Wp Header Logo 44.png

خاطره تلخ حسین منزوی از معلمی که بی‌دلیل او را کتک می‌زد

سرویس فرهنگی؛ تابناک- خاطرات حسین منزوی را که می‌خوانیم کلی از مدرسه و معلم‌هایش صحبت کرده. از آنجایی که خودش هم متولد اول مهر است، و این روز‌ها بحث مدرسه رفتن و یادآوری یک سری خاطرات قدیمی داغ است، برویم ساراغ یکی از خاطرات تلخ او از مدرسه.

 

البته که منزوی ظاهرا همیشه شاگرد باهوش و درس‌خوانی بوده.  خاطره منزوی از آن دسته اتفاقاتی است که شاید بعضی از ما نیز آن را تجربه کرده باشیم. حسین منزوی سال اول دبستانش را در مدرسه فردوسی درس خوانده بود و سال دوم را در مدرسه‌ای با نام علمیه. در سال ۳۴-۱۳۳۳. معلم‌ها هم که آن زمان آداب خودشان را داشتند. ماجرای عجیب از یکی از معلم‌ها و رفتار پدر و مادرش  را از زبان خودش بخوانیم:

«کلاس اول را که ما تمام کردیم و شاگرد اول هم شدم، یادم هست که آن سال، سال بعد از کودتای مرداد ۲۸ مرداد بود؛ سال ۳۳ بود. «اصل چهار» ریخته بود اینجا با تمام ابزار رنگارنگ و پرزرق و برق تبلیغ خودش. یادم هست که اولین بار مثلا شیر در مدرسه توزیع می‌کردند، شیر خشک. شیر خشک‌های با کیفیت بسیار بالا. یادم نمی‌رود که من گاهی یک کاسه شیر درست می‌کردم می‌خوردم. خیلی به نظر من خوش‌طعم‌تر از شیر‌های خودمان بود… من یک بسته مداد شمعی توی کیفم بود؛ حالا کجا می‌رفتم؟ مدرسه‌ای بود به نام علمیه. زنجان آن موقع که ما ابتدایی درس می‌خوانیدم، سه تا مدرسه ملی داشت. توفیق، علمیه بود و سعادت… پدرم من را برد و گفت پسرم را آورده‌ام اینجا که پیش شما درس بخواند. یک معلمی نشسته بود آنجا؛ اشتباه نکنم، فامیلی‌اش آقای شهیدی بود.

 

من نمی‌دانم این معلم دید که پدرم من را آورد آنجا برای ثبت نام و فهمید که من پسر محمد منزوی هستم؛ حالا سابقه‌ای داشت با پدر من یا مریض بود؛ نمی‌دانم؛ یا در من چیزی بود که او را به یک چنین اعمالی برمی‌انگیخت؛ از همان ساعت اول که این آمد توی کلاس و من هم توی کلاس نشسته بوم بدون هیچ تحاشی‌ای و پرده‌پوشی‌ای نشان داد که من روزگار خوبی با او نخواهم داشت… آقا این از همان جلسه که آمد توی کلاس، همین‌جوری بی‌دلیل _از در که می‌آمد تو، مثلا_ یک چوب می‌زد توی سر من. اصلا از من درس نمی‌پرسید. بچه خوبی بودم، شاگرد خوبی بودم، من اصلا شاگرد اول بودم، در تمام دوران تحصیلم، توی دبستان حداقل. ولی دیگری شلوغ می‌کرد مثلا، من کتک می‌خوردم! یک ده روزی من رفتم و نرفتم دیگر. دیدم نمی‌توانم تحمل کنم.

 

 صبح هم یادم هست که یک کیف داشتم، وسایلم توی کیف بود؛ کتاب و دفتر و… مداد‌های شمعی‌ای هم که گرفته بودم توی کیف بود. برای خیلی‌ها وسوسه‌انگیز بود مداد شمعی، چون چیزی بود که دست همه نمی‌رسید… منتها ما به هر حال هم بچه‌زرنگ بودیم، شاگرد اول بودیم، به‌مان داده بودند… سفره‌ای هم توی کیف من بود که می‌رفتم نان می‌خریدم ظهر‌ها می‌آوردم خانه. خلاصه آقای شهیدی ما را از مدرسه فراری داد. نرفتیم ما مدرسه و… ولی خب هر روز صبح پا می‌شدم وسایلم را برمی‌داشتم، یعنی آقای شهیدی ضمنا به طور غیرمستقیم اولین روش دروغ گفتن و شیره به سر پدر و مادر مالدین را به بنده یاد داد در حقیقت. من می‌رفتم و ظهر می‌رفتم نان می‌خریدم و می‌آوردم خانه و اینها فکر می‌کردند که من می‌روم مدرسه.

 

 پدرم یک روز به من گفت، کجا، صفحه چند هستید؟ گفتم اینجا. یک صفحه‌ای بود که یکی دو تاعکس بود قبل از آن، این طرفش هم یک شعر بود… صفحه دوازده‌این‌ها بود.. یک هفته‌ای گذشت… یک علی سلمانی بود، این پدرش سلمانی بود توی سبزه‌میدان. همکلاس بودیم کلاس اول. این هم همانجا دور و بر مغازه پدرش ولو بود. می‌رفتم آنجا، همانجا توی سبزه‌میدان بازی می‌کردیم با هم. بغل مغازه اینها یک فرورفتگی بود… توی آن درگاهی که رفته بود تو، بازی می‌کردیم. این کیف هم همین جوری با من بود و می‌گذاشتم گاهی آنجا مثلا، دور و برش بازی می‌کردیم. یک روزی یادم هست که دیدم مادر من با عمه‌ام آمدند دوتایی. مادر من جا خورد. گفت اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم آره، امروز معلم‌مان نیامده بود. گفتند بروید بازی کنید. ظاهرا پذیرفت. ولی عملا معلوم شد که نپذیرفته. شک کرده و آمده بود به پدرم گفته بود قضیه را. ظهر می‌خواستیم بیاییم دیدم کیف نیست؛ این ور، کیف… آن ور، کیف… دیدیم نیست. بلند کردند. حالا خدا می‌داند کی بلند کرده و چه جوری.

 

ما مانده‌ایم چه کنیم. سفره خانه رفته، مدادرنگی‌ها رفته، کتاب‌ها رفته… یک ذره آب جوی و گل و… مالیدم به صورتم و لباسم و آمدم و گفتم من داشتم آنجا بازی می‌کردم، یک نفر از پشت لگد زد، افتادم توی جوی، کیف من را برداشت، در رفت… خیلی خب. پدرم گفت که کجایید الان؟ صفحه چندم هستید؟… اینجا باختم قضیه را. خودم را لو دادم. گفتم: اینجا؛ همانجایی که ده روز پیش نشان داده بودم. گفت پدرسوخته، تو که ده روز پیش گفتی درسمان اینجاست؛ پس چطوری؟… تا من من‌ومن کنم، مادرم یقه‌ام را گرفت. گفت: «پدرسوخته، حالا دروغ هم می‌گی؟ تو مدرسه نمی‌ری، تو اصلا می‌ری اونجا بازی می‌کنی.» اینها؛ برای اولین و آخرین بار، ما یک کتکی از مادر خوردیم. این یادم هست.»

خاطره تلخ حسین منزوی از معلمی که بی‌دلیل او را کتک می‌زد

منزوی را با شعرهایش و تسلطی که بر ادبیات داشت می‌شناسیم. سال ۱۳۸۲ بود که ابراهیم اسماعیلی اراضی با یک میکروفون و کاست می‌رود پیش حسین منزوی و گفت‌وگوی بلندی را با او شروع می‌کند که بعد‌ها حاصلش می‌شود کتاب: «از عشق تا عشق». این متن هم به شکل خلاصه از همان کتاب بازنشر شده است.

source