
امشب تهران در سکوت اشکبارش میسوزد. از کودکانی که با شمعهای لرزان راه زینب(س) را روشن میکنند تا پیرمردانی که بر دیوارها تکیه دادهاند، همه یکصدا فریاد میزنند: “زینب جان، تنها نیستی!”، هوای امشب پایتخت را به کربلایی دیگر تبدیل کرد…
امشب، تهران نفسهایش را در سینه حبس کرده است. آسمانِ غبارگرفتهٔ پایتخت، زیر بارانِ اشکهای مؤمنان، رنگ عزا به خود گرفته است. گویی ستارهها هم از فراق اباعبدالله(ع) پنهان شدهاند تا شمعهای کوچک دستان کودکان، تنها چراغهای شب باشند.
در گوشهگوشهٔ شهر، صحنههایی از همدردی با زینب کبری(س) به چشم میخورد. مادران، دختران کوچکشان را با چادرهای مشکی پوشاندهاند و پدران، پسرانشان را با یاد امام حسین(ع) آشنا میکنند. کودکی پنجساله با چشمانی معصوم میپرسد: «مامان، امشب زینبخانوم کجا خوابیده است؟» و مادر با آغوشی لرزان پاسخ میدهد: «عزیزم، امشب زینبخانوم، تنهاست… بیا براش شمع روشن کنیم.»
حسینیهها لبریز از عطش است. روضهٔ شام غریبان، دلهای سنگی را میشکند. پیرمردی با دستانی لرزان، شمعی را بالا میگیرد و زمزمه میکند: «یا زینب… این مشعلِ محبت را از ما بگیر…» جوانی در گوشهای، سینهزنی میکند و فریاد میزند: «این چه شبی بود که زینب(س) تنها ماند…»
خیابانهای تهران، امروز شبیه صحرای کربلاست. گروههای مردمی با شمعهای روشن، سکوت شب را میشکنند. دختربچهای شمعش را به آسمان میگیرد و میگوید: «این شمع برای رقیهخانوم روشن کردم… شاید دلش کمی آروم بشه!» پدرش اشکهایش را پنهان میکند و او را در آغوش میفشارد.
تهرانِ امشب، کربلاست. برجهای سر به فلک کشیده، ساکتتر از همیشهاند. گویی آنها هم در ماتمِ شام غریبان، سر تعظیم فرود آوردهاند. نخلهای حسینیهها، یادآور نخلستانهای کربلا هستند که روزی شاهد تنهاییِ اهل بیت(ع) بودند.
و اینگونه، شب شام غریبان در تهران گذشت…
اما قصهٔ عشق و وفا، هرگز به پایان نمیرسد.
شمعهای کوچکِ دستان کودکان، پیامِ روشنی به تاریخ فرستادند:
«زینب(س)! ما فراموشت نمیکنیم…»
انتهای پیام
source