به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیرْ کاظم عباسنژادی از خلبانان شکاری افپنج در سالهای دفاع مقدس بوده که با وجود خدماتش در جبهه جنگ، سهبار انگ خیانت خورد و هرسهبار تبرئه شد. گفتگوی مشروح با اینخلبان شیرازی برای بررسی و مرور کارنامه خدمتش در نیروی هوایی و جنگ را از چندی پیش آغاز کردیم که قسمتهای اول و دوم آن منتشر شده و در پیوندهای زیر قابل دسترسی هستند:
* «ایران پیش از انقلاب به نیابت از آمریکا در منطقه میجنگید/افپنج را انتخاب کردم چون میخواستم تنها بپرم»
* «افپنجهای دزفول چگونه پایگاه ناصریه را کوبیدند/سهبار انگ خیانت خوردم و تبرئه شدم»
در ادامه مشروح قسمت سوم و پایانی اینگفتگو را میخوانیم؛
* جناب عباسنژادی، در پروازهای نجات پایگاه دزفول هم بودید؟
بله. روز ششم (مهر) بود. صبحش حسین یزدانشناس که معاون عملیات پایگاه بود، دستور داد سه تا دو فروندی برای بمباران آماده شوند. پایگاه در حال سقوط بود. عراقیها در ۱۵ تا ۲۰ کیلومتری ما بودند و ما را با توپخانهشان میزدند. گفتم چه بزنیم حسین؟ گفت هرچه را که دیدید! دو فروند اول غلامرضایی و وینگمنش بودند. دو فروند دوم هم زدند و رفتند. دو فروند سوم من بودم و آقای حسین مقیمی. موقع بمباران، شیرجه کردم و هدف را زدم. در همانحال دیدم حسین مقیمی شیرجه کرد ولی ندیدم ریکاوری کند. فقط شیرجهاش را دیدم. برگشتنی که نگاه کردم دیدم یکقارچ انفجار سفیدرنگ درست شده است. تعجب کردم که چرا سفید است. باید سیاه باشد. فهمیدم مقیمی بدون اینکه موفق به اجکت شود، خورده به تارگت! البته قارچ انفجار، اولش سفید بود بعد تبدیل به دود سیاه و آتش شد.
* و چیزی به شما نخورد؟ ترکش و موشک؟
صدها و هزارها و میلیونها بود. ولی چیزی نخورد.
* حضورتان در پروازهای نجات پایگاه، همینیکسورتی بود؟ یا باز هم روی منطقه برگشتید؟
وقتی به پایگاه برگشتیم، چهار فروند اول نشسته بودند. هنگام فرود ما دو فروند هواپیمای عراقی باند ما را زدند. باند جلوی من آتش شد. گو اراند کردم. پدافند شروع به زدن او کرد ولی گلولهها از کنار گوش من رد میشدند. گذاشتم توی بنک و رفتم سمت اصفهان.
* سوختتان میرسید؟
وقتی حسابکتاب کردم دیدم نمیرسد. گفتم برگردم دزفول. چون اهواز را هم زده بودند. باند دهلران هم دست دشمن بود. یکچیز در ذهنم گفت مرد حسابی برو خرمآباد! دیدم خورشید طلوع کرده و آفتاب افتاده سر کوه. رفتم خرمآباد آنجا نشستم. یکافپنج دیگر با خلبانی علی کثیری قبلا آنجا فرود آمده بود. زنگ زدم به پایگاه با سرگرد بهمن فرقانی که افسر باتجربه ای بود، صحبت کردم. جانشین فرمانده پایگاه بود. گفتم جریان این است. برایم بنزین و تجهیزات بفرستید.
فردا که شد گفتند بروید اصفهان. نگو صبح که ما خرمآباد نشستیم، پایگاه را خالی کردهاند و منِ فرماندهگردان هم خبر نداشتهام. خب هرچیز را هرکسی نباید بداند. روز هفتم بلند شدیم رفتیم اصفهان و با تعجب دیدم شلترهای اصفهان پر از افپنج است. خدایا چهخبر است! فهمیدم افچهاردهها را بردهاند جای دیگر و تعدادی از افپنجهای پایگاه دزفول را در اصفهان جا دادهاند.
* از اصفهان رفتید برای زدن عراقیها؟
نه من برگشتم دزفول. این را که میگویند از اصفهان رفتند و زدند …
* مشکوک هستید؟
نه. نمیگویم مشکوکم. مطمپن نیستم. شاید هم اتفاق افتاده باشد ولی بعید میدانم مهمات افپنج در اصفهان موجود بوده باشد. چون از اصفهان به دزفول، تا جایی که دیدم، هواپیماها کلیر بودند. بمب و مهمات نداشتند.
* پس از اصفهان رفتهاند دزفول آنجا مهمات زده و بعد دشمن را منهدم کردهاند.
بله. چون بارگیری و سوختزدن، نیروهای مخصوص خودش را میخواهد. مگر ماشین پیکان است که به اینراحتی انجام شود؟ بهنظرم کمی اغراقشده تعریف کردهاند. تکذیب نمیکنم ولی تایید هم نمیکنم.
* شما یکخاطره بمباران با آقای محمود جدیدی هم دارید. لطفا اینماموریت را هم روایت کنید!
چند روز پیش از ۳۱ شهریور ۵۹، بارها و بارها از دزفول بلند شدیم و مواضع عراقیها را در شرق سرپل ذهاب و قصر شیرین بمباران کردیم. صدام قرارداد ۷۵ الجزایر را پاره کرده و نیروهایش وارد قسمتهایی از خاک ما در قصر شیرین و سرپل ذهاب شده بودند. ما هم مرتب بمبارانشان میکردیم. در یکی از همینماموریتها، روزی در ارتفاع پایین همراه ستوانیکم محمود جدیدی بودم. ایشان در بال بود و بنا بود ستونی را که حدود ۱۰ کامیون نیرو داشت، بزنیم. ستون در یکجاده خاکی حرکت میکرد و وقتی با چشم دیدمشان، دستور شلیک به آنها با مسلسل را صادر کردم. ولی در یکلحظه پشیمان شدم و لحظه آخر که شیرجه کردیم، فریاد زدم Don’t Fire! Don’t Fire! این را در حالی با فریاد گفتم که Gun Purge Doors را هم باز کرده بودیم و همهچیز برای کشتن صدها سرباز عراقی که در کامیونهای بدون چادر نشسته بودند، آماده بود. بدون اینکه ستون را بزنیم، در دزفول نشستیم.
بعد از فرود، محمود جدیدی آمد و با حالتی عصبی گفت: «جناب سرگرد چرا نذاشتی بزنیمشون؟» گفتم «برای اینکه نامردی بود. آنها در حال تیراندازی به ما نبودند و دلم نمیآمد بزنمشان. دوم اینکه فرض کن همه را زده بودیم. کشتن چند ده نفر یا چندصد نفر جوان بدبخت چه تغییری در سرنوشت جنگ داشت؟ جز این بود که چندخانواده را عزادار میکردیم و ففط آه و نالهشان باقی میماند؟» جدیدی سری تکان داد و گفت «دمت گرم!» بعد هم چیزی نگفت.
* پس شما، از هشتسالِ جنگ سهسالش را در دزفول بودید و یکسال اصفهان؛ یکسال هم تبریز.
باقیاش مربوط به شیراز است که آموزش میدادیم. از سال ۶۵ آمدم شیراز. یکسال هم که گراند بودم و ماموریتهای زمینی و دسک را انجام میدادم.
* چهسالی بازنشسته شدید؟
اول مهر وارد نیروی هوایی شدم. اول مهر هم بازنشسته شدم؛ سال ۷۶ بود. میخواستم سیسالم که تمام شد بروم. (حبیب) بقایی فرمانده نیرو هم هرچه گفت بمان گفتم سرباز باید روحیه داشته باشد! من دیگر نیستم. دوسال قبل از بازنشستگی، تیمسار ستاری گفت عباسجان، تو در جنگ زیاد زحمت کشیدهای. سوخوها میآیند اینجا و افپنجها میروند اصفهان. یا برو اصفهان ادامه بده یا اینکه برو به یکی از ایرلاینها پرواز کن! نمیگویم برو سوخو پرواز کن. چون بهره خدمتی ندارد.
* سوخو۲۴؟
بله. اینهواپیما هم دونفره بود و دوست نداشتم. تیمسار ستاری گفت تصمیمت را بگیر و به شهرام بگو! شهرام رستمی جانشیناش بود. با همسرم شور و مشورت کردم. گفتم بروم ایرلاین؛ برای پرواز با هواپیمای ATR72 شرکت آسمان. شیراز پایگاه اینهواپیماست. رفتم تهران دورهاش را دیدم و آمدم شیراز. داشتم دوره میدیدم که ستاری و اردستانی و یاسینی سانحه دادند و شهید شدند. به اینترتیب بقایی شد فرمانده نیروی هوایی.
آسمان و شرکتهای ایرلاین پر رو شدند. چرا؟ چون جنگ تمام شده بود. ستاری تعدادی از خلبانهایی را که آزاده بودند فرستاد به ایرلاینها. خیلی از اینایرلاینیها از اینکار او خوششان نیامد. خب طرف حق دارد. اینهمه زحمت کشیده و حالا وقت آسایش اوست. اما به ما که رسید آسمان تپید. ستاری شهید شد و بقایی هم زورش به ایرلاینها نرسید. اینها هم زورشان به من رسید و من را قبول نکردند.
* دوره را دیده بودید؟
بله. نمره ۹۸ یا ۹۶ گرفته بودم؛ در حالیکه فرد متقاضی با ۷۰ قبول است. یعنی (مباحث) هواپیمایATR72 را خورده بودم. من و علیرضا نمکی و افغانطلوعی و گلمحمدی بودیم که آسمان دبه درآورد. فقط افغانطلوعی را، آنهم برای مدت کوتاهی پذیرفتند. این شد که از آسمان بیرون آمدم و واقعا خوشاقبال بودم که گزینش اینشرکت، مهر مردودی جلوی نامم زد. در اتاق مصاحبه پرسیدند کفن میت چندتکه است؟ گفتم مگر من قرار است مردهشور شوم که اینسوالها را میپرسیدید؟ بعد گفتند خانم شما جلباب میپوشد؟
* چه؟
بفرما! شما هم که مسلمانی، عادت نداری بشنوی! گفتم شما با خانم من چهکار دارید؟ قرار است مرا بسنجید که برای خلبانی مناسب هستم یا نه! خلاصه از اول از اینسوالهای نامربوط پرسیدند و کلاهمان رفت توی هم. طلوع آفتاب ساعت چند است و چه و چه! قشنگ معلوم بود دنبال بهانه برای رد کردن میگردند. طرف گفت چندروایت از امام صادق بگو! گفتم خودت بلدی؟ این شد که رد شدم و هزاران بار خدا را شکر میکنم که وارد اینشرکت نشدم. رفتم سرم را کردم توی کتاب و فرهنگ، و شدم راهنمای تورهای گردشگری.
* از سال ۷۶؟
نه سال ۷۸ بود که راهنمای گردشگری شدم. الان ۲۶ سال است راهنمای گردشگری هستم و مردم را با تاریخ ایران آشنا میکنم. تا امروز ۷۰۰ تور را راهنمایی کردهام؛ یعنی ماهیانه ۳ تور. نهتنها راهنما بلکه مدیر تور شدم ولی آژانس باز نکردم. همانطور که در نیروی هوایی هیچوقت پشت میز نبودم، در اینکار هم هیچوقت پشت میز ننشستم. در هوا برای مملکتم جنگ کردم و روی زمین هم باز برای حیثیت مملکتم جنگ کردهام.
پایگاه شیراز؛ همراه با امیر خلبان فرجالله براتپور
* از پروازهای جنگیتان خاطرهای جا مانده که تعریف کنید؟
بله اینخاطره مربوط به اواخر جنگ است که صدام تهران را موشکباران میکرد. آنزمان تبریز خدمت میکردم و سرهنگدو شده بودم. به من و یکی دیگر از بچههای افپنج که سروان بود، ماموریت دادند شهر سوران در استان دیانه عراق را با ۸ بمب MK82 بزنیم. در مسیر رفت به خودم لعنت میفرستادم که چرا خلبان شدم و مجبورم کاری کنم که در آن، آدمهای بیگناه و زن و بچه هم کشته میشوند! نرسیده به تارگت، AAA (تریپل اِی، مخفف ضدهوایی زمین به هوا) جلوی رویمان دیوار آتش درست کرد. من که در حال عبور از روی پدافند بودم، همه بمبها را ریختم روی سرشان و از کنار کوه بسیار زیبای جنوب شهر عبور کردم و برگشتم. آنیکی افپنج هم زد به وسط شهر.
در گزارش پس از ماموریت، ماجرا را نوشتم و علت تصمیم خودم را خاموشکردن پدافند دشمن عنوان کردم. چندهفته بعد تیمسار مصطفی اردستانی جانشین معاون عملیاتی نیرو (شهید بابایی) به تهران احضارم کرد و گفت «خبرچینها گفتند یکی از هواپیماها شهر را نزده و وقتی بررسی کردیم، آنهواپیما تو بودهای! چرا نزدی؟» گفتم علت را در گزارش پس از ماموریت ذکر کردم. کتمان نکرده ام که ميخواستم آتش پدافند را خاموش کنم و چهبسا اگر نمیزدمشان، آنها ما را میزدند. ایشان هم حرفم را قبول و تصمیمم را تایید کرد. یاد اردستانی به خیر! مرد دلاور و جنگندهای شجاع و نترس بود.
* برویم برای نکته آخر!
بگذارید یکنکته درباره تاریخ بگویم. چون دوستدارم بیشتر از آنکه درباره جنگ حرف بزنم، درباره تاریخ ایران صحبت کنم. اما چون در کنار آب فرات هستیم، قدر نعمت را نمیدانیم. بهقول شیرازیها دلم قجقجی میشود.
* یعنی چه؟
یعنی دلم میسوزد. نکته اینجاست که تاریخ غرب خیلی کوتاه است. اما برگ برندهشان این است که تاریخ ما را خوب میدانند.
صادق وفایی
source