Wp Header Logo 2445.png

ادبیات فارسی خاستگاه حکمت و اخلاق و انساندوستی است و از این رو در ماه خدا چیدن میوه‌های رنگارنگی که از اشجار حکمت بزرگان ادب ایران باقی مانده و ریشه در چشمه جوشان معرفت دارد می‌تواند ضیافت الهی را دلچسبتر کند.

«چشمه حکمت» سلسله گفتارهایی مجمل و مختصر از ادبیات فارسی در زمینه حکمت، عرفان و دین است که هر سال در ماه مبارک رمضان، از نگاه و قرائت یکی از چهره‌ای ادبی کشور در خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) تقدیم شما خوانندگان روزه‌دار می‌شود تا قطره‌هایی شفابخش از اقیانوس رحمت الهی را در کنار هم بچشیم.

در این رمضان همراه با استاد سیدحسن نورانی؛ شاعر، مدرس و پژوهشگر ادبیات فارسی هستیم و در دهمین قسمت به موضوع اهمیت توجه و درستنگریستن «مرگ» پرداخته‌ایم.

در باب مرگ

همراه با چهاردهمین درس‌گفتار «چشمه حکمت» سری به غزلیات مولانا جلال‌الدین محمد بلخی می‌زنیم و غزلی را از «دیوان شمس» یا «دیوان کبیر» با شما قسمت می‌کنیم.

در این غزل به‌دنبال بازتاب نگاه مولانا به مسئله «معاد» خواهیم بود. نگاهی بسیار متفاوت از زبان مولانا که این شاعر و عارف بزرگ ایرانی به واسطه این نگاه تاکید می‌کند که نگریستن و اندیشیدن به «مرگ» می‌تواند آرامش‌بخش وجود انسان و پاسخی برای پرسش‌های بی‌پایان او درباره مرگ باشد.

در غزل چنین می‌خوانیم:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مَبَر که مرا درد این جهان باشد

برای من مَگری و مگو «دریغ دریغ»

به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو «فراق فراق»

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو «وداع وداع»

که گور پردهٔ جمعیت جنان باشد

فُروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!

تو را غروب نماید ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نَرُست؟!

چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!

کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد

ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا

که های‌هوی تو در جوّ لامکان باشد

مولانا در تمامی آثارش بارها و بارها از مرگ و درباره لحظه‌ی مرگ سخن گفته و آن را شادی عظیمی برای خود می‌داند؛ چرا که اعتقاد دارد مرگ موجب وصال به‌ حق می‌شود. به عنوان مثال در آن غزل معروف که می‎گوید:

میا بی ‌دَف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

 

یا جایی دیگر ‌که می‌گوید:

زِ خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پَزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سرآید

او اسم مرگ را همواره شیرین می‌داند. همانگونه که ما «احلی من العسل» را از زبان و بیان بزرگان دین خود بارهاو بارها بسیار شنیده‌ایم.

در غزل مطرح شده در این درس‌گفتار مولانا خطاب به اطرافیانش می‌گوید؛ برای مرده‌ من افسوس نخور؛ اگر در مرگ من گریه کنی ممکن است دچار گرفتار و دچار احتیاج دامِ دیو و شیطان شوید.

و باز هم به تاکید می‌گوید که در پس مواجهه با مرگ من از فراق سخن نگویید؛ چرا که این شروع دیدار و وصال من با حق خواهد بود.

مولانا در واقع پرده باغ بهشت را «گور» و قرار گرفتن در آن می‌داند و می‌گوید وقتی ما در گور قرار می‌گیریم این پرده کنار می‌رود.

می‌گوید وقتی این فرو رفتن در گور را می‌بینی، به جای غصه و ناراحتی آن برآمدن به محضر خدای را تماشا کن. مگر وقتی ‌که ماه و خورشید غروب می‌کنند زیانی به آنها می‌رسد؟ خیر! چراکه نوید طلوع دوباره آنها را به ما می‌دهد.

مولوی در فراز پایانی این غزل زیبا تاکید می‌کند؛ وقتی سنگ لحد را روی آدمی می‌گذارد گویا مانند حبس می‌ماند. اینها همه آن چیزهایی که ما در دنیای فانی می گوییم و خود را از آن می‌ترسانیم که سنگ لحد را وقتی بر روی مرده بگذارند ترس شروع می‌شود؛ اما مولانا می‌گوید این درحقیقت خلاص و آزاد شدن جان به شمار می‌رود.

اما بلندترین معنای مدنظر مولانا در این غزل در این بیت نهفته است که می‌گوید:

کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست

چرا به دانه انسانیت این گمان باشد

همه ما می‌دانیم اگر یک چوب خشک، یک هسته یا دانه هر گیاهی را روی میز یا جایی غیر از بطن زمین قرار دهیم و هزار سال که بگذرد همچنان به همان شکل چوب خشک و دانه باقی خواهد ماند؛ اما وقتی آن را در زمین بِکاریم؛ شروع حیات و تبدیل شدن آن به درخت و ذات اصلی آن آغاز می‌شود.

مولانا می‌گوید فرو رفتن انسان در زمین یا در واقع همان مرگ؛ شروعِ رشدِ حیات و تبدیل شدن انسان به درخت اصلی آفرینش او می‌شود.

این زیباترین نگاهی است که می‌توان به مرگ داشت که مرگ را شروع بدانیم و پایان سخن به قول و نقل از سهراب سپهری آنکه:

مرگ پایان کبوتر نیست…

انتهای پیام

source