به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «عطر گل محمدی» آخرین اثر داوود امیریان است که با نگاهی به زندگانی و سیره نبی مکرم اسلام، حضرت محمد(ص)، نوشته و برای گروه سنی نوجوان از سوی نشر جمال منتشر شده است. امیریان که برای دوستداران کتاب بیشتر به عنوان نویسنده فعال در حوزه دفاع مقدس و طنز شناخته شده است، در اولین تجربه خود در حوزه ادبیات دینی توانسته موفق عمل کند.

کتاب «عطر گل محمدی» هرچند روایتی داستانی است از زندگانی و حیات مبارک پیامبر اکرم(ص)، اما از زاویه‌ای دیگر روایتی است از زندگی انسان‌های متعددی که توانستند نور و روشنایی را از دنیای تاریک اطراف خود تشخیص داده و به سمت آن حرکت کنند. امیریان برای روایت زندگانی پیامبر(ص)، به سراغ اصحاب و یاران ایشان رفته و زندگانی ایشان را از زاویه دید آنها روایت کرده است.

کتاب جدید امیریان از چند جهت خواندنی است؛ نخست آنکه فرصتی است مغتنم در بازار بلبشو و بی‌سامان ترجمه‌ها و در روزگاری که ادبیات تألیف بیش از هر زمان دیگری نحیف شده است. از سوی دیگر، نویسنده تلاش کرده در کنار بهره بردن از منابع تاریخی و روایی متعدد، با استفاده از زبان و نثری ساده و در عین حال شیرین و جذاب، مخاطب نوجوان را با خود همراه سازد؛ ویژگی که در دیگر آثار امیریان نیز به خوبی می‌توان احساس کرد. او نویسنده توانایی است که می‌تواند به خوبی دست مخاطب امروزی خود را بگیرد و مسافر زمان کند؛ به 1400 سال قبل بازگردد و از هزارتوی تاریخ،‌ روایتی جذاب از زندگی مردی ارائه دهد که سرنوشت جامعه خود و جهان را تغییر داد، خورشیدی بود در دنیای ظلمانی که دریچه‌ای جدید به روی زندگی بشریت گشود.

در بخش‌هایی از فصل «حمزه» می‌خوانیم:

خسته و گرمازده تازه به برکه رسیده بودند که راهزن‌ها حمله کردند! کاروان، کوچک و جمع و جور بود: 10 شتر، شش اسب و 40 مسافر. مسافران کاروان بیشتر زن و کودک بودند. 15 مردِ کاروان یا تاجر بودند یا زائر. چشم امید همهشان به پنج مرد مسلّحی بود که سکّه گرفته بودند تا نگهبان کاروان باشند. در گرمای عصر شبه‌جزیره عربستان، ساربان آنها را به حوضچه پر آبی رساند که چندین نخل و درخت دور آن سایه گسترده بود.

زمین نزدیک برکه از علفزاری که دور تا دورش را گرفته بود، مثل یک پارچۀ مخملی سبز شده بود. مسافران تشنه و خوشحال، نزدیک برکه رفتند. به سر و صورتشان آب زدند. بعضی از زنان با دستانشان به بچّه‌ها آب خوراندند و صورتشان را شستند. چندتا از مردها هم افسار اسب‌ها و شترها را گرفته و آنها را نزدیک برکه بردند تا آ نها هم سیراب شوند. امّا آرامش و نشاط کاروان با صدای صفیر یک پیکان درهم شکست. تیری که از چلّۀ کمان رها شده بود، در بازوی مردی فرو رفت که مشغول آب دادن به اسبش بود. مرد بازویش را گرفت و از درد فریاد زد. جمعیت به هم ریخت.

مردان مسلّح، شمشیر کشیدند و با صورت خیسِ آب و برق از سر پریده به اطراف، چشم گرداندند. زنها جیغ کشیدند و کودکانِ بازیگوش هراسان و ترسیده به دامن مادرا نشان پناه بردند و آن وقت بود که برق شمشیرها درخشید و گروهی دیگر، نعره زنان سوار بر اسبانِ تیزپا و چابک هجوم آوردند. کودکی پنج ساله در آغوش مادرش، جیغ کشید: «اُمّاه! آ نها کیستند؟ از ما چه می‌خواهند؟ » مادر سر پسرش را به سینه فشرد. قلبش تندتند می‌زد. ناله کرد: «دزد و راهزن بر سرمان آوار شده!»

پیرمردی لنگ لنگان با صورت خیس عرق و سر کم مو در کنار مادر و کودک لرزید و گفت: «بچه را نترسان. امیدش بده. بگو نترسد. لات و هُبَل و عُزّی پشتیبان و نگهدار ما هستند.»

زن مانند بقیۀ اعضای کاروان در دل به خدایان داخل کعبه متوسّل شد. امیدش به پدربزرگ بود که همراه او و کودک یتیمش آمده بود تا نذری را که برای بت‌های کعبه کرده، ادا کند. راهزن‌ها رسیدند. با داد و فریاد، سوار بر اسب دور کاروان چرخیدند و خاک بلند کردند. محافظان کاروان، دستهٔ شمشیر را در مشت فشرده و چشم از راهزن‌ها بر نمی‌داشتند. تعداد راهز‌ن‌ها زیادتر بود. بیش از 15 نفر بودند. مردانِ غارت و خشونت بودند، کاربلد و چالاک. روی اسب چنان با اعتماد به نَفْسی، شمشیر به دست گرفته بودند انگار برای تفریح آمده بودند.

فرماندۀ یک چشمِ راهزن‌ها رو به محافظان فریاد کشید: «آن شمشیرهای کند و بی ارزش چیست که در دست گرفته‌اید؟ » همراهانش با لودگی، بلند خندیدند. مرد که خالد نام داشت، مهار اسبش را کشید. اسب روی پاهای عقبش بلند شد. با تنها چشم شرورش به محافظان ترسیده غرّه رفت و گفت: «هنوز که ایستاده‌اید، فرار کنید دیگر، زود باشید. هین! »

انگار که پنج محافظ منتظر اجازۀ خالد بودند. شمشیرها را انداخته و به سوی اسب ها یشان دویدند. در برابر چشمان مبهوت و ناباور کاروانیان، پنج محافظ روی اسب‌ها پریدند و با سرعت تاختند و دور شدند.

خالد خنده‌کنان فریاد کشید: «آفرین! بروید و از این شاهکار و دلاوری‌تان داستان‌ها بسازید.»

راهزن‌ها بلند خندیدند. خالد به کجاوه‌ها و بار کاروان نگاه کرد. صدایش از طمع و حرص می‌لرزید. بدون آنکه نگاهش را از کاروان بردارد، دستوراتش را صادر کرد.

– مجنون! تو جواهرات زن‌ها را جمع کن و تو عقب‌ماندۀ کچل، سکّه‌ها را از جیب این تاجران و زائران بتخانه کعبه دربیاور، زود باشید.

همزمان با حملهٔ راهزن‌ها به مردان و زنان، خالد شلّّاقش را به حرکت درآورد. باید زهر چشم می‌گرفت و چند نفری را سیاه و کبود می‌کرد تا صدای کسی در نیاید. لازم نبود حتماً خون زیادی ریخته شود. خون زیاد، ترس مردم را کم می‌کرد. …

مادر مؤمنان بانو خدیجه، درخشش یک ذهن پاک، ایمان، تولد یک پروانه، پیامبر صلح و دوستی، فدایی، مردی که منتظرش بودم، عمار یاسر، غرش طوفان، عروسی خوبان، تنگه احد و … از جمله بخش‌های مختلف کتاب «عطر گل محمدی» است. این کتاب از سوی نشر جمال برای گروه سنی نوجوان منتشر شده است.

انتهای پیام/

source