Wp Header Logo 1143.png

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی است که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی است از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده است. 

پایان سال‌ها انتظار دیدن مردی بود که حالا پیر شده بود

اینجا خانه‌اش بود 

تابستان همراه خانواده‌های شهدا با قطار به مشهد رفتیم. قبل از حرکت مسؤلین بنیاد شهید گفتند: مراقبت از بچه‌ها به عهده ماست. در مشهد خودشان از مریم و حدیث و مراد مراقبت می‌کردند. ما در حرم همدیگر را می‌دیدیم. زیارت آن سال‌ واقعا بی‌نظیر بود درهای حرم را می‌بستند و روی بنر می‌نوشتند: در این ساعات حرم برای زیارت خانواده‌های شهدا است. ما در گوشه‌ای نشسته و دعا می‌خواندیم. یادم می‌آید دختر کوچکم گفت: نذر می‌کنم پدرم برگرده. سال بعد با پدرم به زیارت بیام. من هم فقط برای سلامتی و آزادی تمام اسرا دعا می‌کردم. قرار بود یازده روز مشهد بمانیم و شمال هم برویم. یک شب توی حیاط مسجد گوهرشاد بودیم، گفتند: قراره شما رو به شمال هم ببریم. منتها اسرا در حال مبادله هستن و به زودی به ایران برمی‌گردن. افرادی که مایل هستن، برگردن. اونایی که می‌خوان با ما به شمال بیان آمادگی کنن. بچه‌ها گفتند: ما شما نمی‌ریم. ما می‌خوایم برگردیم تهران و پدرمون رو ببینیم.

عده‌ای که شوهرشان شهید شده بود برای سفر به شمال ماندند؛ اما افرادی که همسرشان در اسارت بود مانند ما صبح روز بعد با قطار برگشتند. مراد بیش از حد دلتنگ پدرش بود. مدام بهانه او را می‌گرفت و بیشتر از همه برای بازگشت اصرا داشت. مدام می‌گفت: اگه ما خانه نباشیم پدرم دم در می‌مونه. کسی نیست در رو برای پدرم باز کنه. یا می‌گفت: ممکنه پدرم خونمونو نشناسه. وقتی قطار نکه می‌داشت بجه‌ها کلافه می‌شدند. جمعه ظهر بود که به راه‌آهن رسیدیم. مادرم، پدرم و برادرهایم به دیدن ما آمدند. بعد از ناهار همه درباره آزاده‌ها حرف می‌زدند علی به پدرم گفت: باورت می‌شه اسرا دارن برمی‌گردن؟ پدرم در جواب گفت: همیشه در آرزوی چنین لحظه‌ای بودم. خدا رو شکر نمردم می‌تونم آزادی اسرا رو ببینم. 

صبح روز بعد سیما خانم هم از راه رسید. مادرم مدام بغض می‌کرد و از بازگشت اسرا شادمان بود. من از شدت هیجان و اضطراب بیمار شده و قلبم درد گرفته بود. نمی‌توانستم صحبت کنم فقط با اشاره حرف می‌زدم و منظورم را می‌فهماندم. مرا دکتر بردند. نوار قلب گرفتند. دکتر بعد از معاینه به من گفت: دچار حمله عصبی شده و اعصابش به هم ریخته احتمالآ تا مدت‌ها همین‌طور باشه مراقبش باشین. سیما به من التماس می‌کرد: کمی به خودت آرامش بده‌. اضطراب برات خوب نیست. من هم با حال نزارم می‌گفتم: مگه دست خودمه، چطور در این اوضاع آروم باشم. آنقدر سرگرم بودیم که اسرا نام خودشان را در رادیو گفته بودند اما ما نشنیده بودیم. یکی از همسایه‌های ما آمد گفت: محمد آقا اومده…. فرودگاهه خیال کردم قصد مزاح دارد. عصبی شدم گفتم: تو چکاره هستی که برای ما خبر اوردی؟ 

خودشان به موقع خبرمان می‌کنن. چرا به ما خبر ضدونقیض می‌دین؟ سریع برادر نازی خانم را برای اطلاع از خبر آمدن اسرا به سپاه فرستادیم او کم سن و سال بود. زود هم برگشت گفت: دارن برای استقبال از اسرا برنامه‌ریزی می‌کنن. در حال تهیه پلاکارد هستن. فکر کنم اومدن اسرا اونارو هم ذوق‌زده کرده. بعدظهر به ما اطلاع می‌دن که بریم. خانه ما کوچک بود. خانه پدرم هم کوچک بود من قبول نکردم خانم‌ها به منزل پدرم بروند گفتم: بهتره خونه خودمون برگرده به هر حال اینجا خونه‌اش بود. سال‌ها از رفتن او می‌گذشته بود و ما برای دیدار او لحظه‌شماری می‌کردیم. بعدظهر به اتفاق اهالی محله و خواهرشوهرم و بچه‌ها سوار اتوبوس شدیم و به فرودگاه رفتیم‌. بچه‌ها کنارم بودند. 

عده‌ای هم با ماشین شخصی حرکت کردند. محسن ماشینش را تزيين کرده بود اما از شدت گرمای هوا، گل‌ها پژمرده شده بودند تا این‌که رسیدیم. داخل فرودگاه نزدیکی در ایستادم. هواپیما قبل از رسیدن ما نشسته بود. درهایش باز شده و داشتند نام اسرا را صدا می‌کردند. همه از شوق می‌گریستند. پدرم هم کنار در ایستاده مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت و می‌گفت: این اشک ذوقه. از شادی اومدن دامادم گریه می‌کنم. آن زمان که به خاستگاری تو آمد من تا مدت‌ها او را زیر نظر داشتم. در صف اول نماز بود و با دلنشینی قرآن می‌خوند. از همان روزها محبت او در دلم نشست و اونو برای دامادی پسندیدم.

خلاصه اسم محمد را گفتند، با شنیدن نام او دچار استرس شدید شدم. دردی در تنم پیچید. نتوانستم حرف بزنم. پدرم گفت: به خودت مسلط باش. مواظب بچه‌ها باش گم نشن تا من برم برگردم. رفت و سریع برگشت. اسرا را به نوبت می‌اوردند، اول نام یکی از اسرا را خواندند، بعد محمد را آوردند. سیما خانم طاقتش تمام شده بود و در فرودگاه سراسیمه می‌دوید و محمد را صدا می‌کرد. در شلوغی فرودگاه گذرا شوهرم را از دور دیدم. چقدر شکسته شده بود. طفلک دندان نداشت دماغش هم شکسته بود. خیلی لاغر شده بود. پدرم با دیدن محمد بلندتر گریه کرد. به ندرت گریه پدرم را دیده بودم. او عاشق امام حسین(ع) بود تا نام او می‌آمد فوری لبهایش می‌لرزید و اشک مثل آبشار از گوشه چشم‌هایش سرازیر می‌شد. آن روز در فرودگاه طوری اشک می‌ریخت که یاد روزهای محرم افتادم. 

پدرم گفت: همان‌طور که در نامه‌ها برامون می‌نوشت. واقعا قیافه‌اش شبیه مردهای هفتاد ساله شده. چقدر پیر شده. یکی از اقوام محمد را روی شانه‌اش آورد. وقتی محمد را کنار ما زمین گذاشت. مریم پدرش را نشناخت؛ اما مراد با تعجب به پدرش نگاه کرد. محمد هم مراد را نشناخت. سراغش را گرفت. گفت: پس خوابم درست از آب در اومده، حدسم درست بود اتفاقی براش افتاده؟ ما با تعجب مراد را معرفی کردیم. سرانجام محمد را سوار اتوبوس کردند. مردم از شدت علاقه به آزاده‌ها داشتند از اتوبوس بالا می‌رفتند. ما هم سوار ماشین دیگری شدیم و راه افتادیم. 

وقتی وارد محله شدیم. کوچه را نشناختیم. همسایه‌ها ماشین شهرداری را آورده و کوچه را شسته و گلدان‌های زیبایی را سرتاسر کوچه چیده بودند. برادرم رضا ابتدای کوچه ایستاده بود. با دیدن ما گفت: موندم خونه تا به کارها برسم. ساعت شش عصر بود. جلوی پای او هفت یا هشت گوسفند قربانی کردند. همسایه‌ها خانه‌شان را در اختیار مهمان‌ها گذاشته بودند. خانه ما هم مملو از جمعیت بود خلاصه آنقدر جمعیت زیاد بود که اگر تمام همسایه‌ها هم خانه‌شان را در اختیار ما می‌گذاشتند باز هم خانه‌ها گنجایش آن همه مهمان را نداشت. همه دلشان می‌خواست محمد را از نزدیک ببینند و این شدنی نبود. ناچار شدند محمد را به مسجد ببرند. دو دخترم و مراد هم دنبال او به مسجد دویدند. مهمان‌ها را به مسجد راهنمایی کردند. 

گویا محمد آنجا صحبت کرده بود. کلی از او عکس انداخته بودند. بعد از سخنرانی او را از مسجد به خانه همسایه‌مان بردند. نشد بچه‌ها پیش پدرشان باشند. به خاطر شلوغی زیاد محله مسدود شده و کسی نمی‌توانست داخل بیاید. خانم‌ها خانه ما بودند. در منزل جاری‌ام گوشت گوسفندی‌های ذبح‌شده را خرد می‌کردند. عده‌ای شیرینی پخش می‌کردند و مدام آزادی محمد را به ما تبریک می‌گفتند. همسایه‌ها برنج را در دیگ‌های بزرگ دم کردند. با گوشت گوسفند خورشت هویچ پختند. بعد از شام محمد را خانه‌مان آوردند. او مرا در آغوش گرفته و نوه برادر مرحومش را هم روی زانو نشانده بود. مراد بوی تن پدرش را حس می‌کرد و از دیدن او شادمان بود چرا که انتظارش به پایان رسیده بود. حدیث مدام از پدرش عکس می‌انداخت. 

رضا مدام بغض می‌کرد. از ته دل خوشحال بودیم. مریم و حدیث خیلی خوشحال بودند بخصوص آنکه از روز بعد مدام دوستانشان می‌آمدند و آمدن پدرشان را به آن‌ها تبریک می‌گفتند. محمد سراغ عده‌ای را که نیامده بودند می‌گرفت و خبر نداشت آن‌ها از دنیا رفته‌اند. از زمان اسارت محمد تغییر و تحولاتی در فامیل رخ داده بود محسن دو بچه داشت. برادر من علی دو پسر داشت. افراد دیگر فامیل را به او معرفی می‌کردیم اما شنیدن خبر فوت آشناها او را بسیار نارحت می‌کرد. حدود یک ماه تمام خانه ما پر از مهمان و سروصدا بود. عده‌ای عکس اسرا را می‌آوردند نشان محمد می‌دادند تا بدانند اطلاعی از سرنوشت آن‌ها دارد یا نه؟ 

مردم از خاطرات اسارت می‌پرسیدند و محمد گاهی از رنج‌هایی که کشیده بود می‌گفت: عراقی‌ها اجازه‌ اعزاداری نمی‌دادن. اقوام با اینکه خودشان پیشنهاد تعریف خاطرات را می‌دادند اما فوری می‌گفتند: ادامه ندین، اعصابمون خورد میشه چه روزهای سختی رو گذروندین. عده‌ای از مهمان‌ها از شدت علاقه مدام اصرار داشتند چیزی بخورد و مدام به او غذا تعارف می‌کردند اما او می‌گفت: من سال‌ها در زندان کم غذا خوردم، حالا نمی‌توانم زیاد بخورم. دائم معده درد می‌گرفت. اعصابش به هم می‌ریخت. مدتی بعد آزادگان را به مراسمی دعوت و از آنان تجلیل کردند. او از عراق تسبیح و جانماز درست کرده و برایمان هدیه آورده بود. قبل از آزادی‌اش به ائمه متوسل شدم کلی نذر کرده بودم. تا مدت‌ها مشغول ادای نذورات بودم. 

ابتدا گوسفندی را جلوی در خانه قربانی کردم. سفره‌های نذر را پشت سر هم پهن کردم. محمد می‌گفت اگه خانه پدرم رو هم بفروشیم از عهده ادای نذوراتت بر نمی‌آییم. یک زور به من گفت: نامه‌هات توی اسارت به من خیلی امید می‌داد با نامه‌های تو انرژی می‌گرفتم. مخصوصا که اواخر اسارت بعد از وفات امام(ره) به هم ریخته بودم اما شکر خدا کم‌کم‌ خوب شدم. مدتی بعد درسش را هم ادامه داد. مدرک سوم راهنمایی گرفت. محمد تا سال‌ها بعد از بازگشت مدام در حال و هوای اسارت بود. شب ناگهان از خواب می‌پرید می‌گفت: خواب دیدم عراقی‌ها با کابل بالای سرم ایستادن. هر شب کابوس می‌دید و گاهی در یک شب چند بار با کابوس از خواب بیدار می‌شد. در عراق مختصری دچار ناراحتی اعصاب شده بود. 

بعضی آزاده‌ها بیماری عصاب شدیدتری داشتند و گاه در بیمارستان بستری می‌شدند اما شکر خدا او آنقدر بد حال نبود که بستری شود. چند بار او را برای آزمایش کامل بردند. جانبازی سی‌و‌پنج درصد بود. بعد چهل درصد شد. وقتی حیاط را می‌شستم و تمیز می‌کردم، به مصرف زیاد آب ایراد می‌گرفت. اگر غذایی دور ریخته می‌شد می‌گفت: ما در اسارت نان‌های خشک داخل سطل آشغال رو با آب نرم می‌کردیم و می‌خوردیم از اسراف خوشش نمی‌آمد. سال‌ها بعد زمینمان را هم ساخت. خودش بالای سر کارگرها می‌ایستاد. سه چهار ماه ساخت آن طول کشید. سرانجام خانه دو طبقه ما آماده شد. 

نقل مکان کردیم. خانه پدرشوهرم را فروختیم سهم هر کس را دادیم. دخترها بزرگ شدند ازدواج کردند مریم و حدیث هر کدام یک فرزند دارند. آن‌ها هر روز برای دیدن ما به خانه‌مان می‌آیند. پسرم هم ازدواج کرد. شوهر سیما مهندس نجفی به خاطر مشکلات ریوی فوت کرد. بچه‌های سیما خانم هم ازدواج کردند. یادم می‌آید آن زمان‌ها که هنوز خانه پدری‌ام بودم هر ماه یک بار هئیت خانه ما می‌آمد. آقا سید نوحه می‌خواند و بقیه سینه و زنجیر می‌زدند. برادرهایم کمک می‌کردند؛ اما به من که دختر بودم اجازه بیرون آمدن نمی‌دادند. داخل اتاق دیگری می‌نشستم و سخنان آقا سید را در مدح امام حسین(ع) می‌شنیدم و بی صدا گریه می‌کردم.

پدرم همیشه می‌گفت: خدایا زیارت امام حسین(ع) رو قسمتم کن، من تا حرم امام حسین(ع) رو نبینم محال بمیرم. دعای پدرم همیشه همین بود و همان‌طور که دلش می‌خواست و آرزویش را داشت حرم امام حسین(ع) ندیده از دنیا نرفت؛ قبل از مرگ به آرزوی قلبی‌اش رسید. آخرین جمعه پاییز هم از دنیا رفت. موقع مرگ نود سال داشت. همیشه چهره او مهربان و ملایم بود. تا زنده‌ام محبتی را که در آن دوران سخت به من و فرزندانم کرد فراموش نخواهم کرد. من و محمد با هم یک بار مشهد و دو بار کربلا رفتیم. البته او یک بار هم در دوران اسارت به زیارت امام حسین(ع) رفته بود. محمد بعد از بازگشت از اسارت همچنان روحیه مهمان‌نوازی سابق خود را حفظ کرده، مدام دوستان و آشنایان را به خانه دعوت می‌کرد.

در کارهای خانه کمک حالم بود. دخترها را برای هواخوری می‌برد و برایشان هدیه می‌خرید و خاطرات سال‌ها خوش اول زندگی را برایم تداعی می‌کرد. زندگی ما با آمدن او شیرین شده بود و دیگر غصه‌ای نداشتم. خوب یادم است اولین باری که او را بعد از سال‌ها اسارت دیدم با چهره‌ای متبسم به من گفت: ما هر دو سختی‌ها رو تحمل کردیم آجر این‌ها نزد خدا محفوظ خواهد ماند. 

انتهای پیام/ 161

source