به گزارش گروه دین خبرگزاری تسنیم، زهره یزدانپناه نویسنده که به هیئت «پدر، عشق، پسر» دعوت شده بوده است، حضورش در این هیئت را چنین روایت میکند:
بهم گفته بودند: «هیئتی است پدر و پسری» گفته بودند: «هیئت نوجوانان است» اسمش را هم گفتند. اسم قشنگی داشت.: «پدر، عشق، پسر». گفتند: «از بچههای دورههای قرآناند» که خانۀ هر کدامشان هم، گوشهای از تهران است که قرار و دیدارشان، همان جلسات قرآن است؛ کلاسهای یک «طلبۀ معلم» یا یک «معلم طلبه» جوان بسیار فعال؛ همان شب، دیدمش؛ حجتالاسلام زینالزاده؛ مربی پسرهای نوجوان بود، توی هیئت و برنامههای محفل آن شب؛ همان شب وفات حضرت امالبنین؛ مادر عباس علمدار عاشورا؛ همان که چهار پسرش را داد تا زنده نباشند، وقتی حسین پسر فاطمه، شهید عاشورا میشود و سرور شهدای کربلا. قرار بود «مهمانی ستارهها» باشد؛ با میزبانی کودکان و نوجوان؛ اولین برنامۀ تجلیل از خانوادۀ و نهادهای اجتماعی شهیدپرور که توسط هیئت «پدر، عشق، پسر» برگزار میشود. همه چیز از همان محفل قرآن بلند شده است و همان هیئت. برای پوستر «مهمانی ستارهها» نوشته¬اند:
«امام خمینی رحمهلله علیه فرمود: “قرآن انسان ساخت یک انسان الهی ساخت….” این انسانپروری، بزرگترین مزیت و برتری مدل انبیا بر مکاتب بشری بوده است. مکتب انبیا با موشک و خودرو و تکنولوژی سنجیده نمیشود، بلکه با انسانهای متعالی که میسازد، قوت مییابد.»
بعد هم، با همین دیدگاه بر آن شده برنامۀ تجلیلی راه بیندازد. روی همان پوستری که کبوتری روی شانۀ بانویی محجبه نشسته است، نوشتهاند:
«از اینرو بر آن شدیم که مادر، همسر، معلم و مسجدانسانپرور و شهیدپرور را که میتوانستند انسان قرآنی تربیت کنند، ارج بنهیم و تکریم کنیم تا این مکتب انسانساز همچنان زنده و پویا برای کشور اقتدار و افتخار بیافریند و اینکار را با نسلی از کودکان و نوجوانان پیریزی کردیم که هم خود مخاطب این انسانپروری هستند و هم باید در این مکتب پرورانده شوند.»
قرعۀ دعوت به نام من هم زده میشود. پیک دعوت هم، نوجوانی بود از بین نوجوانان همان محفل قرآن و هیئت «پدر، عشق، پسر»؛ علی عربتبریزی، نوجوان دهسالۀ مُحب علی(ع) و عاشق اهل بیت(ع)؛ همانند همۀ دوستان نوجوانش در کلاس قرآن آقای «طلبۀ معلم» یا «معلم طلبه» و هیئت «پدر، عشق، پسر». مگر میشد چنین دعوتی را رد کرد و نرفت! این دیگر دعوت برای همایشها و مراسمهای رسمی جورواجور مقامات دولتی و غیردولتی نبود که به دلایل مختلف، بشود پیچاند یا نداشتن فرصت را بهانه کرد و محترمانه، دعوتشان را رد کرد؛ پیک دعوتم، نوجوانی است از نوجوانان هیئت «پدر، عشق، پسر» و قرآنآموز یک محفل قرآنی که قرار است انسانپرور و شهیدپرور باشند. دلیلی بهتر از این میتواند باشد! دعوت پذیرفته میشود؛ با اشتیاق و بی هیچ عذر و بهانه. روز میعاد، وفات مادر عباس بود؛ علمدار کربلا و میعادگاه هم، نه سالنهای همایش بزرگ و مجهز سازمانها و مراکز دولتی، حسینیهای بود نسبتاً مناسب؛ ساعت هشت تا ده شب.
وقتی رسیدم، پیک دعوت همراه مادرش به استقبال آمد؛ با چوبپَر رنگی که مرا یاد خادمان حرم امام رضا(ع) میانداخت و دو بارگاه بینالحرمین در کربلا. پیک دعوت من هم، با آن جثۀ کوچکش، خادم بود؛ خادمالشهدا. کُت شیک و قشنگی پوشیده بود؛ انگار به مهمترین مهمانی زندگیاش آمده باشد؛ بازوبند سرخنشان«خادمالشهدا» را هم، با شادی توأم با افتخار به بازویش بسته بود. همراه پیک دعوت و مادرش، وارد حیاط حسینیه شدم؛ اولین چیزی که جلب توجه میکرد، رفتوآمد و تلاشهای پُر جنبوجوش بود؛ از کودکان و نوجوانان هیئت گرفته تا پدرها و مادرها و حتی خواهر و برادرهای کوچکشان. پدر پیک دعوتم، جلوی آبدارخانۀ حسینیه ایستاده و منتظر جوش آمدن آب کتری بزرگی بود که باید چایی مهمانها را تأمین میکرد. همان موقع بود که خواهر پیک دعوتم هم، دوان دوان به سویم آمد؛ فاطمه که همراه خواهران پسرهای نوجوان هیئت، شده بود از پذیراییکنندگان مهمانها. مادرآن یکی، همراه یکی دو نفر دیگر، مشغول آماده کردن وسایلی پذیرایی در انتهای قسمت زنانه. یکی دیگر مشغول خوشآمدگویی و دیگری مشغول رفت و آمد تا چیزی کم وکسر نباشد؛ محفلی خانوادگی که همگی جمع شده بودند تا یاریگر نوجوانهایی باشند که کمر همت بسته بودند تا برگزارکنندۀ مراسمی برای خانوادههای شهدا باشند. برنامۀ تجلیل که برای اولین بار توسط نوجوانها، در مورد خانوادۀ شهدا انجام میشد؛ محفلی که بین محفلهای دیگر، کمتر دیده بودم.
نوجوانهای خادمالشهدا، با چوبپَر و بازوبندهایشان سرخشان، بین جمعیت از این سو به آن سو میرفتند و با ادب و احترام، هر کدام از خانوادههای شهدا را که وارد میشدند، به سوی ردیفهای جلو هدایت میکردند؛ مادران و همسران و خواهران شهدا یک طرف و پدران و برادران و فرزندان شهدا، طرف دیگر. بقیۀ هم روی زمین نشسته بودند؛ بزرگ و کوچک؛ بچههای کوچک هم، یا کنار پدرشان بودند و یا کنار و بغل مادرشان. نوجوانهای هیئت هم سخت مشغول بودند؛ پیک دعوت من هم، بینشان بود. تا مرا دید، به سوی یکی از صندلیهای جلو هدایت شدم؛ کنار خانوادۀ شهدا؛ به حرمت قلم و دوربینی که برای شهدا میچرخید تا یادشان را زنده نگه دارد.. نگاهم بین جمعیت دودو میزد که مادر شهید مدافع حرم، سجاد زبرجدی را بهم معرفی کردند؛ همراه دخترش آمده بود. مادر پیک دعوتم میگفت: «مادر همان شهیدی است که میگویند هر کسی برود سر مزارش، دست خالی برنمیگردد.» وصیت خودش شهید است که «اگر درد دل و یا خواستید مشورت بگیرید، بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.» مادر شهید، به خاطر اتفاقی که سالها قبل برایش افتاده، نمیتواند تکلم کند؛ دخترش، سالهاست که شده است، زبان مادر. کمکم مهمانی شروع میشود. زیاتنامهخوانی همراه با تصاویر روی پردۀ سفید؛ قرائت زیارت جامعۀ کبیره و پنج سلام اول آن؛ نوجوانی از محفل قرآن و هیئت «پدر، عشق، پسر» قرائت میکند؛ محمدصادق سرمد و بقیه هم، همراه با او؛ قاری قرآن هم نوجوانی از محفل قرآن و هیئت است؛ سیدمهدیار، فرزند شهید سیدفریدالدین معصومی است؛ از شهدای فاجعۀ تروریستی شاهچراغ. چه زیبا هم، تلاوت میکند؛ آیاتی از سورۀ مبارکۀ نور را. بعدش سرود جمهوری اسلامی که فیلم کوتاهش از لپتاپ روی میز وسط حسینیه پخش میشود و تصاویرش روی پردۀ سفید روی دیوار به نمایش درمیآید. همه میایستند؛ دستها روی قلبها، همخوانی میکنند. همین هنگام است که نوجوانی به مهمانها خوشآمد میگوید. صدای مجری است که برای اجرا در مراسم، پشت تریبون گوشۀ حسینیه قرار گرفته است؛ این هم شگفتانۀ دیگر این مراسم؛ مجریاش هم، از همان محفل قرآن است و هیئت «پدر، عشق، پسر». مراسم سربند بستنها شروع میشود. نوجوانان محفل قرآن و هیئت که هر کدامشان گوشهای از برنامه مراسم و مسئولیت اجرای آن را به عهده گرفتهاند، با اعلام استاد و مربیشان، همان «طلبۀ معلم» یا «معلم طلبه»، یکییکی به سوی خانوادههای شهدا میروند تا مادران شهدا، سربندهای سرخ و مزین به نمای قدس شریف را به سرشان ببندند؛ به نیِت همان روزهایی که سربند پسرانشان را میبستند تا راهی جبهههای جنوب و غرب کشور کنند یا به عنوان مدافعان حرم، راهی سوریه و عراق. واقعاً دست مریزاد آقای «طلبۀ معلم» یا «معلم طلبه» که ایدهای ساده، ولی پُرمفهوم و تأثیرگذار تربیتی را بوسیله نوجوانهایی پُرانرژی و آرمانجو اجراییاش میکند. روایتگری یکی از خانوادههای شهدا شروع میشود؛ روایت برادر شهید عبدالحسینی که دو قصه از دوران دفاع مقدس را روایت میکند؛ یکیاش قصۀ تلاش نوجوانی از خطۀ اردبیل بود که خودش را به آب و آتش میزند تا راهی جبهه شود؛ قصۀ شهید مرحمت بالازاده که آن موقع، همسن نوجوانهای هیئت «پدر، عشق، پسر» بود و میزبانها و خادمان شهدای این مراسم. هیئت «پدر، عشق، پسر»، هیئت نوجوان پسر است؛ ولی در مراسم تجلیل از خانوادۀ شهدا، از دخترها هم غفلت نمیشود. هم گروه سرودشان دخترهای کوچک هستند که گروه سرود «دختران نور» را تشکیل دادهاند و از مهرآباد جنوبی آمده بودند؛ هم تعدادی از پذیرایی کنندهها که با سینی چایی و سینیهای حلوا که مادرها درست کرده بودند و جعبههای شیرینی که مانند دیگر مخارج مراسم، با هزینۀ مشارکت خانوادههای بچهها و در واقع، مردمی بوده، بین جمعیت میگشتند، دختربچهها بودند. متنی خوانده میشود و بعد، گروه سرود پسرهای نوجوان هم بازنمیمانند؛ گروه سرود «آوای احسان» که از ونک آمدهاند و برای اجرای سرودشان وارد صحنه میشوند که سوی دیگر همان حسینیه است؛ روبروی مهمانها. یکی از زیباترین بخشهای مراسم؛ پردهخوانی است؛ که از شگفتانههای دیگر مراسم است؛ چون پردهخوانش هم، دو نوجوان هستند؛ علیرضا و امیرحسین رستگاران؛ با پردهخوانیشان، گوشهای از زندگی حاج قاسم تا حضورش در خانطومان سوریه را به نمایش میگذارند. از زیباییها و ابتکارات خلاقانه این مراسم این است که اولاً همۀ برنامههایش را بچهها به عهده دارند و دوم اینکه، هر کدام از این بچهها ساکن گوشهای از شهر هستند و محفل قرآن و هیئت باعث جمعشدنشان درکنار هم شده است؛ همهشان برای اجرای قسمتی از برنامه که تا مدتها برایش تمرین کرده و تلاش کردهاند، بیمنت آمدهاند و بدون دریافت هیچ حقالزحمهای برای تلاشها یا حتی رفتوآمدهایشان؛ مثل گروه سرود دیگری هم که از مهرآباد جنوبی آمدهاند؛ گروه سرود «پسران شهید فهمیده».
اینها از بروبچههای هیئت هستند و همان محفل قرآنی. هر کدامشان، دستهای گل نرگس با خود آوردهاند که بعد از سرودخوانیشان، تقدیم مادران شهدا میکنند که از انسانسازان و شهیدپروان این مرزوبوم بودهاند. دو نوجوان دیگر هیئت هم، بخش دیگری از برنامه را دست گرفتهاند؛ امیرعلی عبدالهی و علی زینالزاده که مداحی مراسم را دارند؛ وقتی شروع میکنند، خود به خود هیئت دیگری وسط مراسم راه میافتد؛ همراه مداحی این دو نوجوان، بقیۀ نوجوانهای دیگر سینهزنی راه میاندازند و جمعیت هم، همراهشان.
نوبت به تجلیل از مادران و خانواده شهدا میرسد. بچههای هیئت «پدر، عشق، پسر»، همچنان که سربندهایشان را دارند، روبروی هم به ردیف میایستند و کوچهای برای آمدن مادران و پدران شهدا میکنند تا خود را از محل استقرارشان به جلوی حسینیه برسانند و هدایایشان را بگیرند؛ آن هم از دست مادرشهیدی دیگر؛ مادر شهید مدافع حرم، سجاد زیرجدی. دستهگل زیبایی تقدیمشان میشود و لوحی زیبا و مزین به نوشتاری در مورد شهدا و انگشتری که مانده است به اقبال هر کسی که با چه سنگی تزیین شده باشد؛ سنگ فیرزه باشد یا عقیق یمنی یا دُرّ نجف!
اما آخرین شگفتانۀ مراسم، جشن تولدی بود که برای مادر شهید سجاد زبرجدی گرفته میشود. کسی خبر از این شگفتانه ندارد؛ همانجا متوجه میشوند که امروز تولد این مادر شهید است؛ فوری کسی راهی خرید کیکی میشود؛ تا مراسم تمام شود، کیک تولد مادر شهید هم میرسد؛ ترو تازه. یکدفعه مجلس تجلیل و تکریم، تبدیل میشود به مراسمی ساده، ولی فرحبخش که لبخندی شیرین را به لب مادر شهید زبرجدی مینشاند. آن لحظه با خودم فکر میکردم، حتماً خود شهید زیرجدی هم در آن مراسم بوده و از اینکه لبخندی بر لب مادرش نشسته است، دلشاد است و راضی؛ اصلاً به یقین، شهدای همۀ آن خانوادههای شهید با مادر و پدرشان همراه شدهاند تا خودشان را به مراسم برسانند. بسیاری از شهدای مدافع حرم را دیده بودم که روی سربندهایشان نوشته بود: «کلنا عباسک یا زینب». و اکنون من بین مادران عباسها بودم که پسرانشان را تقدیم کرده بودند تا اسلام بماند و آرمانهای انقلاب اسلامی در جهان و زمینهسازی ظهوری که دیگر هیچ مادری دلتنگ فرزند شهیدش نباشد و دل هیچ کودک و نوجوانی از ظلم ظالمان نلرزد؛ دعوت شدنم به این مراسم، رزق معنویام بود و هدیهای از جانب حضرت امالبنین که بسیار دوستش میدارم؛ اولین دلیلش هم این است که مادر شهیدی مثل حضرت عباس است و او هم، انسانساز است و شهیدپرور. اولین دست مریزاد و خداقوت به بچههای محفل قرآن و هیئت کودکان و نوجوانان «پدر، عشق، پسر»؛ دومین دستمریزاد و خداقوت هم به آقای «طلبۀ معلم» یا «معلم طلبه» و دیگر همراهان و بزرگترهایی که در کسوت پدر و مادر و معلم، به ویژه بعضی معلمهای همین بچهها، مثل آقای زینالزاده، معلم دینی پیک دعوتم که همراه بقیه، کمر همت بستند تا کودکان و نوجوانان یک محفل قرآنی و هیئت «پدر، عشق، پسر»، بتوانند برای اولین بار برنامۀ تجلیل و تکریم از خانواده شهدا، به ویژه مادران شهدا را که انسانساز هستند و شهید پرور، اجرایی کنند و میزبانشان باشند. اقدام خلاقانهای که علاوه بر خودجوش و مردمی بودن، به دلایل مختلف دیگر از جمله، هویتبخشی به کودکان و نوجوان در ابعاد تربیتی و تقویت آرمانها و ارزشهای اجتماعی میتواند با الگوبرداری مناسب، مخصوصاً الگوی قهرمان، گسترش بیشتری در سبک زندگی فردی و اجتماعی یابد.
انتهای پیام/
source