Wp Header Logo 2680.png

به گزارش گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته است. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده است.

مرور «بوی باروت بوی باران»/ ۸

قسمت هشتم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

شب اول 

در ساعات پایانی روز ۹ اردیبهشت ماه تعدادی از یگان‌ها متشکل از گردان‌های بسیج مردمی از قرارگاه فتح صبح همین روز از رودخانه عبور کرده و در ساحل غربی آماده حرکت می‌شوند. دو ساعت قبل از عملیات و در حدود ساعت ۱۰ شب عبور عمده قوای قرارگاه‌های فتح و نصر از رودخانه خاتمه می‌یابد و این نیرو‌ها با استفاده از تاریکی یا سرعت به سمت غرب به راه خود ادامه داد تا پس از انهدام نیرو‌های زمینی دشمن خود را به جاده اهواز – خرمشهر برسانند.  

وقتی در منطقه خبری می‌شد آقا مهدی باکری یک جوری ما را خبر می‌کرد. البته ما هم که می‌رفتیم در منطقه متوجه موضوع فراخوان می‌شدیم هر بار هم به یک شکلی پیام می‌دادند، بالاخره صد جور خطر بود. برای اعزام این بار در قالب هلال احمر با شدیم با تعدادی از بچه‌های بسیجی به دزفول رفتیم آن موقع آقا مهدی، معاون تیپ نجف اشرف بودند و شهید احمد کاظمی فرماندهی تیپ را به عهده داشتند.  

بعد از اینکه ۱۰ روز در دزفول ماندیم آقا مهدی من و حمید آقا (باکری) را صدا زدند و رفتیم به خدمتشان، حمید آقا مثل همیشه دو زانو نشست و سراپا توجه شد. آقا مهدی رو به حمید آقا کردند و فرمودند گردانی که تحویل گرفتی سازمان بده و آماده کن یادم می‌آید که ۳۰۰ نفری را آماده کردیم حمید آقا در آموزش و تاکتیک، سنگ تمام می‌گذاشتند این مرد، در مدیریت و خونسردی و متانت بی‌نظیر بودند دولت عشق و خوان قرآن یعنی همین وقتی همه‌مان موج می‌شدیم و جوش می‌آوردیم، حمید آقا ساحل می‌شدند. در بحرانی‌ترین لحظات که آتش از آسمان می‌بارید و رمل جنوب به سر و صورت‌مان شلاق میزد وقتی کم می‌آوردیم. حمید با آن قیافه و تبسم همیشگی‌اش به ما آرامش می‌داد. گردان را توجیه کردیم احتمال می‌دهم که گردان ما، به عنوان پیش‌قراول یگان‌ها حرکت می‌کرد، چون جمعی قرارگاه فتح بودیم این قرارگاه هم جزو پیشتاز‌های عملیات بود تا آخر.

گردان امام رضا (ع) را راه انداختیم در ابتدای کار، یعنی شب اول، خوب پیش رفتیم از کارون گذشتیم و تا اینجای کار آرپی‌جی زن‌های گردان عراقی‌ها را واقعاً غافلگیر کردند. در شب اول گردان مسلط و چسبیده به خط معبر خوبی را باز کرد به ظاهر عراقی‌ها تازه متوجه تحرکات نیرو‌های ایرانی شده بودند ولی آن طور که باید و شاید باورشان نشده بود که عملیات شروع شده است!  

نیرو‌های عراقی در شانه شرقی جاده اهواز – خرمشهر، خاکریز بلندی را تهیه کرده بودند که در صحنه عملیات علیه خود آنها به کار رفت. یگان‌های قرارگاه فتح پس از رسیدن به این خاکریز و درگیر شدن با دشمن، مقاومت نیرو‌های عراقی را در هم می‌شکستند و قبل از آن که آنان بتوانند از این خاکریز به عنوان یک موضع پدافند سد کننده استفاده کنند. آن را تصرف کرده و از آن برای دفع پاتک‌های سنگین دشمن بهره برداری می‌کنند.  

از شب دوم (۱۰) اردیبهشت (۱۳۶۱) اوضاع فرق کرد عراقی‌ها به غفلت شان پی برده بودند. فکر می‌کنم از ترس شان هر چه گلوله در توپخانه و خمپاره اندازهای‌شان بود ریختند سر گردان ما وضع به گونه‌ای شد که بچه‌ها همدیگر را گم کردند. من معاون حمید آقا بودم، از همدیگر فاصله گرفتیم صدای‌مان هم به هم نرسید. سلاح‌مان چی بود؟ همه‌اش اسلحه سبک به جز یکی دو قبضه تیربار و آرپی‌جی، اسلحه خاصی در اختیارمان نبود.  

خاکریزی که به پشت آن رسیدیم قبلاً آماده بود. به ظاهر خود عراقی‌ها این لطف را برای ما انجام داده بودند. یک طرفش معبر ما بود که وارد شدیم و طرف دیگر، شمال محور بود که در توجیه طرح گفته بودند یگان‌هایی می‌آیند و بخش شمالی محور را پوشش می‌دهند و یا امکانش فراهم شد قیچی می‌کنند. به این امید، گردان تا می‌توانست به منطقه چسبید و مقاومت کرد که ناگاه دیدیم عراقی‌ها درست از همان نقطه‌ی شمال محور ما را دور می‌زنند آن هم با چه سرعت و آتشی.  

در اولین مرحله از عملیات بیت‌المقدس اغلب یگان‌ها به اهداف از پیش تعیین شده دست یافتند و موفق شدند به سمت غرب پیشروی نمایند. در این مرحله سرپل تامین یگان‌ها به یکدیگر ملحق شدند. ولی یگان‌هایی که از شمال به سمت جنوب عمل می‌کردند به علت وجود موانع طبیعی مانند رود کرخه و مناطق آب گرفته و با تلاقی موفق به پیشروی در محور‌های واقع در جنوب اهواز و هویزه نشدند.  

انفجار‌ها در شب دشت را پر از آتش کرده بودند، خیال می‌کردیم همه دشت به آتش کشیده می‌شود، وجب به وجب را می‌کوبید نمی‌خواهم بگویم نترسیدیم آتش عراقی‌ها را هر کس ندیده نمی‌تواند تصور بکند بچه‌های بسیجی اعجاز می‌کردند. همین جا بود که نشسته تیمم کردم و در زیر همان آتش دو رکعت نماز خواندم، چون به دلم برات شد که جان سالم بردن از آن معرکه تقریباً غیر ممکن است بی‌سیم چی در کنارمان بود و گفت: آقا مهدی باکری) پشت خط‌اند. فرمودند: مهدی نترسید کارشان تمام است. امداد غیبی می‌آید فهمیدم که معبر عقبی باز است نیرو و گلوله آرپی‌جی می‌فرستند.  

عراقی‌ها در سمت غرب مقاومت می‌کردند و از سمت شمال دورمان می‌زدند. فاصله شان بسیار نزدیک بود. اغراق نکنم به ۱۰۰ تا ۱۵۰ متر می‌رسید. من یک ریز بچه‌ها را صدا می‌زدم در این مرحله، بچه‌هایی از اردبیل خوی و ارومیه که آمده بودند تعدادی شهید شدند و افتان و خیزان به سنگر‌ها سر می‌زدم که یکهو خودم را در میان آتش سرخ و نارنجی دیدم صدای چسبیدن ترکش در سر و بازو و پشتم را می‌شنیدم.  

اولین کسی که به بالای سرم آمد حمید آقا بود. مرا به عقب کشید گردان هم بطور تاکتیکی تا اول معبر ورودی کشید عقب و در این حین، چند گلوله هم از پشت به من اصابت کرد، حالا متوجه می‌شوید که فاصله چقدر نزدیک بود از آن جا هم آقا مهدی مرا به ترک موتور سیکلتش گذاشت و آورد به پشت خط با این مجروحیت نتوانستم در مرحله دوم و سوم و آزادی خرمشهر حضور پیدا کنم که بعد از شش روز مرحله دوم شروع می‌شود که من برای مداوا به تهران اعزام شده بودم.

انتهای پیام/ 161

source