Wp Header Logo 1150.png

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «جاده‌های ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» می‌پردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

تازه عروسی بودم که زندگی‌ام در با صدای ضد هوایی و بمباران بعثی‌ها شروع شد

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ می‌تواند دریچه‌های تازه‌ای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جاده‌های ناتمام» آورده است:

«جاده‌های ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته می‌شود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان می‌کند و به خوبی می‌تواند چهره انسانی و صادقانه‌ای از لایه‌های پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنه‌های نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سال‌ها کنارمردانشان در جنگ کشیده‌اند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت سیزدهم آن را در ادامه می‌خوانید:

از جبهه سرد غرب تا جبهه گرم جنوب

صبح جمعه رسیدیم کرمانشاه بیشتر مغازه‌ها بسته و شهر خلوت بود توی شهر اولین چیزی که به چشمم آمد لباس کردی مرد‌ها و لباس‌های رنگی زن‌ها بود. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم به محوطه اینکه در آن چند ساختمان بلند کنار هم بود سپاه این ساختمان‌ها را به فرماندهانش داده بود از ماشین که پیاده شدیم پایمان ورم داشت از صبح توی راه بودیم.

به ساختمان‌های سازمانی که نگاه کردند دیدم اینجا هم مثل اهواز به همه شیشه‌هایش نوارچسب پهن زده‌اند ساختمان‌ها سه چهار طبقه بودند و هر طبقه راهروی درازی داشت. دو طرف راهرو‌ها پر از اتاق بود قشنگ معلوم بود ساختمان اداری را به جای ساختمان مسکونی تبدیل کرده بودند هر طبقه یک آشپزخانه مشترک داشت به هر خانواده یک اتاق دادند.

با برادرم و روشن خانم در طبقه دوم یک اتاق تو در تو گرفتیم می‌گفتند قبل از بام محمد بروجردی آنجا بوده است طبقه بالای ما سعید گلاب و آقای ناصح و خواهر خانم آقای بروجردی زندگی می‌کردند. اینجا امکاناتش کم بود شوفاژ و گاز نداشت با نفت سر می‌کردیم منطقه کوهستانی و سرد بود به جز هیتر یک بخار برقی هم داشتیم روشن کردیم تا اتاق‌ها گرم شوند.

ناهار که خوردیم آقا عزیز رادیو را روشن کرد اخبار ساعت ۲ گفت امروز در نماز جمعه منافقین آیت الله اشرفی اصفهانی امام جمعه کرمانشاه را ترور کردند. مردهای‌مان بیشتر وقت‌ها نبودند. پخت و پز آنچنانی هم نداشتیم فکر این نبودیم حتماً غذایمان سر وقت باشد تنها کاری که می‌کردیم ظرف شستن بود نه مهمانی داشتیم که برود و بیاید نه آماده و شدی با همسایه‌ها، خودمان بودیم و یک جوری می‌گذرانیم. بعضی وقت‌ها روشن خانم بچه را نگه می‌داشت من غذا درست می‌کردم یا برعکس مثل تو خواهر بودیم. 

نیمه آبان بود که با برادرم و روشن خانم رفتیم اسلام آباد. آقا عزیز منتقل شده بود اسلام آباد تا نزدیک منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل (ع) باشد. برای اینکه راحت به خانه سر بزند توی هر منطقه که عملیات می‌شد ما را هم با خودشان می‌بردند از اثاث‌مان روی دوشمان بود هرجا آقا عزیز ماموریت داشت می‌رفتیم مشخص هم نبود چه مدت باید بمانیم بچه‌دار که شدیم یک چمدان لباس و وسایل و رختخواب بچه هم به اثاث‌مان اضافه شد. 

در غرب فاصله ما تا خط مقدم بیشتر از جنوب بود اینجا هنوز مثل اهواز بمباران نمی‌شد گاهی هواپیما‌ها گذریمی آمدند و می‌زدند و می‌رفتند. یک ماه اسلام آباد بودیم تازه خانه را تمیز کرده و جابجا شده بودیم که آقا عزیز آمد و گفت باید دوباره برگردیم جنون این بار باید برویم اندیمشک افتادیم به جمع کردن وسایلی که تازه جایشان را گوشه و کنار خانه پیدا کرده بودند دوباره برگشتند توی کارتن. 

انیمشک را ندیده بودم ولی می‌دانستم یک منطقه‌ای‌ است مثل اهواز گرم و جنگلی که وقتی تازه عروس بودم از شهرمان بابلسر به آنجا رفتیم زندگی تازه‌ام در همین شهر‌های گرم با صدای ضد هوایی و بمباران هواپیما‌های عراقی که گوش شهر را کر می‌کرد و شب‌هایی که خاموشی بود شروع شد.

انتهای پیام/ 161

source