Wp Header Logo 2334.png

به گزارش گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته است. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده است.

مرور «بوی باروت بوی باران»/۶

قسمت ششم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

بی‌نشان 

مهدی در مرحله‌ی دوم عملیات بیت‌المقدس ترکش خورد به کمرش. درد شدیدی داشت. سریع فرستادنش عقب. هم نگران خودش بودم هم نگران حمید که چطور بهش خبر بدهم. هنوز مردد بودم که خودش تماس گرفت گفت: نگران نباش.

گفتم: بالاخره پیش می‌آید دیگر. فقط باید یک کم تحمل داشته باشیم.

فکر می‌کردم می‌خواهد خبر شهید شدن کسی را بدهد که شنیدم گفت: حالا که مهدی نیست ما که هستیم.

گفتم: تو از کجا شنیدی؟

گفت: کلاغه خبر آورد. فقط زنگ زدم بگویم نگران نباش این مهدی‌ای را که من می‌شناسم به این سادگی جان به عزرائیل نمی‌دهد. 

عملیات تمام شد. حمید آمد عقب گفت: چند روز می‌خواهد برود ارومیه. 

گفتم: به‌شرط این‌که برگردی

گفت: قبول.

رفتیم بیمارستان دیدیم مهدی هم می‌تواند مرخص شود. برش داشتیم بردیمش خانه و آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم یادم به خنده‌های حمید می‌افتاد، بعد از عملیات فتح‌المبین که هی به من مجرد، پیله کرده بود می‌گفت: باید زن بگیرم و من زیر بار نمی‌رفتم و او باز می‌گفت: زن و بچه شیرینی زندگی‌اند. نباید از این شیرینی‌ها محروم ماند.

همان‌جا از مهدی و حمید قول گرفتم که خودشان را آماده کنند. برای عملیات بعدی و برگشتم رفتم گلف اهواز، آقا محسن منتظر بود. گفت: قرار شده مهدی را با کمک حمید بگذاریم فرمانده یکی از یگان هامان.

من مخالف بودم و او موافق هر دو برای بودن و نبودن مهدی دلیل می‌آوردیم من ناگهان احساس تنهایی کردم. به خودم گفتم: حدسم درست بود مهدی خیلی وقت است از دستم رفته با آن توان و با آن فرماندهی و با آن نیرو‌های تحت امر و با آن سرسپردگی نیرو‌ها قادر بود فرمانده یگان دیگر باشد. حقش هم بود. 

منتها من نمی‌توانستم نبودش را تحمل کنم و هی اصرار می‌کردم. می‌گفتم: تیپ نجف را بچه‌های آذربایجان اداره می‌کنند و فقط مهدی می‌تواند.بی‌فایده بود. فقط می‌شنیدم نه از خشم دست برداشتم و افتادم به التماس که تو را خدا بگذارید مهدی پیش من بماند. 

آقا محسن گفت: ما یک تیپ داریم به اسم عاشورا که می‌خواهیم بسپاریمش به بچه‌های همین منطقه آذربایجان تو خودت بگو! کی را می‌توانیم بگذاریم جز مهدی، که هم لیاقتش را داشته باشد هم حرفش را بخوانند؟ 

سکوت کردم مجبور بودم سکوت کنم و سکوت هم یعنی رضا با همین سکوت و همین رضا رفتم پیش مهدی بهش گفت: چه خوابی براش دیده‌اند. خیلی شگفت‌زده شد. باور نکرد. گفت: انشاء الله که این‌طور نشود. من دوست دارم همین‌جا توی نجف بمانم.

عقیده داشت اگر آن یگان را بدهند به یک منطقه خاص مشکل به وجود می‌آید. به آقا محسن هم همین را گفت. آقا محسن اول آرام، بعد با تحکم دستور داد باید تیپ عاشورا را دست بگیری مهدی اگر نیاز نبود این‌طور حرف نمی‌زدم. 

مهدی بالاخره قبول کرد حمید هم باهاش رفت. من ماندم تنها. حالا شده بودیم سه یگان. ما در گذشته دو یگان بودیم که توی یک خط و محور عمل می‌کردیم همیشه هم مکمل هم بودیم. یگان ما و یگان خرازی یعنی تیپ نجف و تیپ امام حسین حالا با تیپ عاشورا می‌شدیم سه یگان توی تمام جلسه‌ها با هم بودیم. توی عملیات‌های متعدد هم. 

حمید و مهدی خیلی زود خوش درخشیدند. طوری که تیپ‌شان را به حد لشکر رساندند و عملیات‌های خوبی را پشت سر گذاشتند تا این‌که رسیدیم به خیبر.

انتهای پیام/ 161

source