامالله چهلوششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی؛ خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا) در قالب میزبانی از ناخدا یکم، تکاور بازنشسته، هوشنگ صمدی؛ در ساحت روایت تاریخ شفاهی و مستندنگاری بخشی از برگهای زرین آغازین روزهای هجوم رژیم بعث به خاک این سرزمین از دریچه خرمشهر و آبادان را در قالب گفتوگویی بسیط، عمیق و صریح با شما خوانندگان به اشتراک میگذارد.
ناخدا صمدی، مانند تمامی مردمان ایران عزیز خاصه آذریهای این سرزمین؛ زبانی صریح، بیپروا، نقادانه و مستند به روایت دارد و آنچه در قالب این گفتوگو به شما تقدیم میشود ورا و فرای گفتوگوهای شناسای رسانهای که در قالب روایتی منسجم است؛ لبریز از «من گفتم» و «او گفت» و «ما شنیدیم» است که همه اینها بخشی از جنس روایت و نگارش تاریخ شفاهی در قالب مصاحبهای رسانهای است.
بخش دوم گفتوگوی ایکنا با ناخدا یکم، تکاور بازنشسته، هوشنگ صمدی به همراه گروه تفنگداران و تکاوران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به عنوان اولین گروهی که بعد از آغاز تعدی ارتش رژیم بعث به سمت خرمشهر و آبادان خود را به خونینشهر رساندند در شرایطی به شما تقدیم میشود که روایتهای ناخدا پرده از بخشی از ناگفتههای تاریخ این سرزمین در نخستین روزهای آغاز حماسه جنگ تحمیلی برمیدارد و به فصلی از روایتهایی که کمتر بوی انصاف و صراحت میدهند و در مسیر واژگون جلوه دادن حقیقت لطمات جبرانناپذیری به عدم اتحاد ارتش، سپاه و بسیج زدهاند وارد شده؛ اینبار ناخدا صمدی همه این قلبهای روایتی را پاسخی صریح، درخور و شایسته میدهد.
هر چند او در فراز و فرود این گفتار وقتی به یاد تلخیهای گمنام ماندن قهرمانهای ارتش جمهوری اسلامی در مسیر نبرد و جلوگیری از اشغال خرمشهر و آبادان میرسد؛ هم بغض میکند، هم رُخ سرخ میکند و هم افسوس میخورد که چرا برخی از نامها که هر یک از آنها میتوانند به قهرمانان ملی این سرزمین بدل شوند بنا به دلایل مختلف و متعدد گمنام ماندهاند و او رسالت خود را در چنین دسته از گفتوگوهای رسانهای بر شناسا کردن آن نامها استوار میداند.
ایکنا- ناخدا صمدی؛ یکی از مهمترین و در عین حال پرچالشترین ایام جنگ تحمیلی به روزهای آغاز این اتفاق باز میگردد. روزهایی که با وجود اطلاعرسانیهای نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی، به ویژه شهید صیادشیرازی مبنی بر تحرکات ارتش بعث صدام؛ مسئولان وقت (به سرکردگی بنیصدر که آن زمان فرمانده کل قوا بود) توجهی به این اخطارها نداشتند و در نهایت شاهد یورش و تجاوز ارتش بعث در 31 شهریور 1359 به مرزهای کشورمان بودیم. اطلاعات بسیار کمی حتی در قالب تاریخ شفاهی و مستندنگاری آن روزها نسبت به دیگر ایام حماسه هشت سال دفاع مقدس وجود دارد. به خصوص آنکه شما و یگان تکاوران و تفنگداران دریایی با فرماندهی شما اولین گردانی بود که خود را به خرمشهر رساند و در تمام 34 روز نبرد خرمشهر و پیش از اشغال آن در آنجا حضور داشتید. برای آغاز فصل دوم گفتوگو و میزبانی ایکنا از شما؛ از آن چند روز نخست جنگ تحمیلی، به ویژه ارتباط و همکاری که با «ستاد اروند» به فرماندهی شهید جهانآرا به عنوان قلب مردمی دفاع از خرمشهر داشتید بگویید.
وقتی وارد خرمشهر شدم ابتدا به افسر عملیات گفتم که پیش از هر کاری باید ابتدا به «ستاد اروند» برویم. گردان به جانشین سپرده شد و مقرر شد تا افسر عملیات گردان را وارد خرمشهر کند. قبل از این هم پیشبینیهای لازم صورت گرفته بود چرا که او (معاون و جانشین فرمانده گردان) چون خود ناخدا بود و در آینده به فرماندهی گردان ارتقای درجه و مقام پیدا میکرد زیرا دانش فنی و تاکتیکی لازم را برای این مهم داشت. از اینجا به بعد مسئولیت گردان در اختیار معاون فرمانده گردان قرار داده شد.
من با افسر عملیات در اولین گام به ستاد اروند رفتم و آنجا از جایگاه دشمن و وضعیت شهر توجیه شدیم و سپس به دفتر شهید جهانآرا رفتیم.
پیش از شرح ماجرا باید نکتهای درباره شهید جهانآرا بگویم. جهانآرا، مدیری بود که در ایران لنگه ندارد. پیش از این در جایی گفتهام و باز هم تکرار میکنم که اگر حضرت آقا را در عرصه مدیریت کنار بگذاریم، در سطح کشور مدیری مدبر چون جهانآرا نداریم.
مسجد جامع خرمشهر؛ قلب تپنده جنگ خرمشهر است. ما رزمندهایم و مقابل دشمن قرار گرفتهایم؛ اما همین رزمندگان نیز نیازمند محیطی هستند که از پشت جبهه؛ هماهنگی، راهنمایی و حمایت آنها را انجام دهند. جهانآرا مسئول اداره مسجد جامع خرمشهر بود. یعنی همه چیز به اینجا ختم میشود. چه از طرف ما؛ چه از طرف دشمن و چه از طرف دیگر مردم؛ همه چیز به مسجد ختم میشود و او با صلابت و آرامش مشغول اداره مسجد خرمشهر بود.
پیشتر نیز گفتهام که ایشان (جهانآرا) رزمنده نبود؛ اگر یک گلوله از تفنگ شهید جهانآرا بیرون رفته باشد به قلب من برخورد کند! اما بر مبنای خدمتی که در جبهه کرده ارادتی بسیار خاص به او دارم. قرار بود ما روزانه یکبار با ایشان برای تبادل اطلاعات ملاقاتی داشته باشیم؛ اما به سبب همان مشغله شاید در طول این 34 روز نبرد خرمشهر به تعداد انگشتان یک دست هم با او ملاقات نداشتیم و همیشه با جانشینان و سه معاون بسیار خوبی که داشت ملاقات میکردیم.
حال به روایت اصلی خودم باز میگردم و با تاکید بر این مسئله روایتم را ادامه میدهم. ما در جبهه به هیچوجه اختلافی بین سپاه و ارتش ندیدیم. هر چه بود سپاه و ارتش عین دو واحد با هم همراهی میکردند.
خدا ستون پنجم را لعنت کند
ایکنا- پس اینها که درباره نبرد فتح خرمشهر گفته میشود که در مواجهه با مثلث شهید جهانآرا؛ سردار محسن رضایی و سردار صیاد شیرازی؛ اغلب جهتگیریهای ارتش به سمت صیادشیرازی و محسن رضایی به سمت سپاه بود را قبول ندارید؟
به هیچوجه قبول ندارم! میخواهم بگویم وقتی الان به خرمشهر میروم و افراد قدیمی آنجا متوجه میشوند که صمدی به خرمشهر آمده همه جمع میشوند. گروهی حدود 20 تا 25 نفر که همه آنها امروز از سرداران سپاه هستند دور هم جمع میشویم و با هم صحبت میکنیم.
همین چند وقت پیش که به خرمشهر رفته بودم من را به مسجد جامع دعوت کردند و گفتند که بیا تا به یاد آن موقع عکسی به یادگار بگیریم. پس اختلافهایی که از آن صحبت میکنند در آن موقع وجود نداشت!
خدا ستون پنجم را لعنت کند. 19 نفر از این بزرگواران بعد از بازگشت از عملیات، مشغول استراحت بودند. ستون پنجم گِرای مسجد جامع خرمشهر را داد و زمانی که من بعد از اصابت موشکها و خمپارههای دشمن به آن گِرای داده شده بالای سر این افراد رسیدم احساس کردم که جگرم کباب شده؛ به گریه افتادم؛ نشستم و احساس کردم که نمیتوانم بلند شوم. 19 نفر تکهتکه شده بودند. خدا لعنت کند ستون پنجم را. آن 19 نفر بچههای سپاه، همه عزیزان ما بودند. آنها هم ایرانی و سرمایه ایران بودند. وقتی این سرمایهها را از دست بدهیم به چه کسی ضرر میخورد؟ باید بگویم که این دست از وضعیتها در آنجا وجود داشت و ما هم متأثر از آن بودیم.
دوباره به روایت خود بر میگردم. بعد از سپردن گردان به جانشینم؛ همراه همکارم به دفتر جهانآرا رفتیم. بسیار گرم و با آغوش باز ما را پذیرا شد. به او شرایط را توضیح دادیم که ما در اختیار ستاد ارتش هستیم ولی به اینجا برای کمک آمدیم و بناست تا یاریگر شما باشیم. اما مهمتر آنکه احتیاج به همراهی شما داریم. شما از ما قدیمیتر هستید، محیط را میشناسید.
البته این را نیز باید بگویم من پیش از همه این اتفاقها نیز به خرمشهر رفتوآمد متعددی داشتم و آنجا را به نسبت میشناختم. از 15 خرداد 1358 تا شروع جنگ (31 شهریور 1359) به سبب مسئولیتم در گردان تکاوران دریایی 20 روز در بوشهر و 10 روز در خرمشهر بودم. چهار واحد در بندر خرمشهر داشتم.
به جهانآرا گفتم که ما اطلاعات و کمک شما را احتیاج داریم و بدون تردید باید با یکدیگر برای پیروزی بر دشمن همکاری کنیم. او به من گفت که دار و ندار من این است. 27 نفر نیرو دارم. تعدادی از این افراد حتی ممکن است خدمت سربازی هم نرفته باشند. اسلحه ما تفنگ «ژ3» و «ام یک» است. به او گفتم با آنچه که ما داریم، میتوانیم به شما کمک کنیم و شما با آنچه که دارید، با ما همکاری کنید. این به معنای همان یک روح در دو بدن است.
واقعاً هم همین کار را انجام دادیم. همین امروز و بعد از این همه سال از پایان جنگ و نبرد خرمشهر، من یک بسیجی به نام سیدصالح موسوی آنجا میشناسم که اگر اسم او را هر جا روی یخ بگذارید آب میشود! سیدصالح موسوی حتی قدش به شانه من هم نمیرسید و فکر کنم 48 یا حداکثر 50 کیلوگرم وزن داشت. او با همین جثه آرپیجیزن من بود. تأکید میکنم بسیجی بود؛ اما آرپیجیزن من بود. قلب این مرد به اندازه اقیانوس بود. من هیچوقت اینها را فراموش نمیکنم اینها رزمندههای ما بودند.
ماجرای نافرمانها و دلیل کاهش آنها
ایکنا- ناخدا صمدی؛ پیشتر درباره روزهای نخست حضور ارتش در خرمشهر گفته بودید که نیروهای مردمی چه از فرمان شما و چه فرمان دیگران کمتر تبعیت میکردند و خیلی زمان برد تا همدلی میان شما و سپاه با نیروهای مردمی شکل گیرد. این عدم تبعیت به چه دلیل بود؟
ابتدا باید به شما بگویم که سپاه، بسیج و افرادی که در این دو نهاد از اهالی خرمشهر بودند به هیچوجه تمردی از فرمانها نداشتند و تابع بودند. آنها تام و تمام با ما همراه بودند.
فرض کنید من یک دسته از نیروهای ارتشی را کنار خود داشتم، دستهای از نیروهای مردمی را کنار آنها قرار میدادم و به آنها میگفتم که یک فرد بیسیمچی کنار شما قرار دادهام. شما به عنوان فرمانده دسته اگر مهمات میخواهید به او بگویید. بیسیمچی اینجا فقط با من و با ستاد در تماس است. مایحتاج و ادوات جنگی را به من بگو و آنچه که در حوزه تدارکات است را به بیسیمچی! اگر کمک میخواهی به بیسیمچی بگو. افسر دیدهبان توپخانه و دیدبان خمپاره در داخل همین دسته قرار دارد. هر جا فکر میکنید که آتش میخواهید به او (بیسیمچی) بگو که به برای شما آتش را مهیا کند. همه اینها که گفتم مربوط به افرادی بود که در سپاه و بسیج خرمشهر عضویت داشتند. اما آنهایی که از شهرستانهای دیگر میآمدند و به این دستهها اضافه میشدند تبعیت نمیکردند و برای ما مشکلات مختلف و متعددی را ایجاد میکردند.
برای عمق درک مشکلات نبود تبعیت عدهای اجازه بدهید تا مثال کوچک بزنم. صبح یک روز تعدادی از سربازانم نزد من آمدند؛ گفتند عدهای آمدند و میگویند که سردسته آنها فردی است که میگوید از لبنان آمده و اصرار دارد که از این کانال عبور کند. هر چه به او میگوییم که از این مسیر نروند گوش نمیدهد! من به آنجا رفتم، به او گفتم از این مسیر حرکت نکن. او علیرغم تأکیدم برای عدم عبور از این مسیر، اصرار برای عبور از همانجا داشت.
به او گفتم که واحدهای من جلوی شما هستند و ممکن است این حرکت شما به تبادل آتش خودی بیانجامد. سر آخر به من گفت: «میخواهم از اینجا بروم، نکنه تو طاغوتی هستی؟!»
بسیار عصبانی شدم. یقه او را گرفتم و گفتم خفهات میکنم تا اینکه تعدادی از بچهها ما را از هم جدا کردند. او 12 نفر همراه داشت. بار دیگر به او تاکید کردم و گفتم اگر از اینجا حرکت کنی نیروهای خودی را میزنی؛ در نهایت آنقدر اعصاب من را خرد کرده بود که گفتم رهایش کنم و بگذارم از هر مسیری که میخواهد برود. او دقیقا از همان مسیری که گفتیم نرود رفت!
خدای من شاهد است کمتر از یک ساعت بعد، یکی از افراد همین فرد نالهکنان و پای خونین بازگشت و از من تقاضای آمبولانس کرد. به او گفتم آمبولانسی ندارم که در اختیارت بگذارم. از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده و گفت: «نمیدانم خمپاره یا توپ بود که درست به دسته ما برخورد کرد و تنها فرد سالم آنها منِ مجروح هستم که خودم را پیش شما رساندم.»
در آنجا یک وانت «سیمرغ» داشتم و گفتم این را بردار و برو! میدانید که کف اتاق وانت سیمرغ آهنی است. او سیمرغ را برداشت و رفت. خدا شاهد است وقتی برگشت از پشت ماشین خون بود که روی زمین میریخت. خود آن فرمانده دسته (که گفته بودند از لبنان آمده) وسط وانت نشسته بود. آنقدر عصبانی بودم که بعد از بازگشت با او درگیر شدم و مدام میگفتم چرا به حرف من گوش ندادید؟! چرا از تجربه من استفاده نکردید؟ آنچه من میگویم بر اساس اطلاعات است. تو 12 نفر از نیروهایی که میتوانستند به جبهه کمک کنند را از جبهه خارج کردی و سلامتی آنها را به خطر انداختی. اما دیگر کار از کار گذشته بود!
آنچه که شما درباره نبود تبعیت پرسیدید به این دست از مسائل بازمیگردد. البته باید بگویم که به تدریج این دست از اتفاقها و عدم تبعیتها بسیار کاهش پیدا کرد چون اضافه شدن چنین دسته از افراد کم شد. ما هر چه در جبهه خرمشهر جلو میرفتیم اضافه شدن افرادی که از نقاط مختلف میآمدند کاهش پیدا کرد. آخرین گروه نیروهای غیر خرمشهری حدود 200 نفر از کمیتههای بیستگانه تهران بود که این دسته به من معرفی شدند و من آنها را از روی پُل خرمشهر به صورت سینهخیز رد کردم. وقتی از پُل به میدان فرمانداری رسیدیم، ما را زیر آتش گرفتند تا درنهایت بسیجیان به کمک ما آمدند.
سیاری فرمانده تحت امر من بود
ایکنا- برای طرح این پرسش نامی نمیآورم اما میدانید که درباره چه کسی صحبت میکنم. چون در خلال صحبتها به پُل خرمشهر اشاره کردید این پرسش به ذهنم رسید. پیش از این یکی، دو جا از زبان شما خواندهام که از افرادی بودید که با وجود اینکه سه بار برای انفجار پُل خرمشهر خرج کار گذاشته شده بود اما شما اجازه این کار را ندادید. اما من از زبان همان نامی که عرض کردم به زبان نمیآورم در جایی خوانده بود یکی از دلایلی که اجازه داده نشد پُل منفجر شود دستور خود ناخدا صمدی و سیاری بوده. این دو نفر نگذاشتند که پُل منفجر شود. شما این نقل را تأیید میکنید؟
خیر! در طول نبرد خرمشهر پرسنل تکاور -که یکی از تخصصهای آنها مربوط به انفجار است- سه بار به ما دستور دادهاند پُل را خرجگذاری کرده و برای انفجار آماده کنیم. ما از «ستاد اروند» دستور میگرفتیم.
حبیبالله سیاری که به او اشاره کردید در این مسئله کارهای نبود و جایگاهی نداشت! نخست آنکه درآن زمان سیاری، ناوبان دوم بود. او فرمانده دسته بود. آن کسی که در مقام فرمانده گردان تکاوران با همه جا در ارتباط بود، من بودم. بیسیم در اختیار من بود. بیسیمچی بغلدست من بود و با ردههای بالا برای انتقال دستورها و یا دریافت دستورها از مقامات بالاتر در ارتباط بودم.
تأکید میکنم دستورها از «ستاد اروند» به ما میرسید. به ما دستور دادند؛ ما خرجگذاری کردیم و بعد برداشتیم! چرا؟ چون امیدوار بودیم که این پُل منفجر نشود. با خدا عهد بسته بودیم که آن موهبتی را به ما ببخشد و از همین مسیر پُل که از خرمشهر بیرون رفتیم، دوباره از روی همین پُل وارد خرمشهر شویم و امیدوار بودیم پُل خراب نشود.
دشمن نیز از همین میترسید که ما از روی پُل به خرمشهر برگردیم. به همین دلیل بود که وقتی دشمن متوجه شد که قابلیت عبور از روی این پُل را ندارد؛ با توپخانه پُل را ویران کرد.
با تاکید میگویم ما پُل خرمشهر را منفجر نکردیم. بله! خرج گذاری کردیم اما ما منفجر نکردیم.
شاهد این ادعا ناخدا ضربعلیان، افسر عملیات من و ارشد «اس بی اس» است که او نیز شهادت میدهد ما همیشه این امید را داشتیم که پُل سر پا باشد تا بتوانیم برگردیم. چرا باید پُل را منفجر میکردیم؟
این را هم فراموش نکنید که وقتی دستور صادر میشود باید از آن اطاعت کرد. چون من، در اختیار خودم نیستم. من، فرمانده گردان بودم و سیاری فرمانده دسته بود. او (سیاری) چگونه میتوانست چنین دستوری بدهد. اصلاً به چه کسی میتوانست این دستور را بدهد؟ سمتش چه بود؟ خیر! با قدرت این مسئله را تکذیب میکنم.
ماجرای دستبوسی محسن رضایی
چهارشنبه روزی من برای مأموریت به انزلی عازم بودم. یکی از همدورههای خودم که در نیروی زمینی بود با من همراه شد. به او گفتم که در این سفر سری هم به کلبه کوچکی که در «صلاحالدین کلا» دارم میزنیم.
نزدیکیهای زنجان از دفتر امیر سیاری (زمانی که سیاری فرمانده نیرو بود) به من زنگ زدند. به او گفتم که من قرار است برای اجرای برنامهای در انزلی باشم اما از دفتر زنگ زدند گفتند که امیر گفته پنجشنبه در دفتر من باش! به او گفتم من در مسیر انزلی هستم شما خودتان برای انزلی به من برنامه دادهاید. بعد از پرسوجو دوباره به من گفت که امیر دستور داده که حتماً باید خود را برسانم. به انزلی رفتم، برنامه را اجرا کردم و یازده شب از آنجا با ماشین خود به تهران آمدم و بعد از یک استحمام کوچک به دفتر امیر سیاری رفتم. مسئول دفتر گفت دیر آمدی؛ امیر رفت و آدرسی که او در آنجا حضور داشت را به من داد.
خود را به خیابان نفت، محل قرار رساندم و وارد جلسه شدم. متوجه شدم که آنجا دفتر آقای محسن رضایی است، وارد شدم و دیدم یک سالن بزرگ، همه دور تا دور پاسدار نشستهاند. آنجا فقط یک نفر را میشناختم که امیر سیاری بود و من رفتم کنار امیر سیاری نشستم.
محسن رضایی، خطاب به سیاری شروع به صحبت کرد و گفت: «ما درحال جستجو و پیگیری برای اولین واحدی هستیم که وارد خرمشهر شده است. همه منابع را گشتیم و به شما رسیدیم. بگویید آن کدام واحد بود؟ و شرح دهید چگونه وارد شدید؟»
امیر سیاری به محسن رضایی گفت: «حاجآقا من آن زمان ناوبان دو بودم. فرمانده دسته و تفنگ دستم بود! میجنگیدم. ایشان (ناخدا صمدی) فرمانده گردان بود و با همهجا در ارتباط بود.»
محسن رضایی گفت: «خب ایشان بگوید»؛ سه ساعت و پانزده دقیقه، من و محسن رضایی با هم در آن جلسه صحبت کردیم و بعد آقای رضایی گفت: «هر کس از خرمشهر رد شده؛ کتابی نوشته؛ مصاحبه کرده و گفته خرمشهر را من نگهداشتم و آزاد کردم! شما که اولین واحدی بودید که وارد خرمشهر شدید، شما بگویید که جریان چیست؟»
شروع به گفتن کردم و بعد از بیش از سه ساعت روایتم میدانید آخرسر آقای رضایی به من چه گفت؟ ایشان گفت: «من باید دستوپای شما را ببوسم!»
ایکنا- جناب محسن رضایی این را گفتند؟
خدا را شاهد میگیرم که همین جمله را گفت! حتی من به ایشان گفتم که ما تکاوران هنوز هر فصل همایشی داریم و همه افرادی که از آن زمان باقی ماندهاند در آن همایش کنار هم جمع میشویم.
آقای رضایی گفت: «تو را قسم میدهم در اولین همایش من را دعوت کنید.»
پیش از این هم در همین گفتوگو اشاره کردم که وقتی من به همراه گروه تکاوران وارد خرمشهر شدیم، هیچ واحدی در خرمشهر نبود.
گردانی هست به نام «گردان دژ» که پیشتر آن را معرفی کردم. محل گردان دژ اصلا جای دیگری است. تازه در ابتدای جنگ خبری از گردان دژ نبود! و با توجه به تخلیه آن گردان، هر چه که آنجا وجود داشت که میشد تبدیل به آهن پاره کرد را برده و فروخته بودند!
شما عکسی را دیدید که ساعت 3 یا 4 بعدازظهر 31 شهریور در مسجد جامع گرفته شده است. تعدادی در مسجد جامع نشستهاند و عکس گرفتهاند که ما 31 شهریور در اینجا بودیم.
امیر سیاری در همان نشست با آقای محسن رضایی، وقتی صحبت من به اینجا رسید گفت: «ما در میدان جنگ بودیم و در این مسیر فتح و پیروزی تا شلمچه رسیدیم. اما تعدادی اینجا جمع شدند و عکسی گرفتند. باید پرسید که این افراد در جنگ کجا بودند؟»
از دفاع مقدس آنچه را دیدهایم بگوییم!
این دست از شواهد، اتفاقها و حقایق در جنگ بسیار است. اما آدم نمیداند باید چه کار کند. به همین سبب است که به همکاران میگویم هر جا که برای صحبت میروید از مواردی سخن بگویید که خودتان در آنجا حضور داشتید. امروز از من میپرسند در رابطه با اسکورت کاروان تکاوران به داخل خرمشهر صحبت کن. میگویم زیر و بم آن را میدانم اما سخن نمیگویم! چرا؟ چون من آنجا نبودم. بله؛ واحد من آنجا بود. ولی چون من فرماندهی آن واحد را نداشتم؛ به معاون خود سپرده بودم و آنگونه که گفتم با همراهم هم به دفتر جهانآرا رفته بودم، نمیتوانم از آن اسکورت و ورودشان به خرمشهر سخنی بگویم.
خواسته همیشگی من در رادیو و تلویزیون آن بوده است که عملیات یکدیگر را مصادره نکنیم. هر کس روایت عملیاتی که در آن حضور داشته است را بازگو کند. از شما میپرسم، اگر دروغ بگویم چیزی به من اضافه میشود؟ آیا اگر خود را بزرگتر از آن چیزی که هستم نشان دهم چیزی به من اضافه میشود؟ پاسخ قطعا خیر است!
عملیاتهای یکدیگر را مصادره نکنیم
ایکنا- ناخدا صمدی اگر این نگاه شما را قبول کنیم در نقطه مقابل باید گفت حتی در بدنه ارتش هم برخی این نگاه را قبول ندارند! من دو مثال را با شما مطرح میکنم. هر دو به واسطه گفتوگوهایی است که یکی از آنها برای ایکنا بوده و یکی برای رسانهای دیگر! در خبرگزاری ایکنا با پسر خلبان «شهید آذین» صحبت کردم و دغدغهای را مطرح کردند مبنیبر اینکه شهدای بسیاری مانند شهید آذین در تاریخ جنگ گُم شدهاند و فقط برخی از نامها برجسته و بیان شدهاند. شما در فصل اول این گفتوگو به شهید فکوری اشاره کردید. پسر شهید آذین در آن گفتوگو به شهید شیرودی اشاره کردند و یا نظایری از این نامهای شهدای بزرگ کشورمان؛ در حالی که فرماندهان بسیاری در جنگ حضور داشتند و جالب آنکه وقتی ردپای این فرماندهان را رصد میکنیم اغلب به فرماندهان ارتشی برمیخوریم یا دوستانی که در دیگر نیروهای مسلح بودند و با تمام افتخاراتی که آفریدند هیچ نامی از آنها باقی نمانده این دست از اتفاقات را شما چگونه تعریف میکنید؟ این دست از گمشدگیها را چگونه باید تعریف و هضم کنیم؟ سادهتر بگویم. خاطرهای را پیش از این از شما خواندم و بعد از خواندن آن خاطره تا هنگام طلوع آفتاب گریه میکردم! درباره بیسیمچی شما که دست او به سبب اصابت ترکش قطع شده و جلوی او افتاده بود، به بهداری نمیرفت و در حال پوشش دادن شما بود. در نهایت با جبر و زور شما به بهداری رفت! این دست از آدمها بسیار گمنام هستند. صریح میپرسم چرا گمنام هستند؟ چرا فقط برخی نامها در دفاع مقدس مطرح هستند؟
ابتدا به پرسش خودتان ارجاع میدهم که ممکن است تعدادی از افراد برخی از صحبتها را قبول نکنند و به نظر من این مسئله امری طبیعی است.
من از آنچه که خود دیدهام حرف میزنم. ممکن است که عدهای فقط چیزی را شنیده باشند؛ یا در کتابی، مطلبی را خوانده باشند؛ نمیدانم! حرف من آن است که هر فرد اگر حرف خودش را در شرایطی بزند که در آن موقعیت حضور داشته، حقیقت عیان خواهد شد و به قول من، «مصادره» نخواهد شد. اینگونه است که حقایق آشکار میشود.
اما اگر چنین نگاهی وجود نداشته باشد شاهد هستیم که یک بسیجی شانزدهونیم ساله به تلویزیون میآید و میگوید: «سرلشگر فلاحی در فلان عملیات اشتباه کرد!»
شما به من بگویید که این مسئله را چگونه تفسیر میکنید؟ ببینید، من این مسئله را از چشم شبکه، از چشم آن مجری رادیو و تلویزیون میبینم. به مسئول آن میگویم آیا بررسی کردهاید که این نوجوان چه میخواهد بگوید؟ آیا بررسی کردهاید که این نوجوان اطلاعات و عقلش به آن سالها میرسد که بتواند درباره تیمسار فلاحی (فرمانده نیروی زمینی) صحبت کند. این درست مثل آن میماند که من در این گفتوگو با شما درباره انیشتین صحبت کنم! خب من چیزی درباره او نمیدانم. و تنها چون شما پرسیدید با اینکه نمیدانم اما بگویم انیشتین اصلا انسانی خاصی نبود؛ مغز، اندیشه و دانشی نداشت! این در شرایطی است که من حتی گنجایش ذهن و دانش او را نمیتوانم تجسم کنم.
خب این دست از مسائل که پیش میآید تنها مبدأ آنها فقط حرف است، بدون دانش و تحقیق و این تلخ است. لحظاتی پیش سخنان آقای محسن رضایی را با شما به اشتراک گذاشتم. خود ایشان به من گفت که «هر فردی از خرمشهر رد شده، ادعای این را دارد که خرمشهر را او آزاد کرده و گفته اولین فردی بوده که به آنجا وارد شده!»
این دست از مسائل وجود دارند و نمیتوان آنها را جمع کرد! شاید هر چیزی را بتوان رد کرد؛ اما نمیتوان جلوی حرفی که از زبان مردم بیرون میآید را گرفت؛ یا درباره درست و غلط بودنش کاری کرد. نمیتوانیم دهان مردم را ببندیم.
یکی از همین افراد که نمیخواهم بگویم از کجا بود در مواجهه با روایتهای من گفته بود که «صمدی دروغ میگوید! اینکه میگوید 700 نفر آدم با خودم بردم، دروغ بوده! من دیدم که افراد او بیشتر از 200 نفر هم نمیشد.»؛ من او را پیدا کردم و گفتم: «من کجا واحدم را یکجا جمع کردهام که شما توانستی آنها را ببینی، بشماری و حدس زدی که 200 نفر بودند؟»
خب این دسته از افراد فقط حرف میزنند! در یکی از همین شبکههای اجتماعی؛ خانمی که شوهرش شهید شده بود، در جایی نوشته بود که «شوهر من شهید شد؛ جان داد تا امثال صمدیها و جهانآراها بزرگ شوند.» همسر من با دیدن این مطلب در فضای مجازی بسیار ناراحت و عصبانی شد و گفت که حتماً باید پاسخ او را بدهم. به او گفتم: «از شما خواهش میکنم که هیچوقت اینکار را انجام ندهید. او ناراحت است. میبیند که هیچ جایی نامی از همسرش نمیآورند. خب چه کاری باید انجام دهد؟ او فقط ناراحت است.»
ببینید؛ وقتی کسی به من بیادبی و بیاحترامی میکند، تمام صورتم سرخ میشود! خب او هم حق دارد. مسئول و فرمانده آن واحد که شوهر آن خانم عضوش بوده یا دیگر مسئولان و فرماندهان واحدها، باید شش ماه یکبار؛ سالی یکبار؛ نه! حداقل از زمان شهادت همسر آن خانم تا این لحظه حداقل یکبار سری به این خانواده میزد و از او میپرسید حالش چطور است؟ چه کار میکند؟
من در نیروی دریایی آنقدر به مسئولان فشار آوردم که در هفته باید یکی از مسئولان ردهبالای نیروی دریایی از یک خانواده شهید این نیرو بازدید کنند. از خانواده یک رزمنده بازدید کنند. مگر میشود شهید من بماند و هیچ فردی از او نامی نیاورد و به خانوادهاش سر نزند؟! البته این اتفاق میافتد! اینجاست که گله من از بنیاد شهید صورت میگیرد.
شهیدی دارم که تنها یادگار او یک دختر است. این دختر قبلاً حقوق پدر شهیدش را از بنیاد شهید میگرفت. او سالها قبل، از بنیاد شهید 30 میلیون تومان وام میگیرد برای آنکه خیاطخانهای راهاندازی کند اما کارش نمیگیرد. بدهیاش را به بنیاد پرداخت میکند، جواز خود را باطل میکند و خیاطخانه را جمع میکند. اما مسئولان بنیاد شهید به او میگویند که تو خودکفایی و حقوق پدرش را دیگر به او نمیدهند. همه اینها در شرایطی است که بنیاد شهید از همان زمانی که وام 30 میلیونی را به او میدهد حقوقش را قطع میکند! او به مسئولان میگوید که من خیاطخانه را جمع کردهام و کاری ندارم؛ اما مسئولان میگویند تو خودکفا شدهای و حقوق به تو تعلق نمیگیرد.
این قضیه به گوش من میرسد. چه زمانی؟ چیزی حدود 33 یا 34 ماه پیش! پیگیر این قضیه شدم و کار را به نزد امیر سیاری (زمانی که ایشان در سمت فعلی حضور داشت) بردم. امیر به من گفت، رئیس بنیاد شهید هفته آینده جلسهای در دفتر من دارد. این دوره؛ دوره همان رئیس بنیاد شهیدی بود که به عراق رفتند و گفتند که آمدهایم برای خانواده شهدا خانه درست کنیم. به آنها نقد وارد کردم و گفتم آیا شهدای کشور ما هم خانه دارند؟
مسئول بنیاد شهید به من میگوید آن شهید میخواست جنگ نرود!
ایکنا- آقای قاضیزاده هاشمی را میفرمایید؟
بله، درود بر شما! وقتی امیر سیاری به من گفت که به این جلسه میآیی؟ گفتم حتماً!
در آن جلسه اولین سخنران من بودم و خطاب به او (قاضیزاده هاشمی، رئیس بنیاد شهید وقت) گفتم آقای دکتر رئیس ورود به دفتر شما از هفتخوان رستم که پیشتر شنیده بودم سختتر است. هفتادخوان رستم است! من نمیتوانم از پلهها بالا بیایم. من را راه نمیدهند! چند خانم پشت شیشه نشستهاند و به مراجعهکننده میگویند کارَت را بگو و بعد تلفنی میزنند به مسئول مربوطه و درنهایت به نتیجه هم نمیرسد!
سپس خودم مسئله را پیگیری کردم و کار به جایی رسید که نزد آقایی که مسئول تعیین حقوق برای فرزندان شهدا بود، رفتم. بعد از بیش از 12 یا 13 ماه دوندگی؛ تازه کار به جایی رسید که او از من پرسید «این خانم چند سالش است؟» گفتم نمیدانم و گفت: «چون جوان است به او پول زیادی نمیتوانیم بدهیم»؛ به او گفتم من فقط حقوق پدر او را میخواهم، پول بیشتر نمیخواهم، فقط حق او را میخواهم. او گفت: «ایشان جوان است. اگر پول زیادی به او بدهیم به فکر ازدواج نمیافتد.»
در آن لحظه زبانم بند آمد که به او جواب بدهم یا ندهم. همکاری که با او رفته بودم به آن فرد مسئول گفت: «اگر این خانم از آن سو غلتید و به خاطر فقر به فساد کشیده شد تکلیف چیست؟» در نهایت آن مسئول گفت: «حالا چون شما دنبال آن هستید؛ آن را کمی زیادتر میگیریم.» ابتدا پنجونیم میلیون تومان را در نظر گرفتند؛ با دویدنهای ما این عدد به هشتونیم میلیون تومان افزایش پیدا کرد. دویدیم و دویدیم و این عدد شد 10 میلیون تومان و باز درپی دوندگیها به 12 میلیون و 300هزار تومان افزایش پیدا کرد.
من به مسئولان گفتم که پدر این دختر سروان شهید بود. حقوق او بین 15 تا 16 میلیون تومان است و باید همین حقوق را بدهید. هنوز موفق نشدهام. حتی به ارتش نامه نوشتهام و گفتند که اعتبار کم است و در ماه آینده این مبلغ پرداخت خواهد شد.
اجازه دهید در این حوزه مثالی دیگر برای شما بزنم. برای پیگیری حقوق یکی از شهدا و خانواده او به بنیاد شهید مراجعه کردم. مسئول مربوطه گفت «نمیتوانم کمکی بکنم»؛ به او گفتم که این فرد، شهید این سرزمین است و جانش را برای دفاع از ایران فدا کرده است. میدانید به من چه پاسخی داد؟ جملهای که از نگاه من بسیار تلخ و ننگآور است! او به من گفت: «میخواست به جنگ نرود!»
حرف من این است که تو به عنوان مسئول در بنیاد شهید نشستهای، برای دفاع از حقوق «شهید» مسئولیت داری و حال به من میگویی که «میخواست به جنگ نرود!» من جواب دندانشکنی به او دادم اما اینجا نمیتوانم آن را بیان کنم! میبینید اوضاع اینگونه است!
شعار ما در پیروی از مسلک و مرام اسلام، زندگی سرافرازنه بدون پذیرش ذلت است! حال روی سخنم به آن فردی است که در بنیاد شهید نشسته و به من میگوید که آن «شهید» که پیگیر حقوق او بودم نباید به جنگ میرفت!
بعد از شنیدن این پاسخ تنها چیزی که به ذهن من میرسد این است که یا آن فرد درک این موقعیت را ندارد و یا به او دستوری در این حوزه دادهاند!
پایان بخش دوم….
گفتوگو از امین خرمی
انتهای پیام
source