Wp Header Logo 812.png

به گزارش ایکنا، رمان «چوگان‌باز یهودی» حول محور فلسطین می‌چرخد و رویدادهایش به‌لحاظ تاریخی، در بستر ماجرایی خونین، یعنی کشتار هفدهم شهریور 1357 که در گاه‌شمار انقلاب اسلامی ایران به «جمعه سیاه» معروف است، شکل می‌گیرد.

داستان در تلفیقی عامدانه از واقعیت و خیال، به شیوه جریان سیال ذهن و با زاویه دید اول‌شخص، از زبان شخصیتی ایرانی و یهودی به نام «یعقوب میزراحی» روایت می‌شود و دوره‌ای هفت‌ماهه، از مرداد 1357 تا بهمن آن سال را دربرمی‌گیرد.

«یعقوب»، کارمند سفارت اسرائیل در تهران است و در آستانه پیروزی انقلاب، در پی یافتن هویت خویش و پی بردن به حقیقت دنیای پیرامون، در بطن اتفاقاتی قرار می‌گیرد که برایش مانند گذشتن از مسیری سنگلاخ است. دانستن واقعیت، تلخ است، اما تلخ‌تر از آن، مواجهه با واقعیت و پذیرفتن آن است. هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم اگر جای او باشیم، چه می‌کنیم و چگونه از این راه ناهموار گذر می‌کنیم.

در روایتی فلسفی و پیچیده که معطوف به بازشناسی آئین یهود و ارتباط آن با کشور جعلی و تازه‌تأسیس اسرائیل است و همچنین نگاهی تاریخی به فلسطین و جهان اسلام و رژیم طاغوت دارد، هزار اما و اگر و سؤال، ذهن «یعقوب» را به خودش مشغول کرده و وی همه اینها را چونان قلاب‌های زنجیره‌ای می‌بیند که باید یک‌به‌یک از هم باز کند و به رهایی نزدیک شود؛ آن‌قدر نزدیک که بتواند خودش را بشناسد و تصمیمی تاریخی برای آینده زندگی‌اش بگیرد.

در فرازی از رمان، چنین می‌خوانیم:

– پس موسی بنده خداوند در آنجا به زمین موآب بر حسب قول خداوند مُرد و او را در زمین موآب در مقابل بیت‌فعور در دره دفن کرد و احدی قبر او را تا امروز ندانسته است.

حالا می‌شوم یهوشوع‌بن‌نون، جانشین موسی و اسرائیلیان را رهبری می‌کنم برای حمله به کنعان… راهی که حتی موسی هم نتوانست برود و نتوانست قومش را قانع کند برای حمله.

– چه شجاع‌سرداری هستم من!

پس باید صادر کنم فرمان حمله را… رود اردن به اذن خدا خشک می‌شود در مقابل دیدگان من و سربازانم، آن‌چنان که رود نیل خشک شد برای موسی…

نترسید. تا تابوت عهد در دست کاهنان است و پیشاپیش صف، گزندی به ما نخواهد رسید.

ارسالییی////چوگان‌باز یهودی» با محوریت فلسطین و جمعه سیاه منتشر شد

از یهوه می‌خواهم خورشید را سر جایش ثابت نگه دارد و روز برقرار باشد و کار دشمن را تا شب نشده و هوا تاریک نشده، یک‌سره کنیم.

– پس بتازید ای قوم برتر خدا! بتازید… ببینید، یهوه هم برای ما می‌جنگد… کنعان مال ماست… همان ارض موعودی که خداوند در تورات، وعده‌اش را داده…

دوستان! من دیگر پیر شده‌ام. بگویید چند سال از جنگ‌های ما با سلاطین کنعان می‌گذرد… چند سال؟… باشد، باشد… مهم نیست… اکنون این شما و این هم سرزمین موعود… کنعان… جشن می‌گیریم برای این فتح بزرگ… اسباط بیایند جلو برای تقسیم اراضی… از من نه… از موسی که قبلاً نقشه‌اش را طرح کرده.

– راوین و گاد و نصفِ منشه در گیلعاد، ناحیه شرقی رود اردن… یهودا و شیمعون در جنوب کنعان… آشر و زبولون و نفتالی و ایساخار در شمال کنعان… دان‌ها نیمی‌شان در شمال‌غرب یهودا و نیمِ دیگرشان در شمالی‌ترین نقطه کنعان… افرائیم و آن نیمِ دیگرِ منشه در مرکز کنعان… بنیامین در شمال‌شرق یهودا… حد فاصل‌تان هم باشد منطقه یبوس تا شمال و جنوب‌تان از هم جدا شود… می‌مانند لاویان که کاهنان قوم‌اند و وظیفه‌شان تعلیم تورات و معاف‌اند از کشت و زرع و پرورش احشام و تجارت و بر شماست که تا ابد، زندگی‌شان را تأمین کنید.

می‌شوم شیمشون و بار دیگر، اسباط را با هم متحد می‌کنم. علیهِ که؟ علیهِ فلسطینی‌ها. تا آنجا که بتوانم، می‌کُشم‌شان و معبدشان را خراب می‌کنم.

– همه می‌دانند که زور بازویم به اندازه هزار مرد جنگی‌ست.

برای خداوند نذر کرده‌ام هیچ‌وقت موهای سرم را نتراشم.

– به میمنت و مبارکی! ولی ای کاش از فلسطینی‌ها زن نمی‌گرفتید!… حالا اسمش چیست؟

دلیلا، مردمانش را بیشتر از من دوست دارد. می‌رود و رازم را پیش آنها فاش می‌کند. پچ‌پچ‌ها شروع می‌شود.

– می‌دانید این‌همه قدرت او از کجاست؟… اگر گفتید… نمی‌بینید موهایش همیشه بلند است…

وقتی که خوابم، بر سرم آوار می‌شوند و موهایم را می‌بُرند و دستگیرم می‌کنند. کورم می‌کنند و زجرم می‌دهند. هزاران فلسطینی هر روز می‌آیند و شکنجه‌ام می‌دهند و از شکنجه‌کردنم لذت می‌برند… دلم می‌شکند. با خدا نجوا می‌کنم و التماسش می‌کنم که نیروی ازدست‌رفته‌ام را به من بازگرداند… او یهوه‌ست. مگر می‌شود صدایت را نشنود… می‌دهد به من آنچه را که می‌خواهم. ستون‌های محفلی را که در آن جمع شده‌ایم، می‌شکنم و سقف فرومی‌ریزد و هم فلسطینی‌ها می‌میرند و هم خود من… من کجا و آنها کجا!… آنها هلاک شده‌اند و من شهید… شهیدِ راه خدا.

کنعانی‌ها و سوری‌ها و میدیانی‌ها و عمالقی‌ها دست از سر قوم من برنمی‌دارند. اما هیچ‌کدام‌شان در دشمنی به پای فلسطینی‌ها نمی‌رسند که سرسخت‌تر و ستمکارترند نسبت به ما. فنون جنگ را خوب می‌دانند و ارابه آهنی دارند. جان به جان‌شان کنی، جنگ‌طلب‌اند و آرام نمی‌نشینند. یهود اما صلح‌دوست است و سلاحش فقط نیزه و شمشیر و تیروکمان و اگر هم می‌جنگد، فقط برای دفاع از خودش است. مجبورم این‌بار بشوم شموئل.

هم پیامبرم، هم پیش‌بین. چیزهایی را می‌دانم و می‌فهمم که دیگران قادر به درک آنها نیستند. سبط‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کنم و برایشان مزامیر می‌سرایم تا یادشان باشد که بودند و الآن که هستند و یهوه چه لطفی در حق‌شان کرده. یادشان باشد که چطور با کمک خداوند، از مصر خارج شدند و آمدند به سرزمین شیر و شهد. من شموئلم، پیر فرزانه‌تان که هرگز چیزی از مال و ثروت برای خودم نخواستم.

انتهای پیام

source