به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، کتاب «جادههای ناتمام» ائلین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» میپردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ میتواند دریچههای تازهای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جادههای ناتمام» آورده است:
«جادههای ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته میشود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان میکند و به خوبی میتواند چهره انسانی و صادقانهای از لایههای پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنههای نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سالها کنارمردانشان در جنگ کشیدهاند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخشهایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت چهاردهم آن را در ادامه میخوانید:
زیارتی کوتاه اما به یادماندنی
آقا عزیز در را باز کرد هنوز پوتینهایش را در نیاورده بود که بلند گفت: «خدیجه خانم، خدیجه خانم حضرت زینب ما را طلبیده.»
گفتم: «سلام آقا یواشتر با زحمت پتو رو خوابوندم زیارت حضرت زینب یعنی سوریه خوش خبر باشی.»
آقا عزیز پوتینهایش را درآورد و گفت: «اینقدر ذوق دارم که یادم رفت سلام کنم خوبی خدیجه بتول خوبه؟»
_ چی شده که وسط جنگ میخوان ما رو بفرستن سوریه؟
_ قرار شده سپاه برای اولین بار چند فرمانده رو با خانوادههاشون برای زیارت به سوریه ببره میخوان کنار زیارت با مسئولین سیاسی و نظامی آنجا هم دیدار کنن.
_ با چه کسایی میریم؟
_ مهدی باکری و خانمش آقای مزینانی، رحیم صفوی، پدر و مادر و همسر شهید حسن باقری و برادرش محمد آقا.
_ برادرم و روشن خانم هم میان؟
_ نه فقط چند تا از فرماندهها رو میبرن.
آن روزها آقا عزیز مسئول قرارگاه نجف بود بعد از عملیات والفجر ۱ با همین مسئولیت رفتیم به خانههای سازمانی پادگان الله اکبر اسلام آباد. بتول از سر و صدای من و پدرش بیدار شد. رفتم توی اتاق بچه را برداشتم و آوردم آقا عزیز بتول را گرفت و بوسید و بیاعتنا به من روی زمین نشست و با او مثل بچهها بازی کرد. من هم با خیال زیارت اثاثها را جابجا میکردم، درست و حسابی وسایل خانه را نچیده بوم که آقا عزیز بتول را زمین گذاشت و گفت خدیجه خانم چه کار میکنی ولش کن اینا رو ساک رو ببند آماده شو بریم.
وسایل را وسط اتاق ول کردم و تند رفتم ساک را بستم دیگر برای اینجا به جاییها حرفهای شده بودم ساک را که بستم راننده آقا عزیز آمد سراغمان که با استیشن راه بیفتیم طرف تهران این بار خودش رانندگی نمیکرد رانندهمان آقای ریزوندی، کرمانشاهی بود چهل و چند سالی داشت بدون حرف رانندگی میکرد گاهی با رادیوی ماشین ور میرفت صدا را کم و زیاد میکرد یکی دو ساعت که رفتیم فهمیدم سرعت ماشین غیر عادی است آقا عزیز کنار دستش نشسته بود و برگههایی را میخواند.
خواستم بگویم حواسش به راننده باشد اما نگفتم هنوز این فکر از سرم بیرون نرفته بود که یک دفعه ماشین منحرف شد و رفت توی شانه خاکی جاده. با تکانهای زیاد جلو رفت و با ترمز محکمی ایستاد خدا بهمان رحم کرده کنار جاده کوه و دره نبود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان میآمد آقا عزیز داد زد: «کجا میری ریزوندی حواست کجاس؟»
بنده خدا فوری به خودش آمد هول شده بود. بتول از تکانهای ماشین و سر و صدای ما وحشت زده از خواب پرید و به گریه افتاد خودم هم ترسیده بودم شیشه شیر را به او دادم و توی بغلم تکانش دادم تا ساکت شود اما هنوز توی دلم هول و ولا بود.
غروب بود مشک ماشین را جلوی خانه نگه داشت خسته و کوفته پیاده شدیم راننده وسایل را با کمک آقا عزیز از ماشین بیرون گذاشت و موقع خداحافظی از ما عذرخواهی کرد آقا عزیز هم سفارش کرد با احتیاط براند.
چیزی برای خوردن سرهم کردن شاممان را زودتر خوردیم و خوابیدیم که صبح به موقع برویم فرودگاه تا با خانواده فرماندهان راهی سوریه شویم.
روز بعد سوریه بودیم ماشین کنار سفارت ایران نگه داشت پیاده شدیم و رفتیم توی سفارت قرار بود همین جا بمانیم ساختمان بزرگی با چند اتاق بود اما امکانات خوبی نداشت پول سوری بهما نداده بودند دلار هم نداشتیم بچه کوچک شیرخوار همراهمان بود اما غذا برای آنها تدارک ندیده بودند. آن شب را هر جور بود سر کردیم.
یکی دوبار بیشتر زیارت نرفتیم. مردها پیش ما نبودند آنجا هم میرفتند دنبال کارشان بچه کوچک داشتیم و برایمان سخت بود تنها برویم زیارت هنوز دو سه روزی از سفرمان نگذشته بود که از ایران تلفن کردند و گفتند آقاعزیز باید برگردد در منطقه کارش داریم. مجبور شدیم بیاییم تهران.
انتهای پیام/ 161
source