Wp Header Logo.png

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در فاصله‌ی ۹ کیلومتری کلاردشت روستایی وجود دارد که امروز به واسطه‌ی طبیعت زیبایش مورد توجه گردشگران است. این روستا با جنگل بی‌نظیر و یک زمین وسیع چمن طبیعی چشم هر ببیننده‌ای را به خود خیره می‌کند؛ چمنی که ده هکتار از اراضی این روستا را در بر گرفته و منظره‌ای بی‌نظیر خلق کرده است. اهالی روستای «مَکارود» بر اساس سرشماری سال ۱۳۹۵، نهصدوسی نفرند که در قالب ۳۱۳ خانوار زندگی می‌کنند. قومیت آنان طبری و به زبان‌های طبری و کلارستاقی[۱] صحبت می‌کنند. مکارود حدود نیم قرن پیش اما فقط به واسطه‌ی طبیعت زیبایش مورد توجه نبود، روزگاری جالب توجه و البته عجیب داشت؛ بیش از سه‌چهارم اهالی‌اش را زنان تشکیل می‌دادند، به جز افراد کهنسال باقی ساکنان آن سواد خواند و نوشتن داشتند و نکته‌ی عجیب و غریب این‌که: این روستا در آن روزها صد خانوار داشت که روزمرگی‌ای فرای تصور داشتند؛ زن و مرد و پیر و جوان آن از صبح تا شب مثل آب خوردن، شرب خمر می‌کردند؛ آن هم با تولیدات خودشان! در آن حوالی همه این دهکده‌ی کوچک را به عنوان ده لامذهب‌ها می‌شناختند و به دیگران نهیب می‌زدند که یک وقت آن طرفی نروند. «سیما تقوی» خبرنگار خوش‌ذوق سپید و سیاه اما بی‌توجه به این هشدارها، دل به دریا زد و در زمستان ۱۳۵۰ به این روستا سفر کرد تا آن‌چه را شنیده بود از نزدیک ببیند و گزارش درست و حسابی‌ای از آن تهیه کند. این گزارش خواندنی که در مجله‌ی سپید و سیاه به تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۵۰ منتشر شد، به این شرح بود:

با صلوات کمک‌راننده سفر ما شروع شد. اتوبوس روی جاده‌ی یخ‌بسته‌ی شمال با تانی به راه افتاد. اتوبوس حامل ما سرعت لازم را نداشت، احتیاط حکم می‌کرد روی جاده‌ی یخ‌بسته اتوبوس کندتر براند. زنجیری که به چرخ‌ها بسته شده بود یخ‌ها را می‌شکست و هنگامی که جاده سربالایی بود اتوبوس به نفس‌نفس می‌افتاد. همه‌ی مسافران معتقد شده بودند که پس از چند ساعت تاخیر به مقصدشان خواهند رسید.

روی یکی از صندلی‌های جلوی ما (من و عکاس مجله)، یک پیرمرد نشسته بود و پشت سر هم به چپق بلندبالایش پک‌های عمیق می‌زد. هرگاه که دود از ریه‌هایش بیرون می‌راند بوی تند و زننده‌ی توتونِ چپقش تا صندلیِ ما می‌آمد. کنار او یک زن نشسته بود. یک زن تقریبا هم‌سن‌وسال خودش، هردو با هم صحبت می‌کردند، از خرمن‌چینی و از فروشِ آن و به سفر حج رفتن. ظاهرا زن و شوهر بودند، یک زن و شوهر ساده‌دل روستایی. سرم را به صندلی پیرمرد نزدیک کردم و پرسیدم: «پدرجون تا مکارود چن ساعت راهه؟» سوال من متعجبش ساخت، اندکی مرا نگریست و گفت: «مبادا اون‌جا بری‌ها!»

– چرا؟ مگه اون‌جا چه خبره؟

– چه خبر می‌خواسی باشه، اون‌جا ده کفریهاس. اونا کافرن، صبح تا شب عرق می‌خورن. هم زنش هم مردش!

در فکر این بودم که از یکی دیگر از مسافران راهنمایی بخواهم ولی پیرمرد بدون مقدمه گفت:

– اول باید برین کلاردشت و از اون‌جا با تریلر می‌تونین به ده کفری‌ها برین.

نزدیکی‌های ظهر به کلاردشت رسیدیم. از تریلر خبری نبود. به همین جهت ناچار شدیم از اسب‌های تیزتک استفاده کنیم. پس از سه ساعت و طی مسافتی بیش از صد کیلومتر به مکارود رسیدیم.

دهکده‌ی کفری‌ها و لامذهب‌ها!

صد دستگاه عرق‌سازی برای صد خانوار!

هوا با آن‌که سرد بود، انسان احساس ناراحتی نمی‌کرد. مناظر قشنگ به آدمی مجال این را نمی‌داد که سرم به سرما بیندیشد. کلبه‌های روستایی، تپه‌های کوچک و بزرگ نظر آدم را کاملا به خود جلب می‌کرد.

آن‌طور که مردم این ده می‌گفتند در حدود صد خانوار ساکن مکارود هستند و هر خانوار دارای یک دستگاه عرق‌سازی است. در نتیجه می‌شود گفت که این روستا حدودا صد دستگاه عرق‌سازی دارد. نکته‌ای که باید به آن توجه کرد این است که در مکارود درخت مو خیلی کمیاب است و مردم این دهکده مجبورند از روستاهای مجاور کشمش و انگور خریداری کنند تا بتوانند الکل خود را تامین کنند.

روستای زنانه!

در بدو ورود، این تصور برای انسان پیدا می‌شود که شاید به یک روستای زنانه قدم گذاشته است؛ زیرا هر طرف را که نگاه کنی زن و دختر می‌بینی. در این دهکده مردها در اقلیت هستند. بیش از سه‌چهارم مردم مکارود را زن‌ها و دخترها تشکیل می‌دهند. زن‌ها و دخترهای مکارودی از حیث لباس و قد و قامت شبیه همدیگر هستند. لباس‌های رنگارنگ محلی‌شان تقریبا هم‌شکل می‌باشد.

حقیقتش ما جرات نکردیم از این زن‌ها و مردها درباره‌ی دین‌شان بپرسیم، چون‌که می‌ترسیدیم این سوال ما باعث خشم آن‌ها گردد و عواقبی به بار آورد که حداقلش تهیه نشدن این رپورتاژ است! ولی مردم دهات اطراف می‌گویند مکارودی‌ها «علی‌اللهی» هستند.

جالب این‌که به جز پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها باقی افراد روستای مکارود سواد خواندن و نوشتن دارند. مکارودی‌های با آن‌که شب و روزشان به شرب نوشابه‌های الکلی می‌گذرد،‌ حتی می‌شود مکارود را دهکده‌ای معتاد نامید، با وجود این مردمش خون‌گرم و مهمان‌نوازند.

در بالا نوشتیم که تعداد دخترها و زن‌های این دهکده سه برابر مردها است،‌ یکی از مردهای سالمند مکارود با شوخ‌طبعی خاص خودش به ما گفت: «اگه دو کامیون شوهر خوشگل و جوون بیارن به این روستا باز سر خیلی از دخترها بی‌کلاه می‌مونه… آخه شما نمی‌دونین چقدر دختر دم بخت توی این ده ریخته!»

دهکده‌ی کفری‌ها و لامذهب‌ها!

عرق به استقبال ما آمد!

اولین کسی که به ما خوش‌آمد گفت زن جوانی بود که چشمان سیاه و نافذش محبت می‌آفرید! وقتی که او متوجه منظور ما شد با شیرین‌زبانی خوشحالی‌اش را ابراز کرد:

– خیلی خوش اومدین… صفا آوردین.

هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد بوی تند عرق را هم در فضا می‌پراکند. با این تفاصیل می‌شود گفت که عرق به استقبال ما آمد!

از کنار این زن که رد شدیم به کلبه‌ای چوبین رسیدیم، یک زن جا افتاده به اتفاق زنی جوان داشتند آتش موجود زیر یک دیگ بزرگ را بیش‌تر می‌کردند. زن جوان «اقلیمه» نامه داشت و به اتفاق مادرشوهرش داشت عرق را برای شب‌شان آماده می‌کرد. به زن جا افتاده نزدیک شدم و پرسیدم: «مادر مهمون نمی‌خواین؟» لبخندی پرمهر، صورت پیرش را پرچین و چروک‌تر کرد، با لحنی که به‌خوبی می‌شد محبت را در آن یافت، جواب داد:

– چرا نمی‌خوایم… قدم‌تون روی چشم.

– خب مادر بساط روبه‌راهه… وضع‌تون خوبه؟

– مختصر چیزکی پیدا می‌شه اما اسباب خجالته… اگه می‌دونستیم میاین این‌جا مرغی، آش‌رشته‌ای روبه‌راه می‌کردیم تا بهتون بد نگذره.

آن‌ها ما را به خانه‌شان دعوت کردند. خانه‌شان چوبی بود و بر کف آن نمدهای خوش‌ نقش و نگاری دیده می‌شد. پس از مدتی گفت‌وگو، چند استکان و شیشه عرق آوردند و از ما خواستند تا آن‌ها را همراهی کنیم ولی ما از آن‌ها عذر خواستیم. زن‌های مکارودی پس از آن‌که چند استکانی به سلامتی هم بالا رفتند، حرف‌شان گل انداخت و شروع کردند از هر دری حرف زدن، یکی از آن‌ها گفت:

– تهرونی‌ها و بیش‌تر مردم شمال برامون کشمش میارن تا براشون عراق ناب درست کنیم. عرق ما برای اونا خیلی تنده برای همینم مجبور می‌شن شربت آلبالو قاطیش کنند. ما اول ده پانزده روز کشمش رو توی خمره می‌ریزیم وقتی که خوب ترش شد،‌ می‌جوشونیم تا بخار کنه، بعدش با یه لوله بخارها رو توی بطری‌ها می‌کنیم تا عرق خوب و خالص به دست بیاد.

بچه‌های کوچولو هم کمی عرق نوشیدند. وقتی که زن‌های مکارود متوجه‌ تعجب من شدند گفتند:

– بچه‌ها هم می‌تونن عرق بخورن. اما دخترا باید کمی دیرتر لب به می بزنن. می‌دونین چرا؟ برای این‌که می‌ترسیم دخترا مست کنن و رندون کار دست‌شون بدن!

دهکده‌ی کفری‌ها و لامذهب‌ها!

داماد نباید مست کند!

در مکارود، هنگامی که دختر و پسری با هم عروسی می‌کنند، مردم ده شروع می‌کنند به آشامیدن عرق! پس از آن‌که سرشان خوب گرم شد به رقص و پای‌کوبی می‌پردازند؛ ولی عروس و داماد حق ندارند در شب عروسی باده‌گساری کنند! این رسمی است که از دیرباز میان مردم این روستا رواج دارد.

قالی‌باف‌های عرق‌خور!

زن‌های مکارودی در بافتن قالی مهارت بسزایی دارند. آن‌ها ضمن صرف مشروب به بافت قالی می‌پردازند. قالی‌های این زنان به خارج از کشور هم صادر می‌شود و قیمت متوسط آن در حدود چهارصد تومان می‌باشد.

پس از یک روز اقامت از مکارود خارج شدیم و عزم بازگشت کردیم، در حالی که مردم مکارود در تعجب به سر می‌بردند که چرا میهمانان یک روزه‌شان با مشروب سر و کاری ندارند.

دهکده‌ی کفری‌ها و لامذهب‌ها!


[۱]. شاخه‌ای از گویش مازندرانی، زبان بومی مناطقی از چالوس تا تنکابن

۲۵۹۵۷

source