به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، در قسمت سوم ویژه برنامه کتاب یک کوروش سلیمانی میزبان مریم ترکاشوند، افضل قربانخانی، پدر و مادر شهید، حسن ترکاشوند دایی او و جواد قربانی یکی از فرماندهان جنگ بود.
شهید مجید قربانخانی، پسر شر و شور، دلسوز، دلرحم و پر انرژی یافتآباد که بین اهالی محل به «مجید بربری» معروف بود، رابطه بسیار نزدیکی با مادرش داشت و مادرش او را «داداش» صدا میکرد. مادرش تعریف میکند که تمام دوران ابتدایی با او به مدرسه میرفته و در دوران راهنمایی و دبیرستان نیز برای امتحاناتش او را همراهی میکرده است. مجید خیلی رفیق باز بود اما باز هم با مادرش درد و دل میکرد.
مریم خانم از آخرین جشن تولد شهید میگوید: «آخرین جشن تولدش را در باغ میگیرد و همه کارهایش را هم خودش به همراه برادر کوچکترم انجام میدهند؛ ساعت حدود 7 زنگ در خانه به صدا در میآید و برادر کوچکم برای من کیک میآورد و میگوید که مجید گفته قبل از اینکه کیک رو برش بزنم برای مامانم ببریم».
چند ماه بعد از اینکه مجید بربری به شهادت میرسد، روز تولدش نزدیک میشود و با اینکه هنوز سالگرد شهادتش هم نشده بود اما مادرش میخواهد برایش جشن تولد بگیرد؛ برای همین با برادرش تماس میگیرد تا سالنی را برای برگزاری جشن تولد رزرو کنند.
خانم ترکاشوند تعریف میکند: «همان شب خواب مجید را دیدم که با ماشین به دنبالم آمده بود و باغی را به من نشان داد و گفت خودت دنبال کارهات بیفت.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم حس نمیکردم که شهید شده است؛ در همین فکر و خیال بودم که از صداوسیما زنگ زدند و برای ضبط برنامهای از من دعوت کردند؛ وقتی به محل فیلمبرداری رسیدم، دیدم دقیقا همان باغی که در خواب دیدم است و بیاختیار گریهام گرفت».
کوروش سلیمانی از مادر شهید قربانخانی میپرسد که به نظر شما چه اتفاقی افتاد که مجید پر شر و شور دوباره راه درست را پیدا کرد؟ مادرش در جواب میگوید: «مجید به خاطر لقمه حلال به مسیر درست برگشت؛ در سن پایین ازدواج کرده بودم و پدرش در بازار آهن کار میکرد؛ یک روز به پدر مجید گفتم که چرا زندگی ما مثل بعضی از آهنفروشها نیست که پدرش گفت نمیتوانم خیلی از کارها را انجام بدهم و لقمه حرام بر سر سفرهام بیاورم».
مادرش به قدری مجید را دوست داشته که حتی اگر ساعت 2 نیمه شب هم میخواسته برایش سیبزمینی سرخ میکرده یا مرغ درست میکرده اما زمانی که مجید گوشیاش را جواب نمیداده، مادر در تاریکی شب دعا میخوانده و به یک ربع نمیکشیده که مجید جواب تماسهای مادر را میداده.
خانم ترکاشوند تعریف میکند که وقتی مجید متوجه شد که در سوریه چه میگذرد، مدت زمان طولانی گریه کرد و دوستش از او پرسیده که چرا گریه میکنی؟ اما او جوابی نمیداده و بعد از 45 دقیقه بالاخره جواب دوستش را میدهد و میگوید که اگر به سوریه بروم و شهید شوم، اگر مادرم «مجیدم» صدایم کند میتوانم جوابش را ندهم؟!
برای همین مجید بربری زمانی که میخواست به سوریه برود از پدر و خواهرش خداحافظی میکند اما دلش طاقت نمیآورد که از مادرش خداحافظی کند و بدون خداحافظی از مادرش میرود.
مادرش میگوید: وقتی بعد از اعزام به سوریه، با ما تماس گرفت، گفت «مادر چرا هی میری این گردان و اون گردان میپرسی مجید من چیکار میکنه؟!»
میزبان برنامه از افضل قربانخانی، پدر شهید میپرسد که او از چه زمانی درآمد کسب کرد؟ پدرش در جواب گفت: «از بعد از سربازی دستش توی جیب خودش».
کوروش سلیمانی از پدر میپرسد که مجید بربری چگونه دوباره مجید قربانخانی شد؟ پدرش تعریف میکند که آقا مجید اخلاق خوبی داشته و زود از مالش میگذشت؛ او قهوهخانه داشت و چند نفر برایش کار میکردند؛ صبح به بازار آهن میآمد و بعدازظهر به قهوهخانه میرفت؛ در این میان نیز به بربریفروشی محله میرفت چند ساعتی کار میکرد و برای افراد بیبضاعت محل بربری میگرفت و پولش را خودش میداد.
از نظر آقای قربانخانی دلتنگی فرزند برایش سخت است. گاهی تنهایی سر مزار میرود و از دلتنگی گریه میکند اما بعد از مدتی یک دفعه چیزی به ذهنش میآید و میخندد.
پدرش میگوید: «مجید بچه خیلی خوب و دلسوزی بود؛ درسته که شر و شور بود اما بامرام و دلرحم بود. باید باور داشته باشیم که راهی که مجید رفته، راه بسیار خوبی است.
اگر در 21 دی ماه سال 94 به سوریه نمیفت شاید جور دیگری از پیش ما میرفت؛ خداروشکر که مجید برای ما آبرو خرید؛ امیدوارم ادامهدهنده راه مجیدها باشیم.
ازنظر حسن ترکاشوند، دایی مجید او ترسو نبود و سر نترسی داشت؛ در زمان کودکی وقتی در مدرسه مشکلی پیش میآمد همش میگفت به داییها میگم. آخه حاج اکبر و حاج اصغر برادرهای من بسیجی بودند و مجید در زمان کودکی فکر میکرد که آنها پلیس هستند.
داییاش تعریف میکند:« مجید زیاد راهش به پاسگاه میافتاد و توی اون زمان اگر یکی از دوستانش گیر به کلانتری میرفت، گروهی به آنجا میرفتند».
شهید قربانخانی با داییاش قهوهخانهای راهاندازی کرد که به قول حسن آقا «قهوهخانه را راه انداختیم اما مجید آنجا را چرخاند و چون دوستان زیادی داشت، مشتری زیادی داشتیم».
آقای ترکاشوند با بغضی در صدا تعریف میکند که مجید او را «حسن لر» صدا میکرد و وقتی به سوریه رفته و با او تماس گرفته، پشت تلفن او را دایی صدا زده و گفته «دایی من میرم و دیگه برنمیگردم؛ حواست به خانوادهام باشه».
از نظر حسن آقا، مجید را خریدن؛ مجید آدم شر و شوری بوده و با بچههای گردان امنیتی امام علی رفت و آمد داشته و مادرش اصلا راضی به رفتن او نبوده است؛ روزهای آخر آن جوان پر شر و شور، آرام میشود، قهوهخانه را میبندد و میگوید که میخواهد به سوریه برود. همه به تمسخر میگفتند که «سوریه کجا بوده! این میخواد بره آلمانی جایی».
میزبان برنامه از آقای ترکاشوند میپرسد که حرفی هست که بخواهی به مجید بگویی؟ که جواب میدهد: «من همه چیز دارم اما یک جا به مجید حسادت کردم؛ مزار مجید با مزار مادرم حدود 10 متر فاصله دارد و وقتی سر مزار مادرم میروم، حتی زمانی که فقط بوتینهای او آنجا بود، مردم وقتی وارد گلزار شهدای یافتآباد میشدند همیشه به سر مزارش میرفتند و برای او فاتحه میخواندند؛ آن روز گفتم خدایا من هم شهید بشوم».
جواد قربانی در مورد نحوه آشناییاش با آقا مجید میگوید: «مجید همیشه دعوا میکرد و حتی در مراسمهایی مانند چهارشنبهسوری از یک روز قبل از او تعهد میگرفتند که کاری نکند. بعد از یک مدت قهوهخانهای ساخت که روز بعدش شهرداری آن را با لودر خراب کرد اما قهوهخانه دیگری زد.
بعد از اینکه در مورد سوریه شنیده بود، پیغام داد که میخواهد به سوریه برود؛ به کربلا رفته است و توبه کرده اما در مرحله اول اسم او را از لیست خط زدیم. مجید بارها پیگیری کرد تا به سوریه برود اما با پروندهای که داشت نمیشد. یک روز در روضهای بودیم، دیدم حتی بعد از تمام شدن روضه نیز هنوز دارد گریه میکند».
او ادامه میدهد: « مجید به قدری تغییر کرده بود که زنگ میزد و میگفت من رفتم مشروبفروش را همراه با تمام مشروبهایش در کوچه انداختهام بیایید و او را دستگیر کنید؛ نه تنها مشروبفروش بلکه با موادفروش هم همین کار را میکرد. ما هم میگفتیم با کدام حکم این کارها را میکنی؟!»
مجید بربری بعد از مدتی دوباره در هیئتی پیش آقای قربانی میرود و او را قسم میدهد که اسمش را در لیست اعزامیها بگذارد. فرمانده بالاخره جواب نهایی را به مجید میدهد و میگوید: «افرادی که به سوریه اعزام میشوند را خود بیبی تایید میکند». فرمانده بعد از این حرف میخوابد اما با صدای هقهق مجید از خواب بیدار میشود. از آن روز دیگر مجید به فرمانده نمیگوید که اسمش را در لیست اعزامیها قرار بدهد.
آقای قربانی ادامه میدهد: «معرفت و شجاعتش در تغییر مسیرش تاثیر داشت؛ اعتقادات خانوادگی و شاکله اصلی او از بچگی، مجید را به این راه کشاند».
به گفته فرمانده، یکی از داییهای مجید که طلبه هم بود همیشه با او درگیر بود که کی میخواهد آدم بشود! وقتی مجید سوریه بود زنگ زد و گفت «دارم میرم تا آدم بشم».
میزبان برنامه از آقای قربانی میپرسد با اینکه مجید پنج ماه اضافه خدمت خورده بود، چگونه توانست آموزشهای نظامی را پشت سر بگذارد؟ فرمانده جواب میدهد: «معرفت مجید؛ وقتی عزمش را جزم کرده بود بسیار منظم بود و آموزشها را انجام میداد.
حدود هزار نفر از نیروهای مردمی برای اعزام به سوریه ثبتنام کردند، 700 نفر برای آموزش انتخاب شدند و در نهایت 180 نفر به سوریه اعزام شدند که مجید یکی از آنها بود. او تمام مراحل آموزش نظامی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پسری که روزی 15 بار قلیان میکشید کامل ترک کرد».
او ادامه میدهد: «دو روز قبل از اعزام به سوریه، مادرش تماس گرفت و گفت که راضی به رفتن مجید نیست؛ من هم اسم مجید را از لیست خط زدم؛ مجید متوجه شد اما نفهمید که به خاطر عدم رضایت مادرش بوده است.
مجید پیش یکی دیگر از فرماندهان به اسم مرتضی کریمی رفت که او هم شهید شده است؛ بدون اینکه من متوجه بشوم، دوباره اسمش در لیست قرار گرفت؛ اصلا قرار نبود مجید برود اما رفت و جزو اولین شهدا بود.
مجید در سرعت، جسارت و شجاعت خیلی خوب بود و زمانی که به سمت دشمن و باران تیر توپ 23 حرکت میکرد، اولین کسی بود که از خاکریز گذشت و بدون ترس رفت. چهار تیر به پهلوی چپش خورد و بعد هم 4 تیر دیگر به پشتش که ما دیگر امیدی به نجات او نداشتیم؛ چون از ما هم دور بود.
در همان وقت هم با جملات قصار همیشگیاش میگفت: «یکی پیدا نمیشه که یه تیر خلاص به ما بزنه؟!»
مجید بربری سه روز بعد از اعزام به سوریه به شهادت میرسد و پیکر او و 11 نفر دیگر در منطقهای بود که امکان دسترسی برای ایرانیها وجود نداشت. حدود شش روز بعد که خبر قطعی شهادت مجید به گردان میرسد، آقای قربانی سعی میکند که خبر را به خانواده بدهد اما به قدری دادن این خبر سخت بود که کسی همراهش نمیآید و مجبور میشود با تعداد کمی به منزل خانواده قربانخانی برود.
دفعه اول چیزی نمیگوید اما برای اینکه ممکن است فیلم شهادت آنها توسط داعش در فضای مجازی پخش شود، دوباره به منزل آنها میرود و بعد از یک ساعت وقتی میبیند که مادر مجید دیگر به سختی نفس میکشد، به همراهش میگوید «آقا صمد بگو».
آقای قربانی تعریف میکند: « هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم؛ صحرای محشری شد و صدای شیون خانواده مجید و هممحلهایهایش تا چند خیابان آن طرف هم میآمد».
source