Wp Header Logo 288.png

چگونه یک کتاب را بخوانیماحمد پاکتچی؛ عضو شورای عالی علمی مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی، پژوهشگر علوم قرآن و حدیث و سفیر سابق ایران در سازمان یونسکو است. این پژوهشگر نامی ایرانی در گفتاری به تشریح چگونگی خواندن کتاب پرداخته است که به انگیزه هفته کتاب و کتاب‌خوانی آن را می‌خوانیم:

این موضوع ظاهرا پیش پا افتاده و ساده و جواب آن نیز به اندازه خود سؤال ساده است. اگر بخواهیم کتابی را بخوانیم، آن را در دست می‌گیریم و چنانچه به فارسی نوشته شده باشد از سمت راست و اگر به انگلیسی نوشته شده باشد، از سمت چپ، سطر به سطر می‌خوانیم و سعی می‌کنیم معنی آن را بفهمیم و هرجایی که متوجه معنا نشدیم مجدد بازمی‌گردیم و برای بار دوم می‌خوانیم، هنگامی‌که مطلب تمام شد و متوجه آن شدیم، کتاب را می‌بندیم و در فرصت بعدی کتاب بعدی را می‌خوانیم. این مسئله پیچیده‌ای نیست که بخواهیم برای آن جلسه‌ای برگزار کنیم و به بحث و گفت‌وگو بپردازیم.

در دهه 1950 موضوع چگونه یک کتاب را بخوانیم؟ برای یک فیلسوف آمریکایی انگلیسی به نام مورتیمر آدلر به عنوان یک موضوع حاد مطرح شده بود که نهایتا کتابی با عنوان «چگونه یک کتاب را بخوانیم»؟ تالیف کرد. عنوان این کتاب همان عنوانی است که اکنون برای گفت‌وگو در نظر گرفته شده است.
نوع طرحی که وی برای کتاب‌خواندن پیش‌بینی کرده بود، مبتنی بر یک سلسله مبانی فکری بود که بعد از او نیز بسیاری از مباحث پیرامون آن شکل گرفت و در اینجا به چکیده از این بحث توجه می‌کنیم.

زمانی که من خارج از محیط دانشکده با یکی از دوستان در خصوص برگزاری این سمینار صحبت کردم او مرا وادار به رفع یک سوءتفاهم در همین باره کرد و آن هم اینکه شاید برخی تصور کنند، مقصود تندخوانی است که این روزها به صورت اپیدمی موضوع کار بسیاری از آموزشگاه‌ها قرار گرفته و زمینه‌ای برای کار اقتصادی جدی شده است ولی ابدا مقصود ما بحث تندخوانی نیست. هیچ فرقی نمی‌کند یک کتاب را تند یا آرام بخوانید.

بحث ما درباره این است که چگونه باید یک کتاب را خواند؟ با سرعت آن کاری نداریم، هرکسی خواست می‌تواند آن را حتی کند بخواند. مقصود چیز دیگری است.

من فکر می‌کنم اگر ما در کل مدت سمینار فقط بتوانیم صورت سؤال را مشخص کنیم یعنی وقتی می‌گوییم: چگونه باید یک کتاب را بخوانیم منظورمان چیست؟ خودبه‌خود به پاسخ می‌رسیم.

شاید بنده تصمیم دارم تمام فرصتی که داریم را به صورت سؤال بپردازم و احساس می‌کنم اگر صورت سؤال معلوم شود دوستان خودشان پاسخ را به‌خوبی درمی‌یابند.

مشکل ما کتاب نیست؛ مشکل ما با هر نوع آموزش،پرورش و اطلاع‌رسانی است که آموزش دادن، پرورش دادن و اطلاع‌رسانی از طریق کتاب یکی از مصادیق آن است.

گاهی اوقات در این زمینه دچار مجموعه‌ای از سوءتفاهم‌ها هستیم که این سوءتفاهم ناشی از افکار خیلی سنتی و غیرقابل انعطاف است.

از نظر ما یک کتاب‌خوان خوب کسی است که از سیر تا پیاز کتاب را با دقت بخواند و چیزی را از قلم نیندازد و اگر جایی را خوب متوجه نشد، دوباره بخواند.

قلم در دست بگیرد و به سرعت ذیل قسمت‌های مهم کتاب خط بکشد یا مقادیر زیادی کاغذ سفید برای خلاصه‌نویسی و فیش‌برداری از کتاب انجام دهد که می‌گوییم این فرد در کتاب‌خوانی بسیار جدی است. و می‌گوییم کتاب‌ خواندن را از وی یاد بگیرید و کسانی را که پس از بررسی مقدمه، مقدار کمی از مطالب کتاب را می‌خوانند را تقبیح می‌کنیم. چراکه این فرد صرفا تکه‌هایی از کتاب را با مطالعه ناقص خوانده و کنار گذاشته‌اند که مطالعه به هیچ دردی نمی‌خورد.

ملاک ما برای ارزشیابی اینکه کدام مطالعه به درد می‌خورد و کدام به درد نمی‌خورد چیست؟ آیا اگر کسی علیکم بدین العجائز، علیکم به قرائت العجائز را به عنوان شعار کتاب‌خوانی مطرح کند و بگوید صرفا هنگامی‌که سیر تا پیاز و از اول تا آخر و ده مرتبه کتاب را بخواند تا ملکه ذهنش شود به‌گونه‌ای که اگر بعد از تمام کردن کتاب از جای‌جای آن سؤال طرح شود، به تمام سؤالات پاسخ دهد، این فرد را به عنوان کتاب‌خوان واقعی قبول داریم و اگر غیر از این بود او را مورد سرزنش قرار دهیم. آیا این فکر درست و خوب است؟

عملا این مشکل در نظام آموزشی نیز وجود دارد. فرض کنید یک فرد از زمانی که وارد کلاس اول ابتدایی می‌شود تمام نمراتش بیست باشد و معلم هر سؤالی از او بپرسد عینا درست جواب دهد و هر روز با استراحت کامل با خوردن صبحانه کامل سر کلاس می‌رود و حرف استاد را خوب گوش می‌دهد به بیرون پنجره نگاه نمی‌کند به کبوترهای حیاط که پرواز می‌کنند، توجه نمی‌کند و با بغل‌ دستی‌اش صحبت نمی‌کند، دست‌به‌سینه می‌نشیند و تمام کلمات استاد را گوش می‌دهد، به خانه که می‌رود فورا پس از استراحت مختصری، تا قبل از خواب شب به سراغ درس‌هایش می‌رود.

فردی که نظم تحصیلی را تا حدود 22 سال ادامه می‌دهد و فوق دکترا نیز کسب می‌کند و از دانشگاه بیرون می‌آید. آیا او یک دانشمند می‌شود؟

یعنی ما کسی که اینگونه درس خوانده را به عنوان یک دانشمند قبول داریم؟ و میگوییم علم او کامل است؟ مانند یک بچه خوب دنبال هیچ کار زائدی نبوده، وقتش را تلف نکرده و تمام مدت درگیر تحصیل بوده و از کارهای نه به جای دوران جوانی دور بوده و فقط درس خوانده است. لابد اکنون باید به یک دانشجوی برجسته مانند ابن سینا یا ابوریحان و انیشتین تبدیل شده باشد درحالی‌که اینگونه نیست. با فردی مواجه هستیم که مقداری زیادی اطلاعات دارید و جالب است که وقتی در مسیر فعالیت علمی قرار می‌گیرد و چیزی می‌نویسد، کسی از آن استقبال نمی‌کند. پس از مدتی آنچه در این سال‌ها خوانده بوده را فراموش می‌کند. کم‌کم پیر می‌شود و سلول‌های مغز به مرور زمان فرسوده می‌شوند و نمی‌تواند به آنچه که مسلط بوده، پاسخ دهد در نتیجه حافظه کیفیت خود را از دست می‌دهد.

پس ما به دنبال چه هستیم؟ آیا نتیجه‌گیری ما این است که درس خواندن کار زائدی است و افراد نباید درس بخوانند؟ یعنی کسانی موفق هستند که بازیگوش بودند و حداقل عمر خود را از دست ندادند چراکه درنتیجه تغییری حاصل نشده است فقط این افراد به هنگام پیری تأسف عدم استفاده از کودکی و نوجوانی را نمی‌خورند.

واقعیت این است که شاید ما هیچوقت حاضر نباشیم تا این میزان منصفانه درباره حدود بیست سال درس خواندنمان چرتکه بیندازیم و به تحلیل دستاوردهای خود بپردازیم.

همیشه خیلی زود سعی می‌کنیم افکارمان را پریشان کنیم و بیش از این ادامه ندهیم چراکه ممکن است نتیجه آن به سودمان نباشد بنابراین دوست نداریم که به یک واقعیت تلخ مرتبا فکر کنیم و سعی می‌کنیم مسئله را جور دیگری ببینیم ولی هنگامی‌که فرصت کافی داریم تا راه درست مطالعه کردن را بیاموزیم و هنوز زمان کافی داریم، لازم نیست خیلی محافظه‌کارانه با موضوع برخورد کنیم. میتوانیم در مقابل اشتباهاتمان انتقادپذیر باشیم.

اگر قرار است با هدف دانشمند شدن وارد دانشگاه شویم، باید چه مسیری را برای رسیدن به آن ادامه دهیم؟ واقعیت این است که آنچه امروزه در مسائل آموزش و اطلاع‌رسانی مورد توجه قرار می‌گیرد خواندن نیست.

با توجه به شعر معروف «هركه خواند صرف مير مير را / بشكند هم قفل و هم زنجير را» فرق میان خواندن و دانستن چیست؟ چگونه دو نفر با صرف میر میر یعنی میرشریف جورجانی مواجه می‌شوند و یکی صرف میر میر را فقط می‌خواند و یکی می‌داند.

این یک مثال است و ممکن است در هر کتابی که می‌خوانیم صادق باشد. در درسی که می‌خوانیم و علمی که به عنوان رشته تحصیلی خود انتخاب کرده‌ایم به دانشگاه رفته‌ایم و فردا به عنوان فوق لیسانس و دکتر این علم وارد جامعه شویم.

چه وجه تمایزی وجود دارد؟ معمولا در این مسئله از تعبیر فهم استفاده می‌کنند. موضوع ناآشنایی نیست و این را میدانستیم که اگر انسان بخواهد بگوید این کتاب را خوب خوانده‌ام باید بگوید آن را فهمیده‌ام.

اگر بگوید این رشته را خوب خوانده‌ام باید آن رشته را خوب فهمیده باشد. مهم این است که ملاک فهمیدن چیست؟ از کجا می‌شود فهمید که فهمیدن چیست؟ چه زمانی می‌توان حس کرد که این کتاب را فهمیده‌ام یا خیر؟

 با یک تعبیر میتوان به پاسخ سوال نزدیک شد؛ کسانی که با دید نقدی در این زمینه اظهار نظرکرده‌اند و کتاب‌هایی در این مورد نوشته‌اند حرفشان این است کسی که کتابی را نوشته، ان‌شاءالله میدانسته که چه می‌نویسد. چراکه برخی نویسندگان می‌دانند چه می‌نویسند و برخی خودشان نیز نمی‌دانند چه مینویسند.

بهترین حالت را در نظر میگیریم یعنی نویسنده‌ای که میداند چه مینویسد. با یک انسجام فکری و یک فهم عمیق نسبت به مطالب قلم می‌زند. هنگامی‌که یک کتاب را می‌خوانیم با یک اطلاع‌رسانی و ارتباط مواجه هستیم. این کتاب مانند یک سیم مخابراتی عمل می‌کند. افکاری که در ذهن نویسنده است، منتقل میشود.

فورا اعتراض نکنید که شاید من با آن افکار مخالف باشم. خب باشید.

برای مخالفت با یک تفکر باید در ابتدا به مغز منتقل شود و سپس مخالفت کنیم. فعلا بر سر مخالفت صحبت نمی‌کنیم. بر سر انتقال صحبت می‌کنیم.

مثلا خانم خطاب به همسر خود می‌گوید: من خانواده خود را دعوت کرده‌ام، زودتر به خانه بیا. همسر می‌خواهد مخالفت کند. اولا باید این صدا به گوش او برسد و پیام را دریافت کند تا بتواند مخالفت کند.

تمام دعواهای ما این است که آن سیمی که پیام را به گوش شما میرساند، سالم نیست و قطع و وصل می‌شود و مشکلاتی در انتقال وجود دارد.

فرض بر این بوده که نویسنده تفکراتی در مغز خود داشته، این کتاب همان سیم ارتباطی و ابزار حامل پیام ذهن نویسنده برای شما است اما این سیم ارتباطی توانایی‌هایی بیش از یک تلفن دارد چراکه ممکن است آن نویسنده قرن ها پیش از دنیا رفته باشد. لازم نیست نویسنده در حال حاضر زنده باشد یا ممکن است نویسنده زنده باشد و به هر دلیل امکان ارتباط مستقیم با او وجود نداشته باشد ولی شما از طریق این خط ارتباطی میتوانید پیام را دریافت کنید، این یکی از حساس‌ترین مسائل این قضیه است.

هنگامی‌ که ما یک کتاب را می‌خوانیم یک مطلب را نمی‌خوانیم ما مستقیما با یک مطلب و نوشته مواجه نیستیم. اول باید طرف حسابمان را تعیین کنیم. ما در حال برقراری ارتباط انسانی هستیم. یعنی با یک نفر حرف می‌زنیم. فقط ابزار ارتباطی ما ویژگی‌های خاصی دارد که باید آن را درک کرد.

برای مثال وقتی نویسنده یک حرفی میزند من نمیتوانم فورا جوابش را دهم. بیشتر باید حرف او را بشنوم. یک مکالمه یک‌طرفه است که کار را سخت‌تر می‌کند چراکه اگر مکالمه دوطرفه باشد،هنگامی‌که متوجه قسمتی نشویم می‌گوییم: لطفا این قسمت را بیشتر توضیح دهید اما در کتاب چنین محدودیتی وجود دارد که نمی‌توان این سوال را پرسید. مانند تلویزیون و رادیو است که یک طرف صحبت می‌کند و یک طرف شنونده است.

با وجود این محدودیت نباید فراموش کرد که کتاب یک وسیله ارتباطی است پس ما در واقع با ارتباط دو گره با یکدیگر مواجه هستیم. دو گره و نقطه‌ای که میخواهند به یکدیگر وصل شوند. این دو نقطه انسانند. ما با فکر و ذهن دو انسان مواج‌هایم. پس امواج باید به‌گونه‌ای طراحی شوند که بتوانند این دو ذهن را با یکدیگر مرتبط کنند و آسیب‌شناسی قضیه هم از همین‌جا آغاز می‌شود.

وقتی ارتباط بین دو ذهن برقرار نشد باید به دنبال ایراد قضیه بگردیم چراکه ما میدانیم انتظار چه نوعی از ارتباط را داریم. چرا من متوجه معنای این کتاب نمی‌شوم؟

به این ترتیب با این ذهنیت به محض اینکه شروع به کتاب‌خوانی میکنیم در واقع این صورت ظاهری ارتباط فکری و ذهنی دو انسان با یکدیگر است.

دو انسانی که مهم نیست هر دو در یک زمان زنده باشند یا نباشند. پس باید فکر کنیم که همان اتفاقاتی که در مغز نویسنده رخ داده تا به آن فکر برسد، بسیاری از آن فرایندها یکبار دیگر باید در ذهن ما اتفاق بیفتد.

از یک بحث در فن ترجمه استفاده می‌کنم؛ شما هنگامی‌که میخواهید حرف‌های یک فرد را ترجمه کنید بیشتر مشکل دارید تا زمانی که بخواهید یک حرفی را خودتان بزنید. وقتی یک حرف را می‌زنید تصمیم‌گیرنده خودتان هستید. احتیاجی به مصوبه از قبل نیست. هر آنچه به ذهنتان رسید میگویید اما وقتی میخواهید حرف‌های یک نفر دیگر را ترجمه کنید در ابتدا باید بدانید او چگونه فکر کرده است. در ذهن او چه میگذشته و میخواسته چه بگوید؟ همیشه همینطور است وگرنه یک فهم ناقص به یک زبان دیگر منتقل میشود و اصلا معنای مورد نظر منتقل نمیشود.

در اینجا نیز با چیزی شبیه به ترجمه مواجه هستیم. سلسله افکاری در ذهن یک فرد شکل گرفته است. یک عمر سابقه پشت آن تفکر نهفته است. عواملی از قبیل تحصیلات، جامعه، خانواده، ارتباطات،خاطرات، وقایع اجتماعی و هزاران مسئله دیگری که میتوانند در شکل دادن تفکر نویسنده دخیل باشند. حالا تصور کنید در یک فاصله با این فکر مواجه هستیم که تصویر روشنی از سابقه آن نویسنده نداریم. در حالی‌ که ارتباط با یک نوشته است و در طول عمر نویسنده آن کتاب را ندیده و هیچ اطلاعاتی از او نداریم حتی جنسیت آن را نمی‌دانیم. ما همیشه اول به یک ایده‌ای میرسیم و بعد امکانات خود را در نظر میگیریم. در صورتی‌ که توقع بیش از امکانات منطقی نیست.

گاهی از اوقات بحث رفع تکلیف نیست. وقتی هدف مشخص تعیین شده و صورت مسئله به درستی متوجه شده باشد، حتی میتوان امکانات را به دست می‌آورد. چه ایرادی دارد برای فهم بیشتر کتاب، بیوگرافی نویسنده را بخوانیم؟ آیا این مسیر محال است؟ وقتی ما متوجه صورت مسئله شویم و بدانیم چه نیازهایی داریم حاضر میشویم تا حد ممکن امکانات به دست بیاوریم.

شما برای یک طراحی اگر احساس کنید به یک ابزار نیاز دارید، فورا آن را تهیه می‌کنید ولی تا یک حدی این سرمایه‌گذاری را انجام می‌دهید.

بسیار مهم است که صورت مسئله، ایده، هدف و ابزارهای مورد نیاز را متوجه شویم و در حد فردی و شخصی تصمیم بگیریم. چه بسا گاهی امکانات فراهم است اما چون هدف مشخصی وجود ندارد، از آن امکانات استفاده نمیکنیم که این یکی از مشکلات و گرفتاری‌های ما است.

آن فکری که نویسنده انجام داده را مجددا در ذهن خود در آن زمینه‌ها پرورش دهیم. ممکن است به عقاید اهل فلسفه در این اقدام دور ایجاد شود چراکه بگویند اگر این علم را داشتیم که اصلا این کتاب را نمیخواندیم. این کار حتی مشکل‌تر از کار نویسنده است.

پس با این‌ همه سنگ‌اندازی هیچ کتابی نباید خوانده شود چون عملا تعلیق به محال است. در پاسخ باید عرض کرد که خیر در این مورد راهکارهای عملی وجود دارد.

خیلی مهم است که نحوه برخورد با مسائل تا چه میزان کاربردی باشد و تصمیم به انجام یا بهانه برای انجام ندادن داشته باشید. چراکه مانند یک کوهنورد هر قدمی مبتنی بر قدم قبلی است و قدم قبلی نیز همیشه محکوم به شکست است.

مهم این است که در برخورد با هر مانع و سربالایی استراتژی لازم را مشخص کنید نه اینکه بخواهید با یک استراتژی واحد از هر سربالایی بالا روید. به جای وسواس‌های دست و پاگیر تشخص دهید در کجا قرار دارید و بهترین نوع برخورد با آن چیست. البته در عین‌ حال آموزش و مهارت برای برخورد با مسائل وجود دارد. خوشبختانه لازم نیست که همه کارها را از صفر شروع کنید.

نباید این تصویر هولناکی را که علم شما باید بیشتر از علم نویسنده برای خواندن کتاب باشد ایجاد کرد پس اصلا یک جای این توضیح ایراد دارد درصورتی‌که خیر اینگونه نیست در برخورد با هر کتاب و مطلبی باید جایگاه و استراتژی خود را تعیین کنیم چنانکه در طول روز با انواع افراد مواجه می‌شویم و فورا استراتژی و موضع خود را مشخص می‌کنیم.

آیا شما در طول روز با همه افراد به یک گونه رفتار می‌کنید؟ در واقع اینطور نیست ما فورا جایگاه خود را در قبال افراد مختلف مشخص میکنیم و سپس بر اساس تعاریف کلی واکنش خود را تنظیم میکنیم. در مورد کتاب و کتاب‌خوانی نیز همین‌گونه است؛ باید به تعاریف و خطوط کلی و نحوه برخورد با آن برسیم.

اینکه این کتاب را به چه عنوانی می‌خوانیم و این کتاب برای ما چه جایگاهی دارد بسیار مهم است.در هر زمان جایگاه فرد نسبت به کتاب متفاوت است چراکه جایگاه کتاب ثابت است اما جایگاه فرد در طول زمان تغییر می‌کند. مگر غیر از این است که بزرگ‌ترین منتقدین به یک کتاب، زمانی از آن به عنوان کتاب درسی استفاده می‌کردند؟

باید در کتاب‌خوانی یک برآوردی از جایگاه علمی خود و مخاطب داشته باشیم و نوع رابطه‌مان را تنظیم کنیم. ممکن است در ارتباطات خود دچار اشتباه شویم اما در ارتباط‌های حضوری موفقیت بیشتری داریم، وقتی با کتاب مواجه می‌شویم این موفقیت را از دست میدهیم چراکه برآوردی نسبت به مخاطب نداریم.

حال اگر با آن مانند یک تناسب ریاضی برخورد کنیم به این صورت که در برخوردهای حضوری فرض بر این است که موفقیت بیشتری داریم چراکه دو طرف وجود دارد یعنی هنگامی‌ که به نسبت موفق هستیم معنی آن این است که در برآورد نسبت به جایگاه خود و مخاطب به یک توفیق نسبی رسیده‌ام.

در کتابخوانی نیز با وجود اینکه دو طرف وجود دارد، موفق نیستم، پس عدم توفیق این است که در تشخیص جایگاه مخاطب موفق نبوده و نتوانسته‌ایم روابط خود را در قبال آن را تنظیم کنم.

باید خودتان به این پاسخ برسید که برای تنظیم روابط با یک کتاب چگونه می‌توانید شناخت بهتری از مخاطب به دست آورید.

همه مشکلات در اینجا خلاصه نمی‌شود، با شناخت نویسنده قطعا گامی در جهت بهتر خواندن کتاب برمی‌داریم اما همه کار این نیست بخش دیگری به ساختار متنی کتاب بازمی‌گردد.

چیزی که آدلر بیش از هر چیزی به آن اشاره کرده است این مهم است که چگونه می‌توان کتاب را خوب فهمید؟

این نیز مانند حرف زدن است که مجموعه‌ای از حروف را با یکدیگر ترکیب می‌کنیم و کلماتی را ساخته و از مجموع آن جملاتی می‌سازیم و آن را ادا میکنیم.

کسی فکری که دارای یک کلیت است را خورد می‌کند و در اجزای کتابش مطرح می‌کند. امروزه برای نوشتن یک رساله نیز کلیاتی شامل انواع فرم‌ها، فرضیات و سؤالات از شما مطالبه میشود.

یک نویسنده برای نوشتن یک کتاب بدون اینکه خودش بداند این روند را انجام می‌دهد. یک سری فرضیه‌ها و سؤالات را پاسخ می‌دهد و کلماتش بر مبنای سرفصل‌ها و اصول است.

تا به‌ حال چند کتاب دیده‌اید که کاربرگه‌هایی به آن متصل باشد که نویسنده در آن درج کرده باشد که در مغزش چه می‌گذرد؟ این باعث میشود خواننده برای فهم نوشته نویسنده با یک آنالیز به پاسخ سؤالات برسد.

خیلی مهم است که هنگام مطالعه یک کتاب بتوانیم سؤالات ذهن نویسنده را متوجه شویم و دریابیم نویسنده درصدد پاسخ به چه سؤالاتی بوده و چه فرضیاتی داشته. اساسا رابطه میان مفاهیم چه بوده است؟

در صورت پیدا شدن سؤالات، میتوانیم کتاب را بخوانیم. لازم نیست جملات کتاب را به خاطر داشته باشیم. کافی است همین سؤالات اصلی نویسنده در ذهن ما بماند چراکه عصاره کتاب همان است ولی ما بدون فهم مفاهیم چیزی به دست نمی‌آوریم.

به عنوان یک گام کاربردی برای اینکه سیستم‌های ارتباطی دوست حالت باشد، امروزه ممکن است در برخی از سبک‌های نویسندگی با شفافیت این مسائل مواجه شوید. مثلا نویسنده خودش سوالات و فرضیه‌هایش را عنوان می‌کند. البته در بسیاری از کتب جدید این مسئله مرسوم شده است. در مورد سرفصل‌ها این روش جاافتاده‌تر است چراکه نوشتن فهرست در کتب مرسوم است.

البته یک سوءتفاهم دراین‌باره وجود دارد چراکه فهرست مطالب در کتب جنبه راهنمایی برای جست‌وجو دارد و هدف این است بنابراین به گونه طراحی می‌شود که این هدف را برآورده سازد.

هدف نشان دادن رده‌بندی است نه یافتن مطلب. با توجه به اینکه در این دو نوع طبقه‌بندی دو نوع هدف مختلف دنبال می‌شود، الزاما این دو نوع بر یکدیگر منطبق نیستند و اگر این‌ها مساوی با یکدیگر گرفته شوند، سبب ایجاد بسیاری از سوءتفاهم‌ها می‌شوند.

نویسنده یک کتاب هنگامی‌که که در پایان یک کتاب لیست مطالب می‌گذارد، این فهرست چه از لحاظ توزیع حجم و چه از نظر سایر ملاحظات به‌گونه‌ای انتخاب می‌شود که بیانگر سرفصل‌های اصلی ذهن نویسنده می‌توانسته باشد، نیست.

در برخی نویسنده میخواهد سخنش مبهم بماند و درصورتی‌که در کتاب به آن می‌پردازد، آن عنوان را در مقدمه ذکر نمی‌کند.

فهرست مطالبی که در برخی اوقات در کتاب‌ها عرضه میشود شبیه نقشه‌هایی است که مالکان به شهرداری ارائه میدهند که بیان‌کننده فکر اصلی نویسنده موقع طراحی کتاب نیست.

ملاحظات گوناگونی ازجمله ملاحظات تجاری در تنظیم سرفصل‌های کتاب موثر است. نباید فرض کرد که سرفصل‌هایی که به عنوان فهرست مطالب چاپ می‌شوند، عینا مطابق بر آن چیزی باشند که ما برای بازسازی طرحی که در مغز نویسنده هنگام نگارش کتاب بوده است به دنبال آن هستیم ولی قطعا کمک میکند. یعنی شما میتوانید از این فهرست موجود استفاده کنید و با تطبیق با مسائل مورد ویرایش قرار دهید و متن ویراسته خودتان را ملاک عمل قرار دهید نه فهرست چاپ شده را.

برای اینکه به فرضیه‌ها نیز دست یابید میتوانید از امکانات موجود استفاده کنید،فرض بر این است که فهرست مطالب براساس سؤالات و فرضیه‌ها تنظیم شده باشد یعنی قاعده از لحاظ علمی این است که فرد در یک فصل سؤالی را مطرح کرده و به نتیجه برسد و بعد وارد فصل بعدی شود. یک حالت هم این است که در فصل‌هایی عناصر مختلف که به ترکیب نیاز دارند را تعیین تکلیف کند و این عناصر را در یک ترکیب بیامیزد و از آن نتیجه‌گیری کند که بستگی به این دو سیستم دارد.

گاهی با یک سلسله استدلال سری مواج‌هایم مانند یک مدار سری و یک زمان با سلسله بررسی موازی مواج‌هایم که در یک نقطه به یکدیگر می‌رسند و گاهی ترکیبی از این دو.

خیلی راحت با تشخیص اینکه این کتاب از کدامیک از این سیستم‌ها استفاده کرده است، میتوانید موضع خود را نسبت به فهم و پیکره این کتاب مشخص کنید و سپس به فهرست مطالب مراجعه کنید و یکی یکی بازیابی کنید که کدامیک از این سرویس‌ها به کدامیک از مطالب مربوط می‌شود و حتی برخی موارد را اصلاح می‌کنید یعنی متوجه می‌شوید نویسنده به ملاحظاتی یا به دلیل خطا قسمتی از این مدار را به اشتباه مطرح کرده باشد.

اگر در عمل چند مورد را تجربه کنید متوجه می‌شوید که اگر با این سیستم با کتاب برخورد کنید میزان بهره‌برداری شما از کتاب چند برابر میشود.

در بسیاری از موارد با نویسندگانی مواجه هستیم که شاید حرف‌های مهمی برای گفتن داشته باشند اما فن نویسندگی بلد نباشند یا انتظام فکری کافی هنگام نوشتن نداشته‌اند و مطالبشان نامنسجم باشد لذا هنگامی‌ که کتاب را میخوانید هرگز متوجه نمیشوید در مغز او چه گذشته است.

این قبیل کتب را هنگامی‌که مطالعه میکنید دچار سردرد میشوید و احساس میکنید نویسنده از این شاخه به آن شاخه پریده است و نهایتا میگویید: آیا چیزی از این کتاب به دست آوردم؟

در این موارد نیز میتوانید از سیستم‌های مذکور استفاده کنید. در برخی موارد در کتاب‌هایی که دارای طرح نیستند، خودتان میتوانید آن را مرتب کنید و جاده خالی‌های بحث و اعضای زائد مطالب را شناسایی کنید اما اگر بدون نقشه وارد خواندن این کتاب‌ها شوید، صرفا دچار سردرد و سردرگمی میشوید.

در خواندن یک کتاب به این‌که خیلی چیزها از آن یاد گرفته‌اید، اکتفا نکنید. از یک کتاب یک یا حداکثر 3 الی 4 مورد باید یاد بگیرید. اگر از یک کتاب بیشتر از 4 مورد یاد گرفتید بدانید که آن کتاب را به درستی نخوانده‌اید و یا کتاب خوبی نبوده است.

شما در طول خوانش کتاب باید با سلسله مسائل و سؤالات مواجه شوید و چند مطلب مشخص را از آن بردارید که اگر از شما پرسیده شود که این مطلب از کجا آمده بتوانید آدرس آن را بدهید.

اگر خواستید ذیل مطلبی خط بکشید، ذیل استدلال‌ها خط بکشید البته توصیه من این است که یک پلان برای خودتان طراحی کنید. مقدمه خودتان را ترسیم کنید. حال مدار موازی ترسیم کنید و نتایج نویسنده تحلیل کنید یا مثلا کتاب روند سری را طی کرده است. یعنی نتیجه را مبنای بحث بعدی قرار داده است. حال ممکن است نویسنده به یکی از این موارد 80 صفحه و به یکی دیگر 5 صفحه اختصاص دهد.

برای فهم درست کتاب باید پیکر ساخت آن را مشخص کنیم و بتوانیم ارتباط مفهومی برقرار کنیم.

در این مسیر باید واژه‌های کلیدی و اصطلاحات کتاب را استخراج کنید، هر کتابی زبان مخصوص خود را دارد. هر کسی اصطلاحی را در معنای خاصی به کار می‌برد. برای برداشت درست باید این موارد را درست درک کنید. حتی گاهی اوقات یک نویسنده ناتوان یک لغت را در چند جای کتابش به چند معنا به کار برده باشد. شما باید این‌ها را متوجه شوید.

چراکه زمانی که کتاب را با روش درست میخوانید خیلی زود متوجه معنا میشوید. بدانید که شما هنگام خواندن کتاب یک متفکر هستید، بنابراین حتی اگر کتابی که می‌خوانید ضعیف باشد شما می‌توانید با او قوی برخورد کنید اما اگر برخورد شما واکنشی باشد، اگر نویسنده کتاب قوی باشد، برداشت شما ضعیف و اگر نویسنده ضعیف باشد، برخورد اضعف میشود.

در نتیجه کتاب‌ خواندن یک رابطه متقابل است و شما باید ابزارها را درک کنید و نوع مطالبتان در مورد یک کتاب ساختارمند باشد، بدون ساختار و نقشه معلوم هرگز نمی‌توانید معنای یک کتاب را متوجه شوید. 

انتهای پیام

source