Wp Header Logo 1598.png








پس چرا باران نمی آید؟/ نمی دانم ولی این ابر بارانی ست، می دانم


گذشته از اینکه به‌هرحال آدمی با امید زنده است، معجزه ادبیات اینکه گویی مهدی اخوان‌ثالث در همین روزهای ما می‌زیسته و این شعر را برای احوال امروز ما سروده است.







فرارو- این روزها که باران با خساست بیشتری بر خاک ایران می‌بارد، شاید بیشتر از همیشه شعر«سترون» از مهدی اخوان‌ثالث را درک  کنیم. 

به گزارش فرارو، مهدی اخوان‌ثالث در پرداخت موقعیت‌های دراماتیک به‌شکل غنایی تبحر بسیاری دارد. او نه‌تنها در این شعر، که در اشعار دیگری نیز این مسئله را به اثبات رسانده است. 

شعر سترون از مهدی اخوان‌ثالث

وقتی اخوان می‌نویسد که  «سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها برآمد»، نمی‌توان به یاد حال‌وروز این روزهای ایران و علی‌الخصوص شهر تهران نیفتاد. بارها پیش آمده است که سرمان  را به‌سوی آسمان گرفته‌ایم و هربار با دیدن هاله‌ای سیاه، فریب حضور ابرهای باران‌زا را خورده‌ایم. اما دریغ که «فضا را تیره می‌دارد ولی هرگز نمی‌بارد». این به اصطلاح اخوان «کاهدود» ها، تنها دارایی‌های آسمان تهران در این روزها خشک و البته پاییزی هستند، که هربار ذهن ما را برای بارش باران فریب می‌دهند. گذشته از اینکه به‌هرحال آدمی با امید زنده است، معجزه ادبیات اینکه گویی مهدی اخوان‌ثالث در روزگار ما می‌زیسته و این شعر را برای روزگار ما سروده است. 

سیاهی از درونِ کاهدودِ پشتِ دریاها

بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان

به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه

بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان

سیاهی گفت:

_  اینک من ، بهین فرزندِ دریاها

شما را، ای گروهِ تشنگان، سیراب خواهم کرد

چه لذّت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران

پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد

بپوشد هر درختی میوه اش را در پناهِ من

ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را

نبینم … وای … این شاخک چه بی جان است و پژمرده … 

سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا

زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را

نهان در پشتِ این ابرِ دروغین بود و می خندید

مَه از قعرِ محاقش پوزخندی زد بر این تزویر

نگه می کرد غارِ تیره با خمیازه  جاوید

گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند:

_ دیگر این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد 

ولی پیرِ دروگر گفت با لبخندی افسرده :

_  فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد 

خروشِ رعد غوغا کرد ، با فریادِ غول آسا

غریو از تشنگان برخاست :

_ ” باران است … هی !…  باران !

پس از هرگز … خدا را شکر … چندان بد نشد آخر … 

ز شادی گرم شد خون در عروقِ سردِ بیماران

به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات

فشرده بینِ کفها کاسه های بی قراری را

تحمّل کن پدر … باید تحمّل کرد … 

_  می دانم

تحمّل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را … 

ولی باران نیامد …

_  پس چرا باران نمی آید؟ 

_ نمی دانم ولی این ابر بارانی ست، می دانم 

_  ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی

شکایت می کنند از من لبانِ خشکِ عطشانم 

_ شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد 

صدای رعد آمد باز ، با فریادِ غول آسا

ولی باران نیامد …

_  پس چرا باران نمی آید ؟ 

سر آمد روزها با تشنگی بر مردمِ صحرا

گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند :

_  آیا این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟ 

و آن پیر دورگر گفت با لبخندِ زهر آگین :

_  فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد 












source