Wp Header Logo 470.png

گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ روزعرفه، روزی است که حضرت سیدالشهدا (ع) بعد از قرائت دعای عرفه با اهل بیت (ع) خود به سوی کوفه عزیمت فرمود چرا که پیش از این جناب مسلم بن عقیل (ع) در نامه‌ای نوشتند که کوفیان اعلام وفاداری کرده‌اند و برای خروج بر یزید بن معاویه آماده قیام هستند. اما درست در همین روز عبیدالله بن زیاد با خدعه و نیرنگ حضرت مسلم بن عیقل (ع) را دستگیر و علی رغم قول امان آن حضرت را در روز عرفه به شهادت رساند. 

شناخت حادثه عاشورا بدون شناخت افراد مؤثر در آن امکان‌پذیر نیست؛ افرادی که صاحب بصیرت بودند و با همت خویش همواره سعی در شناخت امام زمان خود داشتند. حضرت مسلم بن عقیل (ع) طلایه‌دار امامِ کم‌سپاهی بود که تا هنگام شهادتش لحظه‌ای تردید نکرد. جناب مسلم (ع) اولین شهید قیام عاشورا بود که سر از تنش جدا کردند و برای یزید پلید بردند. 

شهادت مسلم بن عقیل (ع)؛ رسوایی کوفیان مدعی

مسلم قهرمان بی‌دادگاه ظلم یزیدیان

محمد بن اشعث، مسلم بن عقیل را به در دارالاماره برد و خود داخل شد و احوال او را به عبیدالله بن زیاد رسانید و گفت: من او را امان داده‌ام.

ابن زیاد گفت: تو را این حد نیست. تو کجا و امان دادن کجا؟ خیال می‌کنی که ما تو را فرستادیم که به او امان بدهی یا ما تو را فرستادیم که او را به نزد ما بیاوری؟

محمد بن اشعث ساکت ماند.

اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته منتظر اذن بار بودند؛ و مسلم بن عقیل را بر در دارالاماره بازداشتند تشنگى بر او غلبه کرده بود در این وقت نگاهش افتاد بر کوزه‌اى از آب سرد که بر گوشه‌ای نهاده بودند رو به آنان کرده و گفت: جرعه آبى به من دهید.

مسلم بن عمرو گفت: اى مسلم! مى‌بینى آب این کوزه را چه سرد است به خدا قسم که قطره‌اى از آن نخواهى چشید تا حمیم جهنم را بیاشامى.

مسلم گفت: واى بر توکیستى تو؟

گفت: مسلم بن عمرو باهلى، حق را شناختم و اطاعت امام خویش یزید نمودم هنگامى که تو عصیان او نمودى.

مسلم بن عقیل گفت: مادرت به عزایت بنشیند چقدر بد زبان و سنگین دل و جفا کارى هر آینه تو سزاوارترى از من به نوشیدن حمیم و خلود در جحیم.

مسلم بن عقیل از غایت ضعف و تشنگى تکیه بر دیوار کرد و نشست. عمرو بن حریث بر حال او رقتى کرد غلام خود را فرمان داد که آب براى مسلم بن عقیل بیاورد و آن غلام کوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد، چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سوم خواست که بیاشامد دندان‌هاى ثنایاى او در قدح ریخت.

مسلم بن عقیل گفت: اْلحَمْدُلِلِّهِ گویا مقدور نشده است که من از آب دنیا بیاشامم.

در این حال فرستاده عبیدالله ابن زیاد آمد مسلم بن عقیل را طلبید.

مسلم بن عقیل، چون داخل مجلس عبیدالله بن زیاد شد سلام نکرد یکى از ملازمان بانگ بر مسلم بن عقیل زد: بر امیر سلام کن.

گفت: واى بر تو! ساکت شو سوگند به خدا که او بر من امیر نیست و من امیر و آقایی غیر از حسین ندارم اگر مرا خواهد کشت سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد. سلام بر ابن زیاد برای کسی است که از مرگ می‌ترسد و من در راه امام خود حسین هیچ ترسی از مرگ ندارم.

عبیدالله بن زیاد گفت:‌ای گناه‌کار آشوب طلب بر امام خود خروج کردی و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختی و ایجاد فتنه و آشوب نمودی. خواه سلام بکنى و خواه نکنى تو را خواهم کشت.

مسلم بن عقیل گفت:‌ای پسر زیاد دروغ گفتی اجتماع مسلمین را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن ابیه بر پا کردید و من امیدوارم خداوند شهادت را نصیب من فرماید و آن را به دست ناپاکترین افراد جاری سازد.

عبیدالله بن زیاد: ساکت باش‌ای پسر عقیل آمدی به میان مردم و بعضی ایشان را با بعضی دشمن کردی.

مسلم بن عقیل گفت: چنین نیست. برای این نیامدم بلکه گمان اهل این شهر این بود که پدر تو بهترین آنها را کشت و خون‌های ایشان را ریخت و با آنها معامله کسری و قیصر کرد پس ما آمدیم ایشان را به عدل و قسط امر فرماییم و به حکم و فرمایش خداوند عالم و کتابش دعوت نماییم.

عبیدالله بن زیاد گفت: تو کیستی از امر به عدل بگویی و دعوت به حکم کتاب کنی؟‌ای فاسق چرا دعوت و هدایت نکردی در میان مردم آن وقتی که در مدینه شراب می‌خوردی؟

مسلم بن عقیل گفت: من شراب خوار هستم؟ والله که خدا عالم است که تو دروغ گفتی و از روی دشمنی و نافهمی حرف زدی و من چنین که تو گفتی نیستم و تو به شرب خمر کار توست و تو سزاواری به آن از من و آن کس که به دهان خود مثل سگ خون‌های مسلمین را می‌لیسد و می‌کشد مردم را. تو هستی که قتل نفوسی می‌کنی که خدا قتل آنها را حرام فرموده است. خون محترمی را از روی غضب و عداوت و بدگمانی می‌ریزی. چنان فسق و معاصی از تو سر می‌زند گویا به لهو و لعب مشغولی و کاری نکرده‌ای.

عبیدالله بن زیاد گفت: نفس تو اینها را که گفتی تمنا می‌کند.‌ای مسلم آرزوی مقامی نمودی و برای رسیدن به حکومت اقدام کردی ولی خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار کرد.

مسلم بن عقیل گفت:‌ای پسر مرجانه اهل آن مقام که بود؟

عبیدالله بن زیاد گفت: امیر المومنین یزید بن معاویه.

مسلم گفت: الحمدالله. ما راضی هستیم که خداوند بین ما و شما حاکم باشد.

عبیدالله بن زیاد گفت: آیا گمان می‌کنی تو هم در خلافت سهمی داری؟

مسلم بن عقیل گفت: به خدا قسم گمان ندارم بلکه یقین دارم.

عبیدالله بن زیاد به بد گفتن به او و علی و حسن و حسین زبان گشود.

مسلم بن عقیل گفت: تو و پدرت را دشنام دادن شایسته‌تر است هر چه خواهی کن‌ای دشمن خدا.

عبیدالله بن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، چنان کشتنی که در ملت اسلام کسی را کشته باشند.

مسلم بن عقیل گفت: اگر مرا بکشی چیز بزرگی نیست. زیرا کسانی ناپاکتر از تو اشخاصی بهتر از مرا کشته‌اند و تو از این‌که کسانی را به نامردی بکشی و مثله کنی و ناپاکی خود را ظاهر سازی و در وقت پیروزی بر دشمن بدترین عمل‌ها را مرتکب شوی از همه زشتکاران پیشی گرفته‌ای و برای این زشتکاری‌ها کسی از تو آماده‌تر نیست.

پس عبیدالله ابن زیاد گفت: آن کس که ابن عقیل او را به ضربت زده کجاست؟

بکر بن حمران گفت: منم.

عبیدالله ابن زیاد او را طلبید و گفت:

ـ این را به بالای دارالاماره ببر که تو باید گردن او را بزنی.

مسلم بن عقیل گفت: به خدا قسم اگر در میان من و تو خویشى و قرابتى بود حکم به قتل من نمى‌کردى [۱]. 

پس مسلم بن عقل به محمد بن اشعث گفت: بخدا قسم اگر تو به من امان نداده بودی تسلیم نمی‌شدم اکنون برخیز و با شمشیر خود از من دفاع کن.

محمد بن اشعث به سخن او توجهی نکرد.

مسلم بن عقیل گفت:، چون مرا خواهى کشت بگذار که یکى از حاضرین را وصى خود کنم که به وصیت‌هاى من عمل نماید.

گفت: مهلت تو را تا وصیت کنى.

پس مسلم بن عقیل در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده گفت: میان من و تو قرابت و خویشى است من به تو حاجتى دارم مى‌خواهم وصیت مرا قبول کنى. 

عمر بن سعد براى خوش آمد عبیدالله بن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

عبیدالله بن زیاد گفت: اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع مى‌نمایى بشنو هر چه مى‌گوید.

عمر بن سعد، چون از عبیدالله بن زیاد دستور گرفت دست مسلم بن عقیل را گرفت و به کنار برد.

مسلم بن عقیل گفت: وصیت‌هاى من آن است که اولاً من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن. دوم آن‌که، چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد طلب کنی و دفن نمایى. سوم آن‌که به حسین ـ علیه‌السلام ـ بنویسى که به کوفه نیاید چرا که من نوشته‌ام کوفیان با آن حضرت‌اند و گمان مى‌کنم که به این سبب آن جناب به سوی کوفه مى‌آید.

پس بکر بن حمران مسلم بن عقیل را با خود به بام دارالاماره برد.

پس عمر سعد به عبیدالله بن زیاد گفت: می‌دانی مسلم چه گفت.

عبیدالله بن زیاد گفت: کار خویشاوند خود مستور دار.

عمر بن سعد گفت: کار بزرگ‌تر از این است.

عبیدالله ابن زیاد گفت: چیست؟

عمر بن سعد گفت: با من گفت که حسین با اهل بیت و یاران خود به سوی کوفه روان است تو او را بازگردان و برای او بنویس و احوال مرا به وی خبر ده که به من چه مصیبتی رسید.

عبیداللّه گفت: اى عمر تو خیانت کردى که راز او را نزد من افشا کردى، اما جواب وصیت‌هاى او آن است که ما را با مال او کارى نیست هر چه گفته است چنان کن و، اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد. اما حسین اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد؛ و اگر چنان‌چه آمد و داعیه‌ای داشت تو مقابل او می‌روی.

مسلم بن عقیل در اثناى راه زبان به حمد و ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ گشوده بود و مناجات مى‌کرد و عرضه مى‌داشت: بارالها تو حکم کن میان ما و میان این گروهى که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یارى ما برداشتند.

پس بکر بن حمران مسلم بن عقیل را در موضعى از بام دارالاماره که مشرف بر بازار کفش‌گران بود برد.

مسلم بن عقیل دو رکعت نماز خواند و مردمی که با او بیعت کرده بودند او را بر بام می‌نگریستند.

مسلم بن عقیل در دل می‌گفت: این قوم از هر جهت شقی و عاق‌تر و ظالم‌ترند که حق ما را ضایع کردند و به ما هجوم آوردند و مقصودشان این شد که ما مخذول و منکوب باشیم و هجوم آوردند به ضرر ما که خون ما را بریزند. پس خداوند منتقم و غالب و قاهر به ایشان کفایت خواهد نمود و حال آن‌که ما اولاد و اطفال و خویشان رسول مختاریم.

مسلم بن عقیل روی به طرف مدینه منوره گردانید و گفت: السلام علیک یا بن رسول الله آیا می‌دانی آن مصیبت‌ها را که بر سر پسر غریبت آوردند؟

بکر بن حمران سر مبارک مسلم بن عقیل را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله بن زیاد شتافت.

عبیدالله بن زیاد پرسید: سبب تغییر حال تو چیست؟

بکر بن حمران گفت: در وقت قتل مسلم، مرد سیاه مهیبى را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان مى‌گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا به حال چنین نترسیده بودم.

عبیدالله بن زیاد گفت: دهشت بر تو مستولى گردیده و خیال در نظرتو صورت بسته. مسلم در آن حال چیزی نگفت؟ 

بکر بن حمران گفت: مسلم را ضربتی زدم که کارگر نشد گفتم خدا را سپاس که مرا توفیق داد که تو را.

ضربتی زنم و کار نکرد پس مسلم گفت آیا کفایت نمی‌کند یک خراشی که به بدن رسانی در عوض ضربتی که به تو زدم؟ پس ضربت دوم را زدم.

عبیدلله بن زیاد گفت: در وقت مردن هم از تکبر دست نمی‌کشند. وقتی او را به بالای قصر می‌برید و می‌خواستید او را بکشید ذکرش در زبان چه بود؟

بکر بن حمران گفت: تکبیر و تسبیح و تهلیل و استغفار خدا بود. پس نزدیک شد که گردنش را بزنیم گفت خداوندا حکم فرما بین ما و قومی که ما را فریب دادند و تکذیب کردند و بعد از آن مخذول و مقتول کردند. 

منبع: مهمان کشی/ رسول حسنی ولاشجردی

انتهای پیام/ 161

source