Wp Header Logo 2031.png

این کتاب شامل مصاحبه‌هایی از بانوی مجاهد، مرحومه مرضیه حدیدچی (دباغ) است که طبق خواسته وی به‌خلاف کتاب‌های پیشین، فارغ از توصیف و حاشیه، کوتاه و جوان‌پسند تهیه شده است.

شخصیت اصلی این‌کتاب، متولد همدان و خانواده مذهبی و قرآنی بزرگ شده است که روحیه پرسشگری و جسارت و شجاعتش باعث می‌شود در زندگی متفاوت از هم سن و سال‌های خود عمل کند. با ازدواج او سوالاتش فروکش نمی‌کند و همسرش حاج حسن میرزا دباغ او را به محضر علما می‌فرستد تا با کسب علوم دینی سوالاتش رفع شود. در طول حیات و مبارزه، بزرگانی چون آیت الله سید محمد باقر همدانی، آیت الله سعیدی، شهید صالحی خوانساری و… بر شخصیت مرضیه دباغ تاثیر داشتند. او در راه مبارزه علیه رژیم پهلوی، همراه همسرش پیشگام و عضو حزب موتلفه بازار بود و همین امر باعث شد پا در راه مبارزه بگذارد و از پخش اعلامیه‌ شروع کند.

اما کار مبارزه مرضیه دباغ به همین جا ختم نشد و ضمن سخنرانی و تدریس در مجالس مختلف و همکاری با گروه‌های مختلف مبارزاتی و… تبدیل به سوژه مهم ساواک شد. تا آنجا که برای گرفتن اطلاعات زیر شکنجه‌های سخت دوره‌دیدگان ساواک، دختر شانزده ساله‌اش را مقابلش شکنجه کردند تا اعتراف کند. اما این‌اتفاق نیافتاد.

مرضیه حدیدچی پس از فرار از ایران با پاسپورت جعلی به لندن و سپس به سوریه و لبنان رفت و آموزش‌های چریکی و جنگ‌های نامنظم را فراگرفت و همراه با دکتر مصطفی چمران و امام موسی صدر مبارزه با رژیم غاصب صهیونیستی را در پیش گرفت. او در کنار مبارزات سیاسی مثل شرکت در اعتصاب غذای کلیسای سن ماری و… به عنوان محافظ بیت امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو (فرانسه) انتخاب شد و پس از پیروزی انقلاب مسئولیت‌های متفاوتی را بر عهده گرفت؛ از فرماندهی سپاه همدان تا نمایندگی مجلس و….

کتاب «مادر انقلاب» پس از درگذشت مرضیه حدیدچی با انجام مصاحبه‌های تکمیلی با راویان و شاهدان اتفاقات شکل گرفت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

قلبم تند می‌زد. انگار می‌خواست از شوق دیدن مرادم از سینه بیرون بیاید. ابتدا اجازه ملاقات ندادند. چند نفری که در بیت آقا بودند، با هم مشورت کردند و سرانجام گفتند: «امام با یک خانمِ تنها، نمی‌نشینند صحبت کنند!» ناراحت شدم و گفتم: «اگه ایشون چنین تفکری دارند، من ایشون رو رهبر خودم نمی دونم!» سپس یک نفر که همسرش از شاگردانم در ایران بود، من را شناخت و زمینه دیدار خصوصی مهیّا شد. وقتی در برابر امام قرار گرفتم، هیبت و جبروت ایشان به گونه‌ای بود که نمی‌توانستم به راحتی صحبت کنم. اما وظیفه‌ای را که به من محوّل شده بود، باید انجام می‌دادم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. ابتدا خودم را معرّفی کردم. – من دبّاغ هستم آقاجان! امام فرمودند: «شما همان خانمی هستید که آقای سعیدی در نامه‌هایش از او می‌نوشتند؟ همان خانمی که هشت فرزند خود را رها کرده و از دست رژیم شاه فرار کرده است؟» عرض کردم: «بله، من شاگرد آقای سعیدی بودم و با او کار می‌کردم.» آنجا فهمیدم خبر فعالیت‌هایم به گوش امام هم رسیده است.

این‌کتاب با ۱۸۴ صفحه چاپ شده است.

source