Wp Header Logo 12.png

سمیه محمودی: «گنجشکی بر گلو» چهارمین کتاب مریم منوچهری است که پیش از این رمان «بعضی‌ها برنمی‌گردند»، مجموعه داستان «آمیخته به بوی ادویه‌ها» و رمان «آهسته آهسته برایم بخوان» از او منتشر شده است.

«گنجشکی بر گلو» شامل شش داستان‌ است با شخصیت‌های اول زن. داستان‌هایی که ذیل ادبیات جنوب قرار می‌گیرد و حوادث آن گاهی با آلام ناشی از جنگ هشت‌ساله گره می‌خورد. به مناسبت انتشار این کتاب او گفتگویی انجام داده‌ایم. در گفتگوی پیش رو، منوچهری از دلایل انتخاب شخصیت‌ها، نگاهش به مردان، دغدغه‌هایش درباره زنان و سبک نوشتارش می‌گوید. نویسنده‌ای که در آثارش عمدتاً زنان را به عنوان شخصیت‌های اصلی داستان به تصویر می‌کشد، از دریچه‌ای متفاوت به زندگی روزمره و دغدغه‌های آنان نگاه می‌کند. زنان معمولی، با سرشت و سرنوشت‌هایی متنوع، در مرکز روایت‌های او قرار دارند و زندگی‌شان همواره به مردان گره خورده است؛ با این حال، مردان در داستان‌های او نه تنها کمرنگ نیستند بلکه تصویری مثبت و انسانی دارند. او معتقد است که زن‌ها باید دیده شوند و صدای آن‌ها شنیده شود، به ویژه زنانی که در گوشه‌ و کنار جامعه حضور دارند اما کمتر به آنها پرداخته شده است. در این گفت‌وگو، نویسنده از انگیزه‌ها و رویکردهای خود در خلق شخصیت‌های داستانی، تأثیر ادبیات جنوب ایران بر آثارش، و تغییرات و پیشرفت‌های ادبیات داستانی زنان در دهه‌های اخیر سخن می‌گوید و تأکید می‌کند که روایت‌های او تلفیقی از احساس و عقلانیت است که می‌کوشد ابعاد گوناگون زندگی زنان را به شکلی واقعی و عمیق به تصویر بکشد.

چرا شخصیت‌های اصلی داستان‌هایتان عمدتاً زن هستند؟ به نظر می‌رسد مردان در قصه‌های شما نقش‌هایی کم‌رنگ یا مکمل دارند و گاه صرفاً به عنوان موانع یا علاقه‌مندان حضور دارند.

شخصیت‌های اصلی اغلب داستان‌های من زن‌ها هستند، اما این به آن معنا نیست که مردها در روایت‌هایم کمرنگ‌اند. برعکس، مردان در داستان‌هایم حضوری پررنگ دارند و اغلب نگاه مثبتی به آن‌ها دارم. من یک زن هستم؛ طبیعی‌ست که جهان زنانه را بهتر می‌شناسم و دغدغه‌های زنان برایم ملموس‌تر است. حتی اگر بپذیریم که تمرکز بیشتری بر شخصیت‌های زن دارم، به نظرم ایرادی ندارد. در ادبیات، درباره‌ی مردها بسیار نوشته شده و همچنان هم هر کسی بخواهد، می‌تواند بنویسد.

با این حال، ماجراهای زنان داستان‌هایم معمولاً به نوعی با یک مرد یا مردانی گره خورده است. مثلاً در کتاب گنجشکی بر گلو، هر زنی که درگیر ماجرایی‌ست، به شکلی آن را در پیوند با مردی تجربه کرده است.

من آگاهانه تلاش می‌کنم نگاهی منصفانه و مثبت به مردها داشته باشم. قصد ندارم داستان‌هایی خصمانه بنویسم. گرچه اغلب از نابسامانی زندگی زنان می‌نویسم، اما نمی‌خواهم تصویری تیره از مردان ارائه دهم.

این شخصیت‌های متفاوت و درعین‌حال معمولی را از کجا پیدا می‌کنید؟

این شخصیت‌ها معمولی هستند. من با قصه‌پردازی کمی متفاوتشان می‌کنم چون درهرحال خواننده دارد کتاب و داستان می‌خواند و انتظار رنگ و لعاب دارد اما زنی که عاشق می‌شود، زنی که مادری می‌کند، زنی که عاشق خواندن و موسیقی است، زنی که دلش می‌خواهد با فوتبال عجین بشود، زنی که بلد است در جنگ بجنگد و شخصیت‌هایی ازاین‌دست، معمولی‌اند. معمولی نه به معنای کم‌اهمیت. به معنای وجود داشتن. این زن‌ها وجود دارند. همیشه وجود داشتند. اما خب شما هم می‌دانید که زن‌ها دیده نمی‌شوند یا کمتر دیده می‌شوند یا نباید دیده شوند. من دلم می‌خواهد زن‌ها دیده شوند. از طرفی زن‌هایی که کمی برخوردارترند، در داستان‌ها هم معمولاً بیشتر هستند. من دلم می‌خواهد، یعنی نهایت تمنای من این است که دختر نوجوانی، زن جوانی، در یک جغرافیای دوری در ایران، در یک مکانی که جلوی چشم نیست، یکی از داستان‌های من را بخواند و چیزی از خودش را در آن داستان ببیند یا بعد از خواندن داستان فکر کند پس من هم می‌توانم.

زنانِ داستان‌هایم، اصلی‌ترین قهرمانان زندگی‌اند/چرا مردان در داستان‌های من نقش مکمل دارند؟

اصولاً علاقه‌ به ساختن شخصیت‌های معمولی (معمولی از این جهت که نویسنده، کارگردان، موسیقیدان، نقاش یا کارآفرین نیستند) که سرشت و سرنوشتی متفاوت دارند، چقدر آگاهانه است؟ آیا نکته‌ی خاصی پشت این انتخاب هست؟

فکر می‌کنم پاسخ به این سؤال در امتداد پاسخ سؤال قبلی‌ست. من معمولاً آگاهانه قصه می‌نویسم و خیلی به ایده‌ی “الهام ناگهانی” باور ندارم. اگر هم الهامی در کار باشد، بیشتر آن را می‌بینم تا اینکه دچارش شوم؛ مثلاً یک عکس ساده یا یک خاطره‌ی چند جمله‌ای ممکن است جرقه‌ی داستانی را بزند. بعد با ذهنی آگاه، فکر می‌کنم چطور می‌توانم به آن رنگ و لعاب بدهم.

برای نمونه، داستان گنجشکی بر گلو ریشه‌ای واقعی دارد ـ در حد اینکه می‌دانم زنی در بستان زندگی می‌کرده که خیاطی می‌کرده، اما نمی‌دانم عاشق بوده یا نه، یا حالا کجاست، اصلاً هست یا نه، چه می‌کند؟ این مدل ایده‌پردازی در داستان‌نویسی آیا ویژگی خاصی دارد یا نه، واقعاً نمی‌دانم. من فقط با تخیلم بازی می‌کنم. برای شخصیتی یا ماجرایی که در دنیای واقعی وجود داشته یا دارد، جهانی داستانی می‌سازم—جوری که خودم از آن لذت ببرم و حالم با آن خوب باشد.

به نظر می‌رسد شما همواره فاصله‌ای میان خود و شخصیت‌هایتان حفظ می‌کنید. در این زمینه چه نویسندگانی تأثیرگذار بوده‌اند؟

نمی‌دانم. حتی اگر بدانم هم، حافظه‌ام یاری نمی‌کند که همین حالا بتوانم بگویم. اما بیشتر از آن‌که تحت تأثیر نویسنده‌ای خاص باشم، فکر می‌کنم تأثیرپذیری‌ام از چیزهای دیگری‌ست. این موضوع دو دلیل اصلی دارد.

اول این‌که درباره‌ی نوع نوشتن خودم یک نکته را می‌دانم: اگر کنترل نداشته باشم، امکان احساسات‌گرایی و احساسات‌زدگی در داستان‌هایم بالاست. چون به شعر، به توصیف‌ها، به فضاهای عاطفی، و به تمرکز بر دل و عواطف علاقه دارم. ممکن است ناگهان ببینید دارم با احساسات شما بازی‌ای می‌کنم که اصلاً ضرورتی نداشته و اتفاقاً نوشته را لوس و بی‌مزه کرده—در حالی‌که اصلاً هدف من این نبوده. معمولاً هم سوژه‌هایی که انتخاب می‌کنم، این قابلیت را دارند که خیلی زود احساسی بشوند. تصور کنید قرار است از آزادی خرمشهر بنویسید—آیا همین‌طور بی‌اختیار اشکتان درنمی‌آید؟ برای همین، سعی می‌کنم از چیزی که می‌نویسم، کمی فاصله بگیرم تا بتوانم آن را کنترل کنم.

با این‌حال، می‌دانم که نوشته‌هایم خشک و بی‌احساس نیستند. اغلب هم خواننده‌ها تحت تأثیر قرار می‌گیرند و حتی ممکن است گریه کنند. اما تا وقتی‌که داستان از ارزش نیفتد و دچار اغراق و سطحی‌نگری نشود، ایرادی ندارد.

از طرف دیگر، تمام عمر شنیده‌ایم که می‌گویند زنان احساساتی‌اند—و خیلی وقت‌ها این جمله را با لحنی می‌گویند که انگار ایرادی در آن است. من می‌خواهم بر این موضوع کنترل داشته باشم. نمی‌خواهم احساسات آن‌قدر اوج بگیرند که داستان یا شخصیت‌ها از منطق و عقل تهی شوند. می‌خواهم خواننده، در دل تمام توصیف‌های عاطفی، وادار شود عمق ماجرا را هم ببیند. می‌خواهم بگویم این شخصیت، بله، احساساتی‌ست ـ اما عاقل هم هست.

در داستان‌هایتان کمتر اثری از بخشش و کنار آمدن دیده می‌شود. این نکته را قبول دارید؟ آن را بیشتر ناشی از شرایط فرهنگی خاص یا یک مسئله جهانی می‌دانید؟

قبول دارم که کمتر به بخشش و کنار آمدن پرداخته‌ام. شاید اگر شخصیت‌ها می‌بخشیدند، داستان‌هایی که من می‌خواهم روایت کنم رخ نمی‌دادند یا شکل متفاوتی پیدا می‌کردند. خود من نیز معمولاً کنار نمی‌آیم و فکر می‌کنم این برخورد باعث پیشرفت بهتر اوضاع می‌شود. بخشش فضیلتی اخلاقی است، اما نباید اجباری باشد. چرا همیشه زن‌ها باید ببخشند؟ چرا شورش نکنند و علیه شرایطی که می‌خواهد آنها را کنترل کند، مقاومت نکنند؟

واقعاً این‌قدر به فوتبال علاقه‌مند هستید؟ یا به آشپزی و ترشی انداختن؟ آیا این علاقه‌ها به دلیل نزدیک شدن به داستان بوده است؟

اگر بپذیریم که نویسنده چیزهایی را می‌نویسد که بلد است، که دیده، که آدم قصه‌های مادربزرگ و شهر و زبان خودش را می‌نویسد—که به نظر من بهتر است این را بپذیریم، یا بهتر است نویسنده چنین چیزهایی را بنویسدـ بله، این‌ها علاقه‌مندی‌های من هستند. البته بخشی از آن‌ها دیگر با شدت و حدت گذشته در من نیست، مثل تماشای فوتبال، اما زمانی در من شکل گرفتند که خیلی کوچک بودم و، به قول معروف، در حال کشف زندگی و جهان بودم.

مثلاً همین فوتبال. از سنین پایین با برادرم فوتبال تماشا می‌کردم. ما ساکن جنوب بودیم، و در جنوب این امکان وجود داشت که آنتن تلویزیون کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس را بگیریم. زمانی که تلویزیون ایران هنوز به پخش زنده‌ی فوتبال نرسیده بود، ما لیگ‌های کشورهای مختلف را زنده دنبال می‌کردیم. آن موقع درک کاملی نداشتم، اما حالا می‌فهمم که من یک «دریچه‌ی اضافه» برای دیدن جهان داشتم.

چیزهایی مثل فوتبال و آشپزی عمق زیادی دارند. هیجان دارند، بو و رنگ دارند، با آدم‌های زیادی درگیر می‌شوند. نتیجه دارند. به آدم لذت و هیجان می‌دهند، تجربه می‌بخشند، و آدم‌ها را دور هم جمع می‌کنند. خب، همه‌ی این‌ها یعنی: شروع کن به نوشتن داستان.

آرامش و آهستگی غالب در داستان‌هایتان از کجا ناشی می‌شود؟ یک ضرورت داستانی است یا سبک شخصی؟

به احتمال زیاد سبک و اخلاق شخصی است. من خیلی اهل هیاهو نیستم و جهان‌بینی‌ام چنین است. طبیعتاً سبک هر نویسنده بازتابی از خود او و اخلاقش است.

زنانِ داستان‌هایم، اصلی‌ترین قهرمانان زندگی‌اند/چرا مردان در داستان‌های من نقش مکمل دارند؟

چقدر به ادبیات جنوب ایران دلبسته‌اید و چرا؟

دلبستگی؟ آدم به چیزی که مال خودش است، مال خانه و زبان و لهجه و فرهنگ و سفره و کوچه‌خیابان خودش است، چقدر دلبستگی دارد؟ آدم به داستان آدم‌هایی که می‌شناسد و درک می‌کند و آنها را چشم‌بسته بلد است و بیش از اینها، به داستان آدم‌هایی که دوستشان دارد، چقدر دلبستگی دارد؟ خیلی زیاد. من هم همین‌طور.

با توجه به جنگ، به نظر نمی‌آید که مدت زیادی در آبادان زندگی کرده باشید. لطفاً درباره این بخش از زندگی‌تان و دلیل شدت تأثیر فرهنگ جنوبی توضیح دهید.

من پنج ماه بعد از شروع جنگ به دنیا آمدم اما انگار جنگ‌زدگی در ژن من نشسته. خانواده‌ام یک خانواده‌ی جنگ‌زده‌ی واقعی بودند. چشم باز کردم جنگ بود و جنگ‌زده بودیم و آبادان جایی بود که مال ماست ولی ما را از آنجا بیرون کرده‌ بودند. بعدها آبادان آن بهشتی بود که انگار ما آدم و حوای رانده‌شده از آن بودیم. بعدترها هم آبادان تبدیل به جایی شد که شکوهش را در گذشته جا گذاشته بود و ما برای جبران این کاستی باید بیشتر از او حرف می‌زدیم و بیشتر دوستش می‌داشتیم. این‌طور شده که آبادان مثل لهجه‌اش حضور غلیظی دارد. هر جا که باشد حضور غلیظی دارد. من هم بچه‌اش هستم. بنابراین همیشه از او حرف می‌زنم. وقتی هم حرف نمی‌زنم، حتماً دارم به آبادان فکر می‌کنم.

۵۹۵۹

source