
تهران در شب عاشورا به سوگ نشست؛ از کوچههای تاریک تا آسمان نمناک، همه در اندوه حسین(ع) یکی شدند. سینهزنیهای خیابانها، شمعهای گریان هیئتها و زمزمههای پیرمردان، روایتی است از عشقی که در خون این شهر جاری است. اینجا، حتی دیوارها هم داغدارند.
شب عاشورا در تهران، نفسهای شهر را به ندبه تبدیل میکند. آسمان تاریک، گویی سوگوار است و باد، زمزمههای قدیمیترین درد بشر را در گوش کوچه پس کوچههای پایتخت زمزمه میکند.
خیابانها پر از سایههایی است که سیاهپوش، با دلهایی آتشگرفته، به یاد آن یار سوخته، قدم برمیدارند. صدای سنج و سینهزنی از دور دست میآید، گویی زمین میگرید.
در هیئتها، نور شمعها روی صورتهای اشکبار میرقصد. زنها و مردها، پیر و جوان، همه یکصدا فریاد میزنند: «حسین! حسین!» گویی این نام، تنها واژه باقیمانده در لغتنامهٔ قلبشان است. کودکی روی دوش پدرش نشسته و با چشمان کنجکاو به این صحنه نگاه میکند؛ شاید هنوز نمیداند این اشکها برای چیست، اما دستهای کوچکش را به نشانهٔ همدلی بر سینه میزند.
بوی اسپند و چای زغالی در هوا میپیچد. پیرمردی با چهرهای چروکیده، زیر لب زمزمه میکند: «هر روز عاشوراست، هر روز محرم…» و اشکهایش روی محاسن سفیدش میلغزد.
دختر جوانی با عکس امام حسین (ع) در دست، چشمانش را بسته و گویی با او سخن میگوید. در این شب، زمان میایستد و تاریخ تکرار میشود؛ گویی همهٔ ما در کربلای حسین ایستادهایم.
تهران، این شهر همیشه شتابزده، امشب با آهستهترین قدمهایش، سوگوار است. حتی ساختمانهای بلند، سکوتشان شکسته و به ندبهٔ مردم گوش میدهند. شب عاشورا، تهرانیها را از فردیتشان خارج کرده و به دریای واحدی از عشق و اندوه وصل میکند. اینجا، اشکها زبان هستند و سکوتها، فریاد.
و اینگونه، شهر تا صبح بیدار میماند… با یاد مردی که آزادی را با خونش معنا کرد.
انتهای پیام/
source