Wp Header Logo 688.png

جوانی که زندگی‌اش با قرآن شکل گرفت و با شهادت معنا یافت۱۳ آذرماه در تقویم ما ایرانی‌ها مزین به نام مادران و همسران شهید شده است؛ روزی که به یاد حضرت ام‌البنین(س) و صبوریِ آسمانی او، بر دامن تاریخ نشسته است. انتخاب روز رحلت بانویی که هم همسر امیرالمؤمنین(ع) بود و هم نماد استقامت و روایتگر داغ فرزندی شد که در راه حق پرپر شد، بی‌سبب نیست. بسیاری از زنان تاریخ ما مادر یا همسر شهید بوده‌اند، اما کمتر کسی طعم تلخ شنیدن خبر شهادت فرزندانش را با چنان وقاری نوشید که بتواند آموزگار صبر باشد و ام‌البنین(س) چنین کرد. روایتگری شد که داغ را به مثنوی صبوری تبدل کرد و از اشک، نردبانی برای رسیدن به رضای الهی ساخت.

امسال اما روز 13 آذرماه حال و هوای دیگری دارد؛ وقوع دفاع مقدس 12 روزه مادران زیادی را از آغوش فرزندان خود جدا کرد. در چنین روزی، قدم گذاشتن در خانه‌ای که «احسان ذاکری» شهید جنگ تحمیلی 12 روزه، روزگاری در آن نفس می‌کشید، حال‌وهوای دیگری دارد. هنوز هم وقتی در را باز می‌کنی، ردّی از عطر حضورش در هوا مانده است؛ جوانی که روزی با خنده‌هایش، با تلاوتِ قرآنش، با انرژی بی‌ریای جوانی‌اش، خانه را زنده نگه می‌داشت، امروز نیست و اکنون قاب عکسی که روی طاقچه نشسته، جای او را گرفته است؛ قابی که هر روز میزبان نگاه‌های خیس از دلتنگی مادر است.

اما قصه‌ احسان، قصه‌ای معمولی نیست. سرگذشت او شبیه رودی است که از سرچشمه‌ای پاک آغاز می‌شود؛ کودکی‌اش با رحل و قرآن شکل گرفت و با واژه‌های نور قد کشید و جوانی‌اش در میدان‌های خدمت بی‌منت، رنگ جهاد گرفت. مسیری که قدم‌به‌قدم او را آماده کرد تا آخرین امضا را پای دفتر زندگی‌اش بگذارد؛ امضای سرخ شهادت.

وقتی پای سخن مادر شهید می‌نشینی، صدایش ترکیبی است از صلابت زینبی و لطافت بغضی که مدتی است در پشت صدایش لانه کرده. حرف‌هایش فقط حکایت یک پسر نیست؛ روایت یک مکتب تربیتی است. از کودکی می‌گوید که رشدش را با خط‌کش‌های روی دیوار اندازه نگرفتند؛ قدِ احسان را با آیه‌ها سنجیدند، با صداى تلاوتش، با خلقی که روزبه‌روز الهی‌تر می‌شد.

کودکی؛ بذری که در زمین قرآن کاشته شد

مادر صحبت‌هایش را به روزهای آغازین برمی‌گرداند، به پاییز سال ۱۳۷۱. ششم مهرماه بود که احسان پا به این دنیا گذاشت. کودکی که انگار از همان بدو تولد، نشانی از تمایز داشت. مادر با لبخندی که یادآور شیرینی آن روزهاست، می‌گوید: «وقتی به دنیا آمد، ماشاالله قد و وزن خوبی داشت. قدش بلند بود و وزنش هم حدود سه کیلو و نیم. پدرش آنقدر ذوق‌زده شده بود که می‌خواست قدش را روی دیوار بزند تا رشدش را ثبت کنیم. اما من، شاید از روی همان نگرانی‌های مادرانه، گفتم: نه! نزنید، می‌ترسم بچه نظر بخورد. بگذارید یواش‌یواش و بی‌سروصدا بزرگ شود».

جوانی که زندگی‌اش با قرآن شکل گرفت و با شهادت معنا یافت

احسان آرام‌آرام بزرگ شد و روحش نیز همپای جسمش قد می‌کشید. هنوز پنج سال بیشتر نداشت که نشانه‌هایی از یک پیوند عمیق در او مشخص شد. مادر روایت می‌کند: «هنوز مدرسه نمی‌رفت. ایام عید بود و ما سفره هفت‌سین انداخته بودیم. دیدم این بچه پنج‌ساله می‌رود و جلوی سفره می‌نشیند، رحل قرآن را باز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن. عکس‌هایش هنوز هست؛ کودکی پنج‌ ساله در حال نماز و قرآن خواندن. همان‌جا بود که به دلم افتاد بهترین ویژگی احسان، استعداد و انس او با قرآن است. خودش می‌آمد و می‌گفت: مامان، رحل را بگذار جلوی من. قرآن را باز می‌کرد و با زبان کودکی‌اش سعی می‌کرد بخواند».

این انس با کلام وحی، اتفاقی نبود. در روزگاری که کودکان هم‌سن‌وسال او محو تماشای کارتون یا بازی‌های پرهیاهو بودند، احسانِ پنج‌ ساله، مشتری ثابت شبکه قرآن بود. «بچه‌های دیگر دنبال فوتبال و ورزش بودند، اما احسان کنترل تلویزیون را برمی‌داشت و می‌زد شبکه قرآن. می‌گفت: مامان بیا ببینیم قرآن چه می‌خواند، ما هم با او بخوانیم. وقتی می‌دیدم کتاب خدا را با آن دستان کوچکش باز می‌کند و با دقت نگاه می‌کند، یقین کردم که مسیر زندگی‌اش در همین آیات رقم خواهد خورد».

خمیرمایه یک شخصیت

آرامش و مظلومیت، جزء لاینفک شخصیت احسان بود. مادر با تأکید بر ویژگی‌های اخلاقی او در دوران کودکی می‌گوید: «از همان بچگی عجیب مظلوم بود. اصلاً بچه‌ای نبود که شرور باشد یا اذیتی داشته باشد. وقتی او را به مهمانی می‌بردم، آرام کنارم می‌نشست. همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند: چه بچه ساکتی! چرا بلند نمی‌شود شیطنت کند؟ چرا از دیوار راست بالا نمی‌رود؟ و من در دلم خدا را شکر می‌کردم. مهربانی‌اش از همان پنج‌ سالگی زبانزد بود».

جوانی که زندگی‌اش با قرآن شکل گرفت و با شهادت معنا یافت

این ادب و متانت در مهدکودک و مدرسه هم خودش را نشان می‌داد. مادر به یاد می‌آورد که چطور تشویق‌های کوچک، انگیزه‌های بزرگ در دل او ایجاد می‌کرد: «وقتی مهدکودک می‌رفت، با ذوق می‌آمد و می‌گفت: مامان امروز سوره حمد را خواندم، سوره ناس را خواندم، به من جایزه دادند. همین جایزه‌های کوچک و آن خوشحالی‌های کودکانه، پله‌هایی شد تا من بتوانم او را بیشتر در مسیر قرآن هدایت کنم. البته هدایت اصلی کار خدا بود، من فقط وسیله بودم».

جستجو برای بهترین‌ها

با رسیدن به سن مدرسه، دغدغه مادر و پدر برای پیدا کردن محیطی که هم‌راستا با تربیت قرآنی خانه باشد، شروع شد. مادر، خستگی‌ناپذیر، مدرسه به مدرسه می‌گشت: «من و پدرش خیلی روی مدرسه حساس بودیم. مدارس منطقه‌ای که ما آنجا زندگی می‌کردیم، شاید خیلی باب میل ما نبود، اما ما نمی‌خواستیم احسان در هر محیطی درس بخواند. پدرش سر کار بود، اما من مدرسه به مدرسه می‌رفتم. نه فقط دنبال مدرسه خوب، بلکه دنبال معلم خوب هم بودم».

این پیگیری‌ها به ثمر نشست و احسان در مسیر درست قرار گرفت. اما عطش او برای قرآن فراتر از درس‌های مدرسه بود. 9 سالش که شد، یک اطلاعیه در مسجد محل، سرنوشت او را وارد مرحله جدیدی کرد: «یک روز دیدیم مسجد اطلاعیه زده که برای حفظ قرآن عضو می‌پذیرد. به احسان گفتم: مامان دوست داری برویم ثبت‌نام کنیم؟ چشمانش برق زد و گفت: آره مامان، برویم. استاد قرآنشان جوان بود، شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله. احسان را ثبت‌نام کردم و دیدم چقدر علاقه نشان می‌دهد».

زندگی احسان از بچگی با قرآن عجیبن شده بود

کلاس‌های حفظ قرآن، نظمی عجیب به زندگی کودکی احسان داده بود. بچه‌های قرآنی مسجد زیاد بودند و رقابت شیرینی بینشان شکل گرفته بود. مادر از روزهایی می‌گوید که خانه، تبدیل به کلاس درس شده بود: «استادشان از جزء ۳۰ شروع کرده بود. احسان می‌آمد خانه، سریع قرآن را باز می‌کرد. وقتی به جزء‌های اول و دوم رسیدند، کار سخت‌تر شد. استاد می‌گفت باید یک جزء حفظ کنند، که برای بچه سنگین بود. ما واسطه می‌شدیم و می‌گفتیم استاد کمتر بگوید، مثلا ۵ صفحه اما احسان کوتاه نمی‌آمد».

تلاش و پشتکار احسان در حفظ قرآن، گاهی مادر را نگران می‌کرد: «با نوار کاست استاد پرهیزگار تمرین می‌کرد. بارها می‌شد که نصف شب مرا بیدار می‌کرد. می‌دیدم دارد گریه می‌کند و به خودش می‌پیچد. می‌گفتم چی شده مامان؟ می‌گفت: مامان پاشو از من درس بپرس، من چرا این آیه را یاد نمی‌گیرم؟ آنقدر به خودش فشار می‌آورد که من ترسیدم. با مشاور مشورت کردم، گفتند نگذارید اینقدر فشار روی بچه باشد، ممکن است عصبی شود. وقتی به احسان گفتم دیگر کلاس نرو، ناراحت شد. گفت: چرا مامان؟ من دوست دارم. اگر شما نپرسی، خودم می‌روم با دوستانم تمرین می‌کنم».

این اشتیاق باعث شد مادرها نیز همراه شوند و حلقه‌های قرآنی ساده‌ای در خانه‌ها شکل گیرد. مادران با هم هماهنگ می‌کردند و بچه‌ها را در خانه یکی از آن‌ها جمع می‌کردند. در این میان، بعضی از بچه‌ها چند دقیقه‌ای می‌ماندند و بعد سراغ فوتبال می‌رفتند، اما احسان و چند نفر دیگر آرام می‌نشستند و قرآن می‌خواندند. زندگی او از همان سال‌ها با قرآن گره خورد و این پیوند در ادامه مسیرش نیز ادامه پیدا کرد.

از سفره هفت‌سین تا کارهای خانه

بزرگ‌شدن احسان، چیزی از خصلت‌های نیکویش کم نکرد؛ فقط همان مهربانیِ کودکانه، شکل پخته‌تری گرفت و به مسئولیت‌پذیریِ یک جوان تبدیل شد. حالا دانشجو بود و در خانه، برای برادر کوچکش عرفان ـ با فاصله سنی چهار پنج سال ـ الگوی آرامش و ادب به شمار می‌رفت.  مادر با حسرت و افتخار از کمک‌های او در خانه می‌گوید: «هنوز هم وقتی می‌خواهم سفره پهن کنم، یادش می‌افتم و می‌گویم: احسان یادت بخیر. احسان حتی وقتی دانشجو بود و مشغول کارهای خودش، تا می‌دید من می‌خواهم سفره بیندازم، کارش را رها می‌کرد. حتی وقتی با خبرگزاری ایکنا همکاری می‌کرد و سرش شلوغ بود، باز هم اولویتش کمک به مادر بود. به شوخی می‌گفت: مامان، عرفان را لوس کردی‌ها! من کار می‌کنم، عرفان نمی‌آید. می‌گفتم: خب عرفان کوچک‌تر است، درس دارد. اما واقعیت این بود که احسان خودش نمی‌توانست بیکار بنشیند».

روایت مادر از صحنه‌های ساده اما پرمعنای زندگی، شنیدنی است: «بارها شده بود که از بیرون می‌آمدم یا از جلسه‌ای برمی‌گشتم، می‌دیدم دو تا استکان در ظرفشویی بوده و احسان دارد آن‌ها را می‌شوید. می‌گفتم: احسان چرا تو شستی؟ می‌گفت: عیب ندارد مامان، کمکت کردم. یا می‌دیدم جاروبرقی را برداشته و دارد خانه را تمیز می‌کند، گردگیری می‌کند. من هیچ‌وقت به او نمی‌گفتم، واقعا عصای دستم بود. نه تنها فرزند، که رفیق و همراه بود».

خبرنگارِ «خبرها‌ی خوب» و سربازِ گمنام رسانه

احسان ذاکری، جوانی نبود که نسبت به جامعه‌اش بی‌تفاوت باشد. همکاری او با خبرگزاری ایکنا و فعالیت‌های رسانه‌ای‌اش، بخشی دیگر از جهاد او بود. جهادی در سنگر آگاهی‌بخشی. مادرش می‌گوید: «بسیار وظیفه‌شناس بود. اگر می‌گفتند امروز شیفت توست، امکان نداشت کوتاهی کند. الان عکس‌هایش را نگاه می‌کنم، می‌بینم لپ‌تاپ و تبلت از دستش نمی‌افتاد. حتی در عروسی یا مهمانی، اگر خبری می‌شد، سریع مشغول می‌شد. نمی‌گفت حالا ولش کن، بعدا خبر می‌زنم. همان لحظه خبر را تنظیم و مخابره می‌کرد. به کارش اهمیت می‌داد، چون باور داشت خبر باید درست و به موقع به مردم برسد».

علاقه او به خبر، ریشه در یک آرزوی بزرگ داشت. آرزویی که شاید در دل خیلی از جوانان این سرزمین باشد، اما احسان آن را زندگی می‌کرد: «همیشه دوست داشت خبرهای خوب را پخش کند. یادم هست پسر برادرم گفته بود نیمه شعبان هرکس بتواند خبری خوب بدهد، جایزه دارد. احسان یک کلیپ درست کرده بود، گوشی در گوشش، در حال کار و می‌گفت: از واحد خبر پیام می‌دهم، ان‌شاالله امام زمان(عج) ظهور کند و ما اولین کسانی باشیم که پیام ظهور آقا را به گوش شما برسانیم. این فیلم هنوز هست. او واقعا منتظر بود و کارش را در راستای همین انتظار تعریف می‌کرد».

جوانی که زندگی‌اش با قرآن شکل گرفت و با شهادت معنا یافت

حتی در سفر هم دغدغه کار از او جدا نمی‌شد. یک‌بار خانواده برای سفری به شمال دعوت شده بودند؛ جمعی از فامیل قرار بود با هم باشند، اما احسان تردید داشت بیاید. می‌گفت مطمئن نیست آنجا اینترنت باشد و او باید خبر منتشر کند. سرانجام همه فامیل دست‌به‌کار شدند؛ در اطراف محل اقامت، حتی در بیابان‌های اطراف، دنبال نقطه‌ای گشتند که آنتن بدهد تا خیال احسان راحت شود و همراهشان بیاید. همه او را با همین وظیفه‌شناسی می‌شناختند.

انتخاب مسیر سبز سپاه

پس از پایان تحصیلات تکمیلی و گرفتن مدرک فوق‌لیسانس، نوبت به سربازی و انتخاب شغل رسید. احسان می‌توانست جاهای راحت‌تری برود، اما انتخاب او چیز دیگری بود: «وقتی سربازی‌اش تمام شد، گفت: می‌خواهم به سپاه بروم. گفتم: احسان جان، جاهای دیگر هم هست، حقوقش شاید کم باشد. گفت: نه مامان، بحث حقوق نیست. من علاقه دارم، دوست دارم در سپاه خدمت کنم. البته کنارش کار خبر را هم رها نکرد».

مادر، مثل همه مادران، نگران بود. نگرانی‌هایی از جنس خطرات احتمالی: «روزی که فرم استخدام سپاه را آورد پر کند، تنم لرزید. گفتم: احسان، سپاه؟ می‌ترسم برای جنگ با داعش اعزام شوی. آن موقع بحث داعش داغ بود. خندید و گفت: مامان، مگر شهید حججی شهید نشد؟ مادرش صبر کرد، شما هم باید صبور باشی. گفتم: می‌دانم شهادت خوب است، اما دلم راضی نمی‌شود. گفت: نترس، من در قسمت اداری هستم، معاونت حقوقی. کاری به بخش رزمی ندارم. اما در دلش چیز دیگری بود. او راهش را انتخاب کرده بود».

استخدامش هم ماجرایی داشت. نگران بود که در گزینش رد شده باشد، اما وقتی آمدند تحقیق محلی و از همسایه‌ها پرسیدند، خیالش راحت شد: «وقتی قبول شد، خیلی خوشحال بود. در سپاه هم همان روحیه را داشت. سفارش می‌کرد به حجاب، به نماز، به احترام والدین. اما من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که شهادت، آن هم به این زودی، روزی‌اش شود».

ازدواج با توسل به شهدا

ماجرای ازدواج احسان، خود روایتی عجیب و شنیدنی است؛ ازدواجی که با خواب و رویا و توسل به شهدا گره خورده بود. احسان برای ازدواج آمادگی داشت و معیارهایش هم خاص بود. «می‌گفت من دختری می‌خواهم که با من همراه باشد. مثلا اگر خواستم بروم پیاده‌روی کربلا، نگوید سخت است، بیاید. ما هرجا می‌رفتیم خواستگاری، جور نمی‌شد. یا آنها ایراد می‌گرفتند یا احسان».

تا اینکه مادر، دلش را به شهدا گره زد. شبی نیت کرد و خوابید. در عالم رؤیا رو به شهید قجاوند گفت: «خودت کمک کن یک دختر خوب برای احسان پیدا کنیم.» در خواب دید که شهید قجاوند آمد، کاغذی به دست داشت و شماره تلفنی را نشانش داد که با عدد ۷ شروع می‌شد. گفت: «این شماره را بگیر، برای احسان از اینجا خواستگاری کنید».

یک هفته بعد، احسان خبر تازه‌ای آورد: یکی از همکارانش در خبرگزاری دفاع مقدس، خانمی را برای ازدواج معرفی کرده است. وقتی شماره را گرفتند، دیدند ابتدای آن ۷۷ است. همین تطابق کوچک، دل مادر را روشن کرد؛ گویی همان نشانی بود که در خواب هدایت شده بود.

«رفتیم خواستگاری و همه چی خوب بود. وقتی رفت صحبت کرده بود، گفته بود مبنای زندگی من، زندگی شهید نوید صفری است.» این جمله، سنگ بنای زندگی مشترکشان شد. آنها مراسم عقد خود را در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) برگزار کردند و بلافاصله پس از عقد، به مزار شهید نوید صفری رفتند و گل عقدشان را آنجا گذاشتند. شب عروسی نیز به جای جشن‌های مرسوم، بر سر مزار شهدای گمنام در اتوبان بابایی رفتند. زندگی مشترکشان از همان ابتدا با یاد شهدا گره خورده بود. احسان به زندگی‌اش علاقه زیادی داشت، خانه‌اش را با ذوق بازسازی کرده بود و برای آینده‌اش برنامه داشت.

آخرین دیدار رنگ و بوی دیگری داشت

روزهای آخر، رنگ و بوی دیگری داشت. بوی رفتن می‌داد، اما مادر نمی‌خواست باور کند جوان دسته گل خود را ممکن است دیگر نبیند: «نزدیک اولین سالگرد ازدواجشان بود. ۲۳ خرداد. هفته قبلش زنگ زد گفت مامان ناهار بیایید خانه ما. وقتی رفتم، دیدم عکس شهید حججی را روبروی خانه‌اش زده. گفت: مامان ببین شهید حججی را! گفتم: آره مادر. انگار داشت به من کد می‌داد، انگار می‌خواست مرا آماده کند». و آن دوشنبه دوشنبه‌ای که شد آخرین دیدار. در میانه جنگ ۱۲ روزه، درگیری‌ها شدت گرفته بود و دلِ مادر پر از اضطراب. چند بار به او گفته بود: «خانه‌تان امن نیست، بروید جای دیگری». اما او آرام بود؛ آرام‌تر از آنچه یک مادر بتواند تاب بیاورد.

صبح دوشنبه، حوالی ساعت هفت، زنگ خانه را زد. مادر تعجب کرد؛ این وقت صبح؟ وارد شد و نشست. پیراهن چهارخانه صورتی بر تن داشت؛ همان که همیشه در تولدها می‌پوشید و به چهره‌اش می‌نشست: « نشست و گفت: مامان می‌خواهی ببرمت مشهد؟ گفتم: نه مادر، الان خطرناک است، دلم پیش تو و عرفان است».

جوانی که زندگی‌اش با قرآن شکل گرفت و با شهادت معنا یافت

مادر مکثی می‌کند، بغض راه گلویش را می‌بندد و ادامه می‌دهد: «نشسته بود روبروی من. یک حسی در دلم گفت: با احسان عکس بینداز. بلند شو یک عکس یادگاری بگیر. اما نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. شاید فکر می‌کردم همیشه هست. شاید فکر می‌کردم این فرصت‌ها تمام نمی‌شود. الان دارم حسرت می‌خورم که چرا با آن پیراهن صورتی، در آن لحظه آخر عکس ننداختم. بلند شد، دوری در خانه زد. انگار داشت خداحافظی می‌کرد. موبایلش زنگ خورد، گفت باید بروم، دیر می‌شود و احسانم رفت برای همیشه».

خواب سیب سرخ

نشانه‌ها از قبل آمده بودند، اما تفسیرشان بعد از حادثه روشن شد. مادر از خوابی عجیب می‌گوید که چندی قبل دیده بود: «خواب دیدم از دبیرستان فرهنگ جایی که احسان در آنجا درس می‌خواند زنگ زدند که بیا کارنامه احسان را بگیر. وقتی رفتم، دیدم روی کارنامه‌اش یک سیب قرمز بزرگ و درخشان گذاشته‌اند. مدیر گفت: ما این سیب را به هر کسی نمی‌دهیم، فقط به کسانی می‌دهیم که امتیازشان خیلی بالا باشد. صبح زنگ زدم به احسان و گفتم. خندید و گفت: مامان حتما آزمون وکالت را قبول شده‌ام. اما خبری از قبولی وکالت نشد. آن سیب سرخ، نمره قبولی‌اش در آزمون الهی بود. آزمونی به طعم شهادت».  جالب اینکه روز آخر، مادر بی‌آنکه بداند، تعبیر خوابش را در واقعیت تکرار کرد: «آن روز دوشنبه که آمد، یک کیسه سیب به او دادم. گفتم احسان جان این‌ها را ببر با دوستانت در اداره بخورید. تشکر کرد و برد. سیب‌های زمینی را برد تا سیب بهشتی را بگیرد».

لحظه انفجار

خبر شهادت، ناگهانی و سنگین بود. محل کار احسان هدف حمله قرار گرفته بود. «آن روز که رفت، دلم آرام بود. انگار جنگ تمام شده بود. فقط گفتم رسیدی پیام بده. پیام داد: رسیدم. ساعت ۱۱:۳۰ یا ۱۲ بود که صدای انفجار آمد. می‌گفتند اوین را زده‌اند، یا جای دیگر. اصلاً فکرم سمت اداره احسان نمی‌رفت. تا اینکه بعدازظهر شد و تلفنش را جواب نمی‌داد. عرفان نگران شد. شماره اداره را پیدا کرد، زنگ زد. کم‌کم خبرها آمد. می‌گفتند محل کار احسان را زده‌اند». 

اضطراب، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد: «عرفان گفت کد ملی احسان را بده می‌خواهیم برویم بیمارستان‌ها را بگردیم. دلم شور می‌زد. به پسرخواهرم حامد که پلیس بود زنگ زدم. او هم چیزی نمی‌دانست. تا اینکه یک‌دفعه برگشت گفت: خاله، احسان جزو شهدا نیست. همین که گفت «جزو شهدا نیست»، فهمیدم که اتفاقی افتاده. دلم فروریخت. گفتم خدایا با این امتحانم نکن. من به احسان و عرفان وابسته بودم».

برای صبر من دعا کنید

پیکر احسان زیر آوار مانده بود و پدر و مادر ناچار بودند صبر کنند تا آواربرداری به پایان برسد. چند روز بعد، صبح پنجشنبه، پدر با صدایی لرزان تماس گرفت و خبر داد: «احسان پیدا شد احسان شهید شده.» مادر پیش‌تر خوابی دیده بود که در آن شربت شهادت می‌نوشید؛ گمان کرده بود این خواب به خودش مربوط است، نه به عزیزدردانه‌اش. اما حالا همان عزیز‌دوست‌داشتنی به شهادت رسیده بود، در حالی که یاد و مسیرش همچنان زنده مانده است؛ جوانی که تازه بوی دامادی می‌داد و آرزو داشت اگر روزی پدر شد، فرزندش حافظ قرآن باشد. اکنون مادر مانده و خاطراتی که هر گوشه خانه را پر کرده‌اند و عرفان، که او نیز تکیه‌گاهش را از دست داده است: «پدرش می‌گوید پشتم خالی شد، پشتیبانم رفت. عرفان می‌گوید رفیقم رفت. اما من راضی‌ام به رضای خدا. می‌گویم خون‌بهای احسان را خود خدا داد. خدا او را خرید. روزی که به من داد خوشحال شدم، روزی هم که گرفت نباید ناشکری کنم.»

مادر شهید احسان ذاکری، در پایان صحبت‌هایش تنها یک درخواست دارد: «برای صبر من دعا کنید. امتحان سختی است. داغ جوان سخت است. اما امید دارم که خودش دستم را بگیرد. ان‌شاءالله که امام زمان(عج) ظهور کند و انتقام خون این مظلومان را بگیرد. احسان من مظلوم رفت، اما با عزت رفت». 

انتهای پیام

source